لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 5
فلسفه و نظام سیاسى اسلام >>
مقدمه
در حالى که فلسفه سیاسى جدید، محور سیاست را »قدرت« قرار داده است و وجه تمایز آن از سایر علوم اجتماعىو فعالیتهاى بشرى، پرداختن و موضوعیّت دادن به قدرت است، متفکران و اندیشمندان مسلمان با الهام از آیات قران وتعالیم اهل بیت سیاست را از مقوله »هدایت« دانسته، معتقدند سیاست بخشى از هدایت کلى و جامع و فراگیرى است که دینمتکفل و متضمن آن شده و هدف آن رشد و تعالى انسان و فراهم نمودن زمینه براى شکوفائى و فعلیت یافتن استعدادها وتوانمندىهاى افراد جامعه است ؛ لذا حکومت و سیاست مطلوبیت ذاتى ندارد! ولى از آنجا که در جهتگیرى کلى جامعه وهدایت عمومى، مهمترین نقش و تاثیر را دارد، اسلام به آن اهتمام فراوانى نموده و آن را از شئون انبیاء و در صلاحیتانسانهاى برگزیده الهى قرار داده است. حضرت امام خمینى (قدسسره) که علاوه بر تبیین نظرى مبانى حکومت دینى،بنیانگذار عملى و معمار نظام سیاسى اسلام در عصر جدید بودند، در تعریف و توضیح سیاست هماهنگ با مبانى اسلامىمىفرماید:»سیاست این است که جامعه را هدایت کند و راه ببرد. تمام مصالح جامعه را در نظر بگیرد و تمام ابعاد انسان و جامعه را در نظر بگیرد و آنهإ؛ّّرا هدایت کند به طرف آن چیزى که صلاحشان است، صلاح ملت است، صلاح افراد است و این مختص به انبیاء است و به تبع آنها به علماىبیدار اسلام.« 2 - با وجود اشتراک نظر در اصل مفهوم سیاست یعنى مدیریت کلان جامعه و یا آیین کشوردارى، به لحاظ اهداف، مبانىاعتقادى و نوع نگرش به سیاست، تلقى و نگاه متفکران مسلمان با نظریهپردازان غربى نسبت به سیاست از چهار جهتتفاوت و افتراق دارد:اول. از جهت جهان بینى و مبانى و اصول اعتقادى و فکرى و زیر ساز سیاست (مانند نوع نگرش به هستى و انسان وابزارهاى شناخت و معرفت). اعتقاد به توحید ربوبى و انحصار حاکمیت به خدا و تعریفى که اسلام از انسان و جایگاه وتوانمندىهاى او دارد اقتضاء سیاست و حکومتى را مىنماید که کاملاً متفاوت است با آنچه تفکر و اندیشه مبتنى بر اومانیسمو مدرنیسم طلب مىکند؛دوم. از جهت متد و خط مشى و روند اجراء و به تعبیر دیگر، تفاوت در ساختار و مُدل حکومت و ارکان اساسى نظامسیاسى؛سوم. به لحاظ غایت و اهدافى که سیاست و نظام سیاسى باید دنبال نماید و نسبت به تحقق آنها مسئولیت دارد؛چهارم. از جهت موضوع سیاست و اینکه آیا موضوع سیاست، دولت است یا قدرت یا مفهوم دیگرى مانند هدایتدر این کتاب، این تفاوتها به تفصیل توضیح داده خواهد شد و مبانى و ساختار و اهداف و موضوع سیاست اسلامى بیانمىگردد، ان شاءالله.3 - مکتب سیاسى اسلام در دو مرحله و دو بخش قابل تبیین و تفسیر است. یکى مبانى و اصول حاکم بر سیاست اسلامى که ازآنها به فلسفه سیاسى اسلام تعبیر مىشود و دیگرى ساختار و شکل سیاست و حکومت دینى که آن را نظام سیاسى اسلاممىنامند.فلسفه سیاست از ضرورت حکومت و قانون، مشروعیت حکومت، اهداف و اصول کلى سیاست و مانند آن بحث مىکند.سیاست در هر مکتبى ناظر به عمل و رفتار انسانى است و بررسى مبانى اندیشهاى و فکرى آن، فلسفه سیاست نامیده مىشود؛ بنابراین بحث از فلسفه سیاسى اسلام یعنى بررسى مبانى نظرى و پایههاى فکرى که سیاست و نظام سیاسى اجتماعى اسلام بر آناستوار است.