لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 48
5- سازمانهای اداری تحت نظر مستقیم رهبری
1-5- دفتر رهبری
2-5- نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران
نیروهای مسلح از لحاظ مدیریت و فرماندهی تحت تابعیت مقام رهبری هستند. این امر در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران پیش بینی گردیده که قبلاً بدان اشاره نمودیم.
در ارتباط با این عنوان قابل ذکر است که امور اداری، تدارکاتی، حقوقی و بودجهای نیروهای مسلح در صلاحیت وزارت دفاع میباشد (ماده 8 قانون ارتش جمهوری اسلامی ایران مصوب 7/7/1366) و امور مشاورت و فرماندهی و تهیه و توسعه تدابیر کلی نظامی و تهیه اطلاعات و طراحی سازمان و تجهیزات و برآوردهای لجستیکی و هماهنگیهای دیگر به عهده ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران و امور فرماندهی با فرماندهان نیروهای زمینی، دریایی و هوایی است که فرماندهان عالی آن بوسیله مقام رهبری بدین سمت منصوب میشوند. بطور کلی دفاع از کشور و اجرای مأموریتهای مقرر در قانون اساسی به عهده این نیروها میباشد.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز برابر قانون اساسی و قوانین عادی دارای وظایفی در درون مرزهای کشور و نگهبانی از انقلاب میباشد و مقام رهبری در این سازمان نیز فرماندهی عالیه داشته و بالاخره نصب و عزل فرمانده نیروهای انتظامی بر طبق قانون در اختیار مقام رهبری میباشد.
3-5- سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
این سازمان به موجب قانون خاص خود تشکیل و وظایف کلی آن تهیه و اجرای برنامهها و بهرهبرداری و اداره امور رادیو و تلویزیون در کشور میباشد. اصل 175 قانون اساسی مقرر داشته که آزادی بیان و نشر افکار با رعایت موازین اسلامی و مصالح کشور بایستی تأمین شود.
نصب و عزل رئیس این سازمان با مقام رهبری بوده و شورایی مرکب از نمایندگان رئیس جمهوری و رئیس قوه قضائیه و مجلس شورای اسلامی (هر کدام 2 نفر) نظارت بر این سازمان را بر عهده خواهند داشت. خط مشی و ترتیب اداره سازمان و نظارت بر آن را قانون معین مینماید.
این سازمان با توجه به اصل 175 قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران قابل انحلال از طرف هیچ یک از قوای سهگانه مقننه، مجریه و قضائیه نبوده، احکام قانونی حاکم بر تشکیل و بقاء و حیات و طرز اداره آن، اهمیت این سازمان را به خوبی نمایانگر میسازد. سازمان مزبور در اختیار انحصاری دولت جمهوری اسلامی ایران و شخص رهبری و قوای دیگر میباشد.
4-5- بنیاد مستضعفان و جانبازان انقلاب اسلامی
این موسسه طی فرمان نهم اسفند ماه 1357 مقام رهبری انقلاب اسلامی تشکیل گردید و اساسنامه آن در جلسه 21/4/1359 به تصویب شورای انقلاب جمهوری اسلامی ایران رسید. بنیاد دارای شخصیت حقوقی و استقلال مالی بوده و موسسهایست غیرانتفاعی و دارای تابعیت ایرانی و مقر اصلی آن در تهران است.
موضوع و هدف موسسه مزبور بر طبق ماده 1 اساسنامه آن عبارت است از متمرکز ساختن کلیه اموال منقول و غیر منقول خاندان پهلوی و تمام اشخاص حقیقی و حقوقی که با وابستگی به این خاندان، دارای ثروتهای نامشروع گردیدهاند. تشخیص نامشروع بودن اموال مزبور و نیز صدور حکم استرداد این اموال با دادگاه انقلاب اسلامی می باشد، همچنین صدور حکم اداره موقت اموال مزبورنیز با دادگاه فوقالذکر میباشد. همچنین قبول وجوه و اموال و به مصرف رسانیدن تمام
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 28 صفحه
قسمتی از متن .doc :
قلب چیست؟
کلمه «قلب» در فیزیولوژى و نیز در عرف عام معناى روشنى دارد و در فارسى به «دل» تعبیر مىشود و در سایر زبانها نیز مرادفات این واژه به همین عضو نامبرده اطلاق مىشود؛ ولى، در هنگامى که همین واژه «قلب» یا «فؤاد» و یا در فارسى «دل» را در محدوده اخلاق و علم اخلاق به کار مىگیرند؛ قطعا، چنین مفهومى منظور نظر گوینده نیست. و منظور ما نیز از طرح پرسش فوق روشن شدن همین معناى پیچده و اخلاقى آن و نیز اصطلاح قرآنى و روایى این واژه خواهد بود.
البته، مفسرین و فقهاء الحدیث، در مقام تبیین آیات و روایات و توضیح این واژه در زمینه اینکه در اصل براى چه معنایى وضع شده و به چه مناسبت در معنى دوم به کار مىرود مطالبى اظهار داشتهاند و لغت شناسان نیز در بیان تناسب دو مفهوم قلب و رابطه آن دو گفتهاند که کلمه «قلب» با تقلب و قلب و انقلاب که به معنى تغییر و تحول و زیر رو شدن است هم خانواده بوده و وجه مشترک بین معناى لغوى و اصطلاح اخلاقى آن نیز همین است زیرا در قلب به معنى اندام بدنى که دائما در آن، خون در حال زیر و رو شدن است و قلب به معناى اخلاقى و قرآنیش هم داراى حالات متغیر و دگرگون شونده است پس این واژه در این دو مورد به مناسبت همان نکته انقلاب و تقلب و تحول به کار رفته است.
این گونه بحثها در ارتباط با پاسخ پرسش فوق نمىتواند چندان مفید باشد. و ناگزیر لازم است براى روشن شدن مفهوم قلب در علم اخلاق و اصطلاح قرآنى و روایى آن فکر دیگرى بکنیم. قطعا اکنون که کلمه قلب در این دو مفهوم مختلف فیزیکى و اخلاقى به کار مىرود حکم مشترک لفظى را دارد و در هر یک از دو معناى فوق، بدون توجه بمعنى دیگرش و بدون آنکه رابطه میان آن دو در نظر گرفته شود، به کار خواهد رفت. یک علم طبیعى هنگامى که کلمه قلب را به کار مىبرد منظورش به روشنى همان اندام خاص است و کمترین توجهى به معنى اخلاقى آن ندارد؛ چنانکه، یک عالم و دانشمند اخلاقى نیز از به کار گرفتن این کلمه جز همان مفهوم اصطلاحى ویژه اخلاق چیزى دیگرى در نظر ندارد و توجهى به مفهوم فیزیکى آن نمىکند. بنابراین، کلمه قلب به صورت مشترک لفظى در این دو معنا به کار مىرود و لازم نیست در بیان رابطه میان این دو معنا یا تشخیص مفهوم اصلى از فرعى از میان این دو مفهوم و توضیح آنکه در کدام نخست وضع و سپس به دیگرى نقل گردیده است، فکر خویش را به کار اندازیم؛ چرا که، این گونه مطالب هیچ تاثیرى در زمینه درک مفهوم اخلاقى کلمه قلب که مورد نظر ماست نخواهد داشت گرچه براى لغت شناسان بحثهایى شیرین به حساب آیند و گرچه در حد خودش از ارزشهایى نیز برخوردار باشند؛ چنانکه در تفسیر شریف المیزان نیز بحثى مستقل زیر عنوان «قلب در قرآن» عنوان شده و وجهى در بیان ارتباط این دو مفهوم قلب ارائه گردیده است به این صورت که حیات و زندگى انسان در نخستین مرحلهاش به قلب تعلق مىگیرد و در آخرین مراحل نیز از قلب جدا مىشود یعنى آخرین عضوى که مىمیرد و یا زندگى و حیات از آن جدا مىشود «قلب» است و در این زمینه به کلماتى از اطباء قدیم چون ابن سینا و تجربیات و اکتشافاتى از طب جدید که مؤید سخن ایشان در تناسب دو معناى قلب است استشهاد کردهاند. بنابراین، بکار بردن واژه قلب در روح و صفات روحى به این مناسبت است که «قلب» بمعناى اندامى از بدن تجلیگاه روح است و نخستین عضوى است که روح به آن تعلق مىگیرد و به یک معنى، واسطه ارتباط روح با بدن است.
البته، مطلب فوق یک مطلب تجربى است و اثبات صحت آن بر عهده علماى طبیعى خواهد بود و محتمل است که مطلب صحیحى باشد، ولى، سخن در این است که آیا به کار رفتن کلمه قلب در چنین معنا و مفهومى بدین لحاظ بوده که روح نخست به قلب تعلق مىگیرد و در آخر نیز از قلب خارج مىشود؟ آیا این که قلب اولین عضوى است که زنده مىشود و آخرین عضوى است که مىمیرد باعثشده تا کلمه قلب را به معناى قوه مدرکه و مرکز عواطف به کار گیرند. شاید مناسبتر بود که روح به این معنا به کار مىرفت. روح است که معنى حیات را تداعى مىکند. و به هر حال به نظر ما اینکه لحاظ فوق منشا اطلاق کلمه «قلب» بر قوه مدرکه و مرکز عواطف شده باشد، دور از ذهن است.
همچنین، مىتوان گفت: که حالات روحى و منسوب به قلب و روح نظیر شادى، اضطراب، تشویش و غیر آن بیشتر و نیز پیشتر از هر عضو دیگر در قلب و ناحیه قلب احساس مىشوند و انسان در بدن خویش «قلب» را به عنوان عضو مرتبط با این حالات مىشناسد. در حالت غم و اندوه این سینه است که تنگ مىشود و قلب است که مىطپد نبض است که به سختى مىزند و منشا حرکات نبض، قلب است. چنانکه در قرآن هم تعبیر «ضیق صدر» در چنین مواردى به کار رفته است که انسان احساس دلتنگى مىکند؛ چنانکه، در موارد احساس شادى و نشاط نیز کلمه «شرح صدر» را به کار مىبرد. و اگر قرار باشد وجهى در بیان رابطه میان قلب به معناى اندام خاص با قلب به معناى قوه مدرکه و مرکز عواطف ارائه دهیم این وجه، وجیهتر و جالبتر به نظر مىرسد؛ گرچه همانطور که در بالا گفته شد هیچ یک از این گونه مباحثبراى ما کارگشا نیست و در پاسخ به چیستى مفهوم قلب در قرآن نمىتواند به ما کمک کند. بنابراین، این سؤال طرح مىشود که پس راه شناخت مفهوم قلب و مصداق آن در قرآن چیست؟ که لازم است در اینجا به پاسخ آن بپردازیم.
راه شناخت حقیقت قلب
تنها راهى که ما براى شناخت معناى «قلب» در قرآن پیدا کردهایم این است که در قرآن جستجو کنیم ببینیم چه کارهایى قلب نسبت داده شده و چه آثارى دارد و از راه مطالعه آثارش قلب را بشناسیم. ما هنگامى که با چنین دیدى به موارد کاربرد واژه قلب در قرآن مىپردازیم در مىیابیم که حالات گوناگون و صفات مختلفى به قلب و فؤاد نسبت داده شده است که مهمترین آنها از این قرار است:
یکى از آثارى که به «قلب» نسبت داده شده عبارت است از «ادارک» اعم از ادراک حصولى و ادراک حضورى که با تعابیر مختلف در قرآن مجید نشان داده مىشود که فهمیدن و درک کردن از شؤون «قلب» و به تعبیر دیگرى «فؤاد» است؛ از این رو است که مى بینیم قرآن با تعابیر مختلف و با استفاده از کلماتى از خانواده عقل و فهم و تدبر و ... کار ادراک و عم ادراک را به قلب نسبت مىدهد؛ یعنى، حتى در آنجا نیز که ادراک را از قلب نفى مىکند مىخواهد این حقیقت را القاء کند که قلب کار خودش را انجام نمىدهد و سالم نیست؛ یعنى، شان قلب این است که ادراک کند پس اگر ادراک نمىکند بخاطر عدم سلامت آن است که اگر سالم مىبود ناگزیر عمل ادراک را انجام مىداد.
در قرآن ما به آیاتى بر مىخوریم نظیر آیه:
«ولقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها». [1]
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 28 صفحه
قسمتی از متن .doc :
قلب چیست؟
کلمه «قلب» در فیزیولوژى و نیز در عرف عام معناى روشنى دارد و در فارسى به «دل» تعبیر مىشود و در سایر زبانها نیز مرادفات این واژه به همین عضو نامبرده اطلاق مىشود؛ ولى، در هنگامى که همین واژه «قلب» یا «فؤاد» و یا در فارسى «دل» را در محدوده اخلاق و علم اخلاق به کار مىگیرند؛ قطعا، چنین مفهومى منظور نظر گوینده نیست. و منظور ما نیز از طرح پرسش فوق روشن شدن همین معناى پیچده و اخلاقى آن و نیز اصطلاح قرآنى و روایى این واژه خواهد بود.
البته، مفسرین و فقهاء الحدیث، در مقام تبیین آیات و روایات و توضیح این واژه در زمینه اینکه در اصل براى چه معنایى وضع شده و به چه مناسبت در معنى دوم به کار مىرود مطالبى اظهار داشتهاند و لغت شناسان نیز در بیان تناسب دو مفهوم قلب و رابطه آن دو گفتهاند که کلمه «قلب» با تقلب و قلب و انقلاب که به معنى تغییر و تحول و زیر رو شدن است هم خانواده بوده و وجه مشترک بین معناى لغوى و اصطلاح اخلاقى آن نیز همین است زیرا در قلب به معنى اندام بدنى که دائما در آن، خون در حال زیر و رو شدن است و قلب به معناى اخلاقى و قرآنیش هم داراى حالات متغیر و دگرگون شونده است پس این واژه در این دو مورد به مناسبت همان نکته انقلاب و تقلب و تحول به کار رفته است.
این گونه بحثها در ارتباط با پاسخ پرسش فوق نمىتواند چندان مفید باشد. و ناگزیر لازم است براى روشن شدن مفهوم قلب در علم اخلاق و اصطلاح قرآنى و روایى آن فکر دیگرى بکنیم. قطعا اکنون که کلمه قلب در این دو مفهوم مختلف فیزیکى و اخلاقى به کار مىرود حکم مشترک لفظى را دارد و در هر یک از دو معناى فوق، بدون توجه بمعنى دیگرش و بدون آنکه رابطه میان آن دو در نظر گرفته شود، به کار خواهد رفت. یک علم طبیعى هنگامى که کلمه قلب را به کار مىبرد منظورش به روشنى همان اندام خاص است و کمترین توجهى به معنى اخلاقى آن ندارد؛ چنانکه، یک عالم و دانشمند اخلاقى نیز از به کار گرفتن این کلمه جز همان مفهوم اصطلاحى ویژه اخلاق چیزى دیگرى در نظر ندارد و توجهى به مفهوم فیزیکى آن نمىکند. بنابراین، کلمه قلب به صورت مشترک لفظى در این دو معنا به کار مىرود و لازم نیست در بیان رابطه میان این دو معنا یا تشخیص مفهوم اصلى از فرعى از میان این دو مفهوم و توضیح آنکه در کدام نخست وضع و سپس به دیگرى نقل گردیده است، فکر خویش را به کار اندازیم؛ چرا که، این گونه مطالب هیچ تاثیرى در زمینه درک مفهوم اخلاقى کلمه قلب که مورد نظر ماست نخواهد داشت گرچه براى لغت شناسان بحثهایى شیرین به حساب آیند و گرچه در حد خودش از ارزشهایى نیز برخوردار باشند؛ چنانکه در تفسیر شریف المیزان نیز بحثى مستقل زیر عنوان «قلب در قرآن» عنوان شده و وجهى در بیان ارتباط این دو مفهوم قلب ارائه گردیده است به این صورت که حیات و زندگى انسان در نخستین مرحلهاش به قلب تعلق مىگیرد و در آخرین مراحل نیز از قلب جدا مىشود یعنى آخرین عضوى که مىمیرد و یا زندگى و حیات از آن جدا مىشود «قلب» است و در این زمینه به کلماتى از اطباء قدیم چون ابن سینا و تجربیات و اکتشافاتى از طب جدید که مؤید سخن ایشان در تناسب دو معناى قلب است استشهاد کردهاند. بنابراین، بکار بردن واژه قلب در روح و صفات روحى به این مناسبت است که «قلب» بمعناى اندامى از بدن تجلیگاه روح است و نخستین عضوى است که روح به آن تعلق مىگیرد و به یک معنى، واسطه ارتباط روح با بدن است.
البته، مطلب فوق یک مطلب تجربى است و اثبات صحت آن بر عهده علماى طبیعى خواهد بود و محتمل است که مطلب صحیحى باشد، ولى، سخن در این است که آیا به کار رفتن کلمه قلب در چنین معنا و مفهومى بدین لحاظ بوده که روح نخست به قلب تعلق مىگیرد و در آخر نیز از قلب خارج مىشود؟ آیا این که قلب اولین عضوى است که زنده مىشود و آخرین عضوى است که مىمیرد باعثشده تا کلمه قلب را به معناى قوه مدرکه و مرکز عواطف به کار گیرند. شاید مناسبتر بود که روح به این معنا به کار مىرفت. روح است که معنى حیات را تداعى مىکند. و به هر حال به نظر ما اینکه لحاظ فوق منشا اطلاق کلمه «قلب» بر قوه مدرکه و مرکز عواطف شده باشد، دور از ذهن است.
همچنین، مىتوان گفت: که حالات روحى و منسوب به قلب و روح نظیر شادى، اضطراب، تشویش و غیر آن بیشتر و نیز پیشتر از هر عضو دیگر در قلب و ناحیه قلب احساس مىشوند و انسان در بدن خویش «قلب» را به عنوان عضو مرتبط با این حالات مىشناسد. در حالت غم و اندوه این سینه است که تنگ مىشود و قلب است که مىطپد نبض است که به سختى مىزند و منشا حرکات نبض، قلب است. چنانکه در قرآن هم تعبیر «ضیق صدر» در چنین مواردى به کار رفته است که انسان احساس دلتنگى مىکند؛ چنانکه، در موارد احساس شادى و نشاط نیز کلمه «شرح صدر» را به کار مىبرد. و اگر قرار باشد وجهى در بیان رابطه میان قلب به معناى اندام خاص با قلب به معناى قوه مدرکه و مرکز عواطف ارائه دهیم این وجه، وجیهتر و جالبتر به نظر مىرسد؛ گرچه همانطور که در بالا گفته شد هیچ یک از این گونه مباحثبراى ما کارگشا نیست و در پاسخ به چیستى مفهوم قلب در قرآن نمىتواند به ما کمک کند. بنابراین، این سؤال طرح مىشود که پس راه شناخت مفهوم قلب و مصداق آن در قرآن چیست؟ که لازم است در اینجا به پاسخ آن بپردازیم.
راه شناخت حقیقت قلب
تنها راهى که ما براى شناخت معناى «قلب» در قرآن پیدا کردهایم این است که در قرآن جستجو کنیم ببینیم چه کارهایى قلب نسبت داده شده و چه آثارى دارد و از راه مطالعه آثارش قلب را بشناسیم. ما هنگامى که با چنین دیدى به موارد کاربرد واژه قلب در قرآن مىپردازیم در مىیابیم که حالات گوناگون و صفات مختلفى به قلب و فؤاد نسبت داده شده است که مهمترین آنها از این قرار است:
یکى از آثارى که به «قلب» نسبت داده شده عبارت است از «ادارک» اعم از ادراک حصولى و ادراک حضورى که با تعابیر مختلف در قرآن مجید نشان داده مىشود که فهمیدن و درک کردن از شؤون «قلب» و به تعبیر دیگرى «فؤاد» است؛ از این رو است که مى بینیم قرآن با تعابیر مختلف و با استفاده از کلماتى از خانواده عقل و فهم و تدبر و ... کار ادراک و عم ادراک را به قلب نسبت مىدهد؛ یعنى، حتى در آنجا نیز که ادراک را از قلب نفى مىکند مىخواهد این حقیقت را القاء کند که قلب کار خودش را انجام نمىدهد و سالم نیست؛ یعنى، شان قلب این است که ادراک کند پس اگر ادراک نمىکند بخاطر عدم سلامت آن است که اگر سالم مىبود ناگزیر عمل ادراک را انجام مىداد.
در قرآن ما به آیاتى بر مىخوریم نظیر آیه:
«ولقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها». [1]
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 28 صفحه
قسمتی از متن .doc :
قلب چیست؟
کلمه «قلب» در فیزیولوژى و نیز در عرف عام معناى روشنى دارد و در فارسى به «دل» تعبیر مىشود و در سایر زبانها نیز مرادفات این واژه به همین عضو نامبرده اطلاق مىشود؛ ولى، در هنگامى که همین واژه «قلب» یا «فؤاد» و یا در فارسى «دل» را در محدوده اخلاق و علم اخلاق به کار مىگیرند؛ قطعا، چنین مفهومى منظور نظر گوینده نیست. و منظور ما نیز از طرح پرسش فوق روشن شدن همین معناى پیچده و اخلاقى آن و نیز اصطلاح قرآنى و روایى این واژه خواهد بود.
البته، مفسرین و فقهاء الحدیث، در مقام تبیین آیات و روایات و توضیح این واژه در زمینه اینکه در اصل براى چه معنایى وضع شده و به چه مناسبت در معنى دوم به کار مىرود مطالبى اظهار داشتهاند و لغت شناسان نیز در بیان تناسب دو مفهوم قلب و رابطه آن دو گفتهاند که کلمه «قلب» با تقلب و قلب و انقلاب که به معنى تغییر و تحول و زیر رو شدن است هم خانواده بوده و وجه مشترک بین معناى لغوى و اصطلاح اخلاقى آن نیز همین است زیرا در قلب به معنى اندام بدنى که دائما در آن، خون در حال زیر و رو شدن است و قلب به معناى اخلاقى و قرآنیش هم داراى حالات متغیر و دگرگون شونده است پس این واژه در این دو مورد به مناسبت همان نکته انقلاب و تقلب و تحول به کار رفته است.
این گونه بحثها در ارتباط با پاسخ پرسش فوق نمىتواند چندان مفید باشد. و ناگزیر لازم است براى روشن شدن مفهوم قلب در علم اخلاق و اصطلاح قرآنى و روایى آن فکر دیگرى بکنیم. قطعا اکنون که کلمه قلب در این دو مفهوم مختلف فیزیکى و اخلاقى به کار مىرود حکم مشترک لفظى را دارد و در هر یک از دو معناى فوق، بدون توجه بمعنى دیگرش و بدون آنکه رابطه میان آن دو در نظر گرفته شود، به کار خواهد رفت. یک علم طبیعى هنگامى که کلمه قلب را به کار مىبرد منظورش به روشنى همان اندام خاص است و کمترین توجهى به معنى اخلاقى آن ندارد؛ چنانکه، یک عالم و دانشمند اخلاقى نیز از به کار گرفتن این کلمه جز همان مفهوم اصطلاحى ویژه اخلاق چیزى دیگرى در نظر ندارد و توجهى به مفهوم فیزیکى آن نمىکند. بنابراین، کلمه قلب به صورت مشترک لفظى در این دو معنا به کار مىرود و لازم نیست در بیان رابطه میان این دو معنا یا تشخیص مفهوم اصلى از فرعى از میان این دو مفهوم و توضیح آنکه در کدام نخست وضع و سپس به دیگرى نقل گردیده است، فکر خویش را به کار اندازیم؛ چرا که، این گونه مطالب هیچ تاثیرى در زمینه درک مفهوم اخلاقى کلمه قلب که مورد نظر ماست نخواهد داشت گرچه براى لغت شناسان بحثهایى شیرین به حساب آیند و گرچه در حد خودش از ارزشهایى نیز برخوردار باشند؛ چنانکه در تفسیر شریف المیزان نیز بحثى مستقل زیر عنوان «قلب در قرآن» عنوان شده و وجهى در بیان ارتباط این دو مفهوم قلب ارائه گردیده است به این صورت که حیات و زندگى انسان در نخستین مرحلهاش به قلب تعلق مىگیرد و در آخرین مراحل نیز از قلب جدا مىشود یعنى آخرین عضوى که مىمیرد و یا زندگى و حیات از آن جدا مىشود «قلب» است و در این زمینه به کلماتى از اطباء قدیم چون ابن سینا و تجربیات و اکتشافاتى از طب جدید که مؤید سخن ایشان در تناسب دو معناى قلب است استشهاد کردهاند. بنابراین، بکار بردن واژه قلب در روح و صفات روحى به این مناسبت است که «قلب» بمعناى اندامى از بدن تجلیگاه روح است و نخستین عضوى است که روح به آن تعلق مىگیرد و به یک معنى، واسطه ارتباط روح با بدن است.
البته، مطلب فوق یک مطلب تجربى است و اثبات صحت آن بر عهده علماى طبیعى خواهد بود و محتمل است که مطلب صحیحى باشد، ولى، سخن در این است که آیا به کار رفتن کلمه قلب در چنین معنا و مفهومى بدین لحاظ بوده که روح نخست به قلب تعلق مىگیرد و در آخر نیز از قلب خارج مىشود؟ آیا این که قلب اولین عضوى است که زنده مىشود و آخرین عضوى است که مىمیرد باعثشده تا کلمه قلب را به معناى قوه مدرکه و مرکز عواطف به کار گیرند. شاید مناسبتر بود که روح به این معنا به کار مىرفت. روح است که معنى حیات را تداعى مىکند. و به هر حال به نظر ما اینکه لحاظ فوق منشا اطلاق کلمه «قلب» بر قوه مدرکه و مرکز عواطف شده باشد، دور از ذهن است.
همچنین، مىتوان گفت: که حالات روحى و منسوب به قلب و روح نظیر شادى، اضطراب، تشویش و غیر آن بیشتر و نیز پیشتر از هر عضو دیگر در قلب و ناحیه قلب احساس مىشوند و انسان در بدن خویش «قلب» را به عنوان عضو مرتبط با این حالات مىشناسد. در حالت غم و اندوه این سینه است که تنگ مىشود و قلب است که مىطپد نبض است که به سختى مىزند و منشا حرکات نبض، قلب است. چنانکه در قرآن هم تعبیر «ضیق صدر» در چنین مواردى به کار رفته است که انسان احساس دلتنگى مىکند؛ چنانکه، در موارد احساس شادى و نشاط نیز کلمه «شرح صدر» را به کار مىبرد. و اگر قرار باشد وجهى در بیان رابطه میان قلب به معناى اندام خاص با قلب به معناى قوه مدرکه و مرکز عواطف ارائه دهیم این وجه، وجیهتر و جالبتر به نظر مىرسد؛ گرچه همانطور که در بالا گفته شد هیچ یک از این گونه مباحثبراى ما کارگشا نیست و در پاسخ به چیستى مفهوم قلب در قرآن نمىتواند به ما کمک کند. بنابراین، این سؤال طرح مىشود که پس راه شناخت مفهوم قلب و مصداق آن در قرآن چیست؟ که لازم است در اینجا به پاسخ آن بپردازیم.
راه شناخت حقیقت قلب
تنها راهى که ما براى شناخت معناى «قلب» در قرآن پیدا کردهایم این است که در قرآن جستجو کنیم ببینیم چه کارهایى قلب نسبت داده شده و چه آثارى دارد و از راه مطالعه آثارش قلب را بشناسیم. ما هنگامى که با چنین دیدى به موارد کاربرد واژه قلب در قرآن مىپردازیم در مىیابیم که حالات گوناگون و صفات مختلفى به قلب و فؤاد نسبت داده شده است که مهمترین آنها از این قرار است:
یکى از آثارى که به «قلب» نسبت داده شده عبارت است از «ادارک» اعم از ادراک حصولى و ادراک حضورى که با تعابیر مختلف در قرآن مجید نشان داده مىشود که فهمیدن و درک کردن از شؤون «قلب» و به تعبیر دیگرى «فؤاد» است؛ از این رو است که مى بینیم قرآن با تعابیر مختلف و با استفاده از کلماتى از خانواده عقل و فهم و تدبر و ... کار ادراک و عم ادراک را به قلب نسبت مىدهد؛ یعنى، حتى در آنجا نیز که ادراک را از قلب نفى مىکند مىخواهد این حقیقت را القاء کند که قلب کار خودش را انجام نمىدهد و سالم نیست؛ یعنى، شان قلب این است که ادراک کند پس اگر ادراک نمىکند بخاطر عدم سلامت آن است که اگر سالم مىبود ناگزیر عمل ادراک را انجام مىداد.
در قرآن ما به آیاتى بر مىخوریم نظیر آیه:
«ولقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها». [1]
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 20
دموکراسی از نظر کارل پوپر
مقدمه
دموکراسی از مفاهیمی است که از زمان پریکلس، که آن را «حکومت مردم» تعریف کرد، تا امروز که در مجامع نظریه پردازی غرب به ویژه امریکا، تحکیم و گسترش آن کارْ ویژه اصلی و تخصصی دولت معرفی می شود، تحولات زیادی داشته است. مجادلات و مباحثات مخالفان و موافقان دموکراسی درباره ضعف ها و مزایای این شیوه حکومت، موجب شکل گیری رساله ها و کتب فراوانی شده است. مفهوم دموکراسی بسیار پیچیده تر از آن است که تصور می شود؛ زیرا منظوری که گویندگان و نویسندگان از به کاربردن آن داشته اند و دارند، متناسب با مقتضیات زمان و شرایط هر عصر متفاوت بوده است. در نوشتار حاضر به بررسی آرای کارل پوپر درباره دموکراسی و تأثیری که اندیشه های وی در تبیین مفهوم دموکراسی داشت خواهیم پرداخت.
. دموکراسی به مثابه فلسفه یا ایدئولوژی
دموکراسی به مثابه فلسفه یا ایدئولوژی، همان دموکراسی حداکثرگراست که مبتنی بر آموزه های لیبرالسیم است و محور مباحث آن «انسان» است. به عبارت دیگر در این رویکرد، انسان لیبرال، به معنای دقیق کلمه، موضوع بحث دموکراسی است؛ انسان نقاد و آزاد از هرگونه قید آسمانی در حیات؛ انسانی که برای اداره زندگی جمعی، جز فردگرایی و سودانگاری مصلحت دیگری را لحاظ نمی کند و به منابع مشروعیت فراانسانی بی اعتناست. براساس این فلسفه سیاسی جدید، سعادت انسان تنها با عقل و علم تأمین می شود و اصل و غایت همه هستی، انسان است و آنچه اصالت دارد اراده انسان است و نهادهای اجتماعی نیز فقط در خدمت به فرد معنا می یابند. از این منظر انسان در همه فعالیت های خویش، چه به او مربوط باشد و چه نباشد، همیشه باید به عنوان غایت در نظر گرفته شود. از همین روی به نظر کانت، پدر مدرنیته، همه اشیاء دارای قیمت هستند و این تنها انسان است که دارای حرمت و منزلت است. کانت در این باره می گوید: «چنان رفتار کن که بشریت را، چه در شخص خود و چه در هرکس دیگر، همواره به مثابه غایتی به شمار آوری و نه هرگز فقط به مثابه وسیله ای».(۱)
کارل ریموند پوپر نیز با اشاره به همین جمله کانت چنین نتیجه گیری کرده که اصالت فرد، توأم با دیگرخواهی، به صورت شالوده تمدن غرب در آمد و هسته مرکزی تمام نظرات اخلاقی برآمده از تمدن غرب شد.(۲) دیگرخواهی در این جا ناظر به تنها قید مکتب اصالت فرد است که تصریح می کند فقط مزاحم حقوق دیگران مباش. نکته مهم این که فردیت دموکراتیک، فردیتی خودْمحور نیست.
یکی دیگر از اصول اساسی دموکراسی به مثابه فلسفه، اصل «برابری» است. برابری در معنای بنیادین خود به این معنی است که همه انسان ها، به حکم انسانیت خود، برابرند و بر یکدیگر برتری ندارند. از لحاظ سیاسی، اصالت برابری به این معنی است که شهروندان در نزد قانون و از لحاظ حقوق و آزادی ها با هم برابرند. در دموکراسی، شهروندان دست کم باید از لحاظ حقوقی با هم برابر باشند. برابری در دموکراسی، برابری در فرصت هاست نه لزوماً در دستاوردها. کسانی که به طور برابر تحت حمایت قانون باشند می توانند از فرصت هایی که نظام اجتماعی و سیاسی فراهم می آورد بهره گیرند و به مشارکت و رقابت در زندگی سیاسی بپردازند. به عبارت دیگر برابری، مستلزم عدم تبعیض بین افراد از هر نوع، به ویژه از لحاظ نژاد، قومیت، جنسیت، مذهب و عقیده سیاسی، است.(۳)
اصل مهم دیگر در دموکراسی، اصل «آزادی» است. آزادی در دموکراسی فلسفی همان معنایی را به ذهن متبادر می سازد که لیبرالیسم منادی آن است؛ یعنی آزادی انسان از تقدس و مقدسات و هرگونه ولایت. نتیجه آن که اومانیسم و فردگرایی، برابری و آزادی سه ضلع مثلث دموکراسی به مثابه فلسفه یا ایدئولوژی است.(۴)
۲. دموکرسی به مثابه امری سیاسی
همان طور که به اجمال بررسی شد، دموکراسی به مثابه فلسفه، حامل آموزه های لیبرالیسم است که به آن دموکراسی حداکثری نیز می گویند. دموکراسی به مثابه امری سیاسی، حامل آموزه های دیگری است که بیشتر با معنای مرسوم و جاری از دموکراسی سازگار است. در این معنا دموکراسی شیوه ای عقلانی، تجربه شده، مفید و مؤثر در زندگی جمعی است که مبتنی بر اصل «رضایت» و «اکثریت» است و همواره در حوزه رابطه حکومت و ملت مطرح می شود. به عبارت دیگر منظور رایج از دموکراسی همان دموکراسی سیاسی است که مبانی و اصولی دارد که مهم ترین آنها عبارتند از:
۱. آزادی (آزادی بیان، مطبوعات، احزاب و تجمعات)؛
۲. انتخابات آزاد؛
۳. قانون؛
۴. تفکیک قوا؛
۵. مشارکت؛
به عبارت دیگر اگر در حیات سیاسی شهروندان هر جامعه پنج عنصر مذکور، موجود باشد می توان از وجود دموکراسی سخن گفت.
برخی از متفکران، دموکراسی را امکان نصب، نقد و عزل مسالمت آمیز (بدون خصومت و خون ریزی) حاکمان تعریف کرده اند. این تعریف، تعریف