نظام سیاسى در مقابل فلسفه سیاسى، ناظر به ساختار و شکل حکومت است و بدیهى است که در هر مکتبى ساختار ومدل حکومت باید هماهنگ و مبتنى بر فلسفه سیاسى و مبانى فکرى آن مکتب باشد و نمىتوان نظام سیاسى نشأت گرفته ازیک جهانبینى و فلسفه را بر مکاتب و فلسفههاى سیاسى دیگر تحمیل کرد.در تعریف نظام سیاسى گفتهاند.»نظام سیاسى شکل و ساخت قدرت دولتى و همه نهادهاى عمومى اعم از سیاسى، ادارى، اقتصادى، قضایى، نظامى، مذهبى و چگونگى کارکرد این نهادها و قوانین و مقررات حاکم بر آنهااست.« 4 - ارتباط سیاست با سایر علوم: سیاست عملاً در تار و پود زندگى انسانها حضور چشمگیر دارد، در عرصه علمى نیزمباحث و مسائل سیاسى با سایر علوم بویژه علوم انسانى ارتباط و پیوندى عمیق دارد؛ چرا که موضوع عام همه آنها انسان وابعاد وجودى و نیازهاى او است و لذا تجزیه و تحلیل حوادث سیاسى به صورت مفید که با واقعیات عینى هم تطابق داشتهباشد نیازمند پرداختن و بهرهگیرى از سایر علوم انسانى است.علم سیاست به دنبال تحلیل پدیدههاى اجتماعى و مطالعه روابط حاکمان و صاحبان قدرت با مردم و جامعه است و از اینجهت با جامعهشناسى ارتباط تنگاتنگى دارد؛ همان طور که در مدیریت و کیفیت ایجاد رابطه با انسانها توجه به استعدادها وتوانمندیهاى روحى و روانى مختلف، نقش آفرین است و لذا روانشناسى نیز در علم سیاست جایگاه ویژه خود را دارد. پیونداقتصاد و سیاست روشنتر از سایر علوم است و یکى از ارکان اساسى هر جامعه و کشور و از عوامل تاثیر گذار بر روابظسیاسى و حوادث اجتماعى، اقتصاد و مباحث مربوط به معیشت مردم اشت، همانگونه که تاثیر سیاست بر اقتصاد را نمىتواننادیده گرفت. همچنین موفقیت یک سیاستمدار تا حدود زیادى در گرو امکانات بالقوه و بالفعلى است که جغرافیا و سرزمین تحتنفوذش در اختیار او قرار مىدهد و نیز در تحلیل پدیدههاى سیاسى یکى از بهترین منابع تاریخ است و بدون شناخت صحیحى ازگذشته نمىتوان وضع موجود را تحلیل و براى آینده برنامهریزى کرد و سرانجام نظامهاى سیاسى براى اداره جامعه و تامین وتنظیم حقوق و تضمین امنیت در زندگى اجتماعى نیاز به ضوابط و چهارچوبهاى قانونى و نظام حقوقى دارند.در حال حاضر سیاست، پیوند همه علوم انسانى قرار گرفته و فصل مستقلى را در آن دانشهابه خود اختصاص داده است:جامعهشناسى سیاسى، اقتصاد سیاسى، حقوق سیاسى، روانشناسى سیاسى، مدیریت سیاسى، تاریخ سیاسى، جغرافیاىسیاسى و... . از تعابیر و فصول برجسته هر کدام از این علوم مىباشد.در اندیشه اسلامى علاوه بر همه آنچه ذکر شد، نظام سیاسى در ارتباط و پیوند با سایر نظامهاى اسلام بوده، قابل تفکیک وجدا کردن از سایر تعالیم و معارف اسلامى نیست. به تعبیر دیگر اسلام یک مجموعه به هم پیوسته و منسجم و واحد است کهنظامها و بخشهاى مختلف آن وحدت حقیقى دارد نه وحدت انضمامى و پیوند مصنوعى و لذا سیاست اسلام در اخلاق و عبادتشادغام شده همانگونه که سایر تعالیم آن چنین است.5 - سیر تحول سیاست در غربدرفلسفه سیاسى غرب،نگرش به سیاست ونظامهاى سیاسى وساختار حکومت، به اعتبارات مختلف تقسیم و طبقهبندىشده است که مهمترین آنها طبقهبندى به اعتبار زمان و ادوار تاریخى است و از این لحاظ چهار دوران را براى نگرش واندیشههاى سیاسى و شکل حکومت ذکر کردهاند:الف: دوران یونان باستان (نگرش فلسفى به سیاست)نویسندگان مغرب زمین پیشینه پیدایش اندیشه سیاسى را یونان باستان و مشخصاً دو هزاروپانصدسالقبلمىدانندکههدفومحور سیاست اداره بهتر مدینه و زندگى شهرنشینى بوده است.حکماى برجسته یونان باستان بویژه افلاطون و ارسطو نخستین کسانى هستند که تئورى و اندیشه سیاست و کیفیت اداره جامعهرا در قالب یک علم و دانش فلسفى مطرح کردند و لذا سیاست در این دوران در قلمرو فلسفه قرار داشت (مانند بسیارى ازشاخههاى دیگر علوم انسانى) و تعقل و برهان قیاسى روش بحث از آن را تشکیل مىداد.افلاطون ) 34 - 42 ق.م) شاگرد برجسته سقراط حکیم بود و دو اثر مهم در رابطه با سیاست ارائه کرده است: کتاب جمهورى -کتاب قوانین. افلاطون به طبقاتى بودن جامعه معتقد بود و مهمترین مسئله سیاست را تعلیم و تربیت مىدانست و بر این باور بود کهحکومت باید در دست حکیمان باشد و آنان که مأموریت فکر و اندیشه و هدایت بدنه جامعه را دارند، باید قانون را کشف و بااستخدام نیروهاى قدرتمند (ارتش) آن را اجراء نمایند. در حالى که شاگرد برجسته او ارسطو )34 - 322 ق . م) با نقد برخى ازافکار استاد خود بر تعلیم و تربیت و قانونگرایى و تأمین آزادى شهروندان تأکید نمود و حکومت را به دو اعتبار کمیت و کیفیتتقسیم کرد و شش مدل و ساختار حکومتى را ارائه نمود. پس از ارسطو اندیشه سیاسى در یونان افول کرد و مکاتبى از سوى اپیکوریان و رواقیون، رواج یافت که شکاکیّت و لذّتجویى از عناصر اساسى آن است.ب: قرون وسطى (نگرش حقوقى به سیاست)در قرون وسطى (عصر تاریکى)، (حدود هزار سال) اطاعت از قیصر در تعارض اطاعت از خدا، از اهمّ مباحث سیاسىمسیحیت بود که سبب گرایش امپراتوران به مسیحیت شد. در این دوران اندیشمندانى مانند اگوستین )430 - 354 م) وتوماس اکوئیناس )124 - 1225 م) با اندیشههاى سیاسى ظهور کردند، امّا نتوانستند منشأ تحولى بشوند و بین همین دو نفرنیز هشتصد سال فاصله افتاد!ج: دوران تاریخ معاصر (نگرش علمى به سیاست)رنسانس مبدأ یک تحول فراگیر در همه ابعاد فرهنگى، اجتماعى و سیاسى گردید. از جمله با نهضت اصلاح دینى، انسانغربى به طور چشمگیرى از قیود و فشارهاى کلیسا رهایى یافت و به تدریج تمدن جدیدى در قالب شکلگیرى شهرها وکشورها و دولت تجلى یافت و به صحنه عمل آمد.ماکیاولى )152 - 146 میلادى) از نخستین نویسندگان و نظریه پردازانى بود که سنگ بناى سیاست مبتنى بر اومانیسم وقدرت محورى را بنا گذاشت. وى در دو کتاب گفتارها و شهریار (امید) با انکار وجود قانون الهى، هدف از زندگى انسان رارفاه و کسب سعادت مادى دانست و براى رسیدن به قدرت بهرهگیرى، ابزارهاى مختلف را توجیه کرد.بعد از ماکیاولى دانشمندان دیگر مانند ژان بدن )156 - 1530 م) توماس هابز )16 - 15 م) جان لاک )104 - 1632 م)روسو )1 - 112 م) منتسکیو )155 - 16 م) و بسیارى از متأثران از اندیشه آنان، آمارى را ارائه کردند و بدینوسیله سیاستدوران معاصر بارور و تقویت گردید.د: عصر جدیددر فلسفه سیاسى جدید که تکامل یافته همان سیاست مدرن دوران معاصر است، آزادى و قدرت محوریت بیشترى یافتو افرادى مانند هگل )131 - 10 میلادى) و مارکس )11 - میلادى) در صحنه سیاست تأثیر فراوانى داشتند و تفکر آنان ابتدا بهشکلگیرى دو نظام مشابه یعنى فاشیسم و کمونیسم انجامید و در نهایت دمکراسى به عنوان اوج اندیشه و آرمان سیاستجدید مطرح گردید. دمکراسى در فلسفه سیاسى جدید تنها نشان دهنده ساختار و شکل حکومت نیست، بلکه سمت و سوى ارزشى پیداکرده و در همه صحنههاى سیاست و مدیریت و... به عنوان اصل مبنایى و معیار مسلّم و غیر قابل خدشه مورد توجه قرارگرفته که حکومتها و نظامهاى مختلف را با آن محک مىزنند.6 - سیر تحول نظام سیاسى اسلامدر همان دورانى که مغرب زمین اوج تاریکى و جهل قرون وسطایى را مىگذراند، خورشید اسلام در شبه جزیره حجاز درمشرق زمین و در بین اعراب بدوى که از نظام اجتماعى و تشکیلات سیاسى جز ساختار ابتدایى قبیلهاى چیزى نمىدانستند،طلوع نمود و در مدتى کوتاه توانست یکى از منطقىترین، متمدنترین و نیرومندترین نظامهاى اجتماعى و سیاسى را به وجود آورد وشالوده تمدن و فلسفه سیاسى جدید و توانمند و پاسخگوى همه نیازهاى بشر را پایهگذارى کند؛ نظامى به صورت نظام ولایى پیامبراکرم و نشأت گرفته و مبتنى بر اراده تشریعى خدا.نظام نوپاى اسلامى با محوریت و ولایت بىمنازع رسول اکرم ، به سرعت توانست در مدینه قبائلى مانند اوس و خزرج را کنارمهاجرین در لواى دولت قدرتمند خود سازمان دهد، و به تدریج بسیارى از قبائل را در نقاط مختلف جزیرة العرب به سوىخود جذب کند و پس از فتح مکه (سال هشتم هجرى) قوىترین حکومت آن عصر را تشکیل دهد؛ حکومت و نظامى کهحتى امپراتوران و ابرقدرتهاى آن عصر توان و قدرت معارضه و مقابله با آن را نداشتند. اما متأسفانه این نظام قدرتمند تداوم نیافت و پس از رحلت پیامبر اکرم نظام سیاسى اسلام از ساختار ولایى خارج و شکلخلافت به خود گرفت و این نه تنها انحراف و تغییر در ساختار سیاست اسلامى، بلکه انحرافى بزرگ از مبانى و فلسفهسیاسى اسلام به وجود آورد. که خود منشأ انحرافها و لغزشهاى دیگرى گردید.دوران کوتاه خلافت و زعامت على هم، گرچه نمودار و الگوى حکومت و حاکم دینى و تجلى نظام سیاسى اسلام است،بعد از بیست و پنج سال دگرگونى در مبانى دینى شکل گرفت و آن حضرت در تمام دوران رهبرى با جریانها و توطئههاىداخلى و کارشکنى دنیاطلبان و یاران سست ایمان درگیر بود و فرصت نیافت تا اصلاحات و سازندگىهاى مورد نظر خود رااجرا کند.انحراف نظام سیاسى اسلام از محور ولایت الهى سبب شد در کمتر از نیم قرن (پس از خلافت کوتاه مدت امام حسن)حتى ظواهر اسلامى رعایت نشود و به تدریج سلطنت موروثى جاى نظام ولایى را اشغال کند. بنىامیه و بویژه معاویه، بنیانگذارنظام پادشاهى بودند که بعداً بوسیله عباسیان تداوم یافت.امامان معصومعلیهم السلام (که بر اساس مبانى مذهب تشیع هر کدام در عصر خود علاوه بر وساطت فیض و تبیین و تفسیر کتابدینى و وحى، محور نظام سیاسى اسلام نیز هستند ( با توطئه دنیاطلبان و غفلت عامه مسلمانان عملاً حکومت و قدرتسیاسى را در اختیار نداشتند لکن هرگز از موضعگیرى سیاسى و دفاع از مبانى و اندیشههاى سیاسى و معرفى ساختار و شکلجامعه و حکومت اسلامى (مانند سایر ابواب اسلامى) غفلت نکردند و همواره در مقابل انحرافات، بىعدالتیها و ستمگریهاو به ویژه در برابر حاکمان جور و مستبد، متناسب با اقتضائات زمانى به مخالفت پرداختند. همین امر سبب شد آنان وشیعیانشان همیشه از سوى سلاطین غاصب، بزرگترین خطر و دشمن تلقى شده، رنجها و مشکلات فراوانى را هم از جانببنىامیه و هم بنىعباس تحمّل کنند.در عصر غیبت که مسلمانان حتى براى تبیین دین و معرفت اندیشههاى اسلامى (و نه اداره جامعه و رهبرى حکومت)دستشان از دامن اهل بیتعلیهم السلام به صورت مستقیم کوتاه شده بود و حجت خدا پشت پرده غیبت قرار گرفت، عوامل مختلفىدست به دست هم داد و سبب شد تمدن و موقعیت جامعه اسلامى سیر نزولى بیشترى پیدا کند. - نگرشها به سیاست اسلامىچنانکه اشاره شد سیاست در اندیشه اسلامى هم بُعد فکرى و جهانبینى دارد و هم بُعد عملى و ایدئولوژیک؛ لذا دربستر تاریخ سیاست و مباحث مربوط به مدیریت و هدایت سیاسى جامعه اسلامى از منظرهاى گوناگون مورد بحث و تفسیراندیشمندان قرار گرفته است. برجستهترین آنها سه نوع نگرش مىباشد:الف) نگرش فلسفى به سیاستاندیشمندان و فلاسفه برجستهاى همچون فارابى، ابنسینا، ابوریحان بیرونى، محمد غزالى، خواجه نصیرالدین طوسى وتا حدودى ابنخلدون - نگرشى فلسفى به سیاست داشتهاند.بر خلاف تبلیغ مورخان غربى و شرقشناسان، فلسفه اسلامى انشعابى از فلسفه غربى (یونان باستان) نیست، بلکه خوداستقلال دارد. مسلماًبرخى مباحث از فلسفه یونان وارد فلسفه اسلامى شده لکن فلسفه اسلامى داراى اصول و مبانى وساختار مستقل و منسجمى است و بعلاوه مباحثى در فلسفه اسلامى وجود دارد که حتى موضوع آنها در فلسفه غرب و دیگرفلسفهها اصلاً مطرح نبوده است. در نگرش فلسفى به سیاست، چنان که خواهد آمد، اسلام نگاه تأسیسى داشته و اصول ومفاهیمى را مطرح کرده که غالباً در فلسفه غرب به آنها اشاره نشده است.ب) نگرش کلامىنظام سیاسى اسلام در تعریف و تلقى تشیّع، نشأت گرفته از توحید ربوبى و تجلى ارادهتشریعى خدا است که به وسیلهانسانهاى برگزیده و منتخب خدا یعنى پیامبر اکرم و ائمه معصومینعلیهم السلام عینیّت مىیابد. امامت که سیاسىترین موضوع قرآن ومحور اصلى حکومت اسلامى است، بخشى از اصول اعتقادى شیعه و از اصول دین (مذهب) شمرده مىشود که جایگاهبحث آن کلام و اصول عقائد است. چنانچه بحث از استمرار این ولایت و چگونگى حاکمیت ربوبى الهى در عصر غیبت،بحثى است کلامى.ج) نگرش فقهىموضوع فقه رفتار و اعمال مؤمنان و مکلّفان است و مسائل اجتماعى و مباحث مربوط به امور سیاسى و کیفیت تدبیر اموراجتماعى و روابط انسانها با یکدیگر را نیز در بر مىگیرد. لذا بیشترین بحث در باب نظام سیاسى اسلام توسط فقها در ابوابمختلف فقهى مطرح شده و وظیفه حاکم و رهبر اسلامى در اجراى احکام و تکلیف جامعه اسلامى در رجوع و حمایت ازآنان به تفصیل بیان شده است. به تعبیر دیگر، قسمت اعظم فقه به مباحث اجتماعى و سیاسى و اقتصادى و تنظیم روابطاجتماعى تعلق دارد نه بر اعمال فردى. لذا فقه سیاسى که در واقع پاسخهاى فقه است به نیازها و سؤالهاى سیاسى هر عصر وزمان، از مهمترین فصول فقه است. - ضرورت حکومت: نیاز به حکومت و نظام مقتدرى براى اداره جامعه و انتظام امور عامه و تصدى فعالیتهاى اجتماعى وتامین امنیت، کمتر مورد تردید کسى قرار گرفته و به همین لحاظ در این کتاب به صورت مستقل مورد بحث قرار نگرفته است؛ تنهابهاین نکته اشاره مىکنیم که با توجه به تاثیر و نقشى که مدیریت کلان جامعه در هدایت مردم و فراهم نمودن زمینه تعالى و تکاملانسانها دارد، یکى از اهداف مهم و اساسى بعثت پیامبرانِ صاحبِ شریعت بویژه پیامبر اکرم(ص)، خاتم انبیاء و رسولان الهى،پرداختن به چگونگى اداره جامعه اسلامى بوده است تا جائى که فلسفه عملى بسیارى از احکام و مسائل فقهى تشکیل حکومت دینى وشکلگیرى نظامى است که در آن قانون و حاکمیت الهى محور قرار گیرد.در فرهنگ اسلامى، حکومت ضرورت وحیانى و آسمانى دارد و لذا هیچ یک از فرقههاى اسلامى به جز خوارج نسبت بهضرورت حکومت تردید ننموده و آن را ضرورى و مسلّم دانستهاند و در عین حال به ادله عقلى و نقلى فراوانى تمسک کردهاند.حضرت امام خمینى(ره) در طراحى حکومت اسلامى و تبیین ولایت فقیه به بسیارى از این ادله و نیز سیره عملى پیشوایاناسلام، قوانین اسلام و برخى از آیات قرانى استدلال کردهاند. - یکى از اقدامات دشمنان فرهنگى نسبت به مسلمانان، القاء تقابل و تضادهاى مصنوعى و ساختگى است که اصلاً درفرهنگ دینى و اسلامى جایى ندارد؛ یکى از بزرگترین عوامل انحراف و زمینهساز لغزشِ جوانان و یکى از مهمترینمحورهاى تحریف دین و ناتوان معرفى کردن معارف اسلامى براى اداره حکومت و جامعه و زندگى، طرح دو گانگى و تقابلمفاهیمى از قبیل موارد ذیل است.- خدا محورى یا انسان محورى.- تعبّد و بندگى خدا یا تعقل و خردورزى.- حکومت و مشروعیت الهى یا حکومت و مشروعیت مردمى (تئوکراسى یا دموکراسى).- مدیریت دینى و فقهى یا مدیریت علمى.- آبادانى و پرداختن به آخرت یا آبادانى و رفاه دنیوى.- عبادت و بندگى خدا یا خدمت به مردم.- تکلیف گرایى یا حق گرایى.- حقّ الله یا حقّ الناس.- پاسخگویى به خدا یا پاسخگویى به مردم.و مواردى از این قبیل که همگى افتراء و دور از شأن دین الهى است و نشأت گرفته از مقایسه اسلام با مسیحیت تحریفشده و اقدامات کلیسا در دوران قرون وسطى است. هرگز اسلام توجه به انسان و علم و خرد و آزادى و رفاه و حقوق و رشد وپویایى او را در مقابل خدا محورى و دین دارى قرار نداده، بلکه خدا محورى را ثمره تعقل و خرد ورزى دانسته، تنها راهرسیدن به جایگاه انسان و محور قرار گرفتن او و آزادى و
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 5
فلسفه و نظام سیاسى اسلام >>
مقدمه
در حالى که فلسفه سیاسى جدید، محور سیاست را »قدرت« قرار داده است و وجه تمایز آن از سایر علوم اجتماعىو فعالیتهاى بشرى، پرداختن و موضوعیّت دادن به قدرت است، متفکران و اندیشمندان مسلمان با الهام از آیات قران وتعالیم اهل بیت سیاست را از مقوله »هدایت« دانسته، معتقدند سیاست بخشى از هدایت کلى و جامع و فراگیرى است که دینمتکفل و متضمن آن شده و هدف آن رشد و تعالى انسان و فراهم نمودن زمینه براى شکوفائى و فعلیت یافتن استعدادها وتوانمندىهاى افراد جامعه است ؛ لذا حکومت و سیاست مطلوبیت ذاتى ندارد! ولى از آنجا که در جهتگیرى کلى جامعه وهدایت عمومى، مهمترین نقش و تاثیر را دارد، اسلام به آن اهتمام فراوانى نموده و آن را از شئون انبیاء و در صلاحیتانسانهاى برگزیده الهى قرار داده است. حضرت امام خمینى (قدسسره) که علاوه بر تبیین نظرى مبانى حکومت دینى،بنیانگذار عملى و معمار نظام سیاسى اسلام در عصر جدید بودند، در تعریف و توضیح سیاست هماهنگ با مبانى اسلامىمىفرماید:»سیاست این است که جامعه را هدایت کند و راه ببرد. تمام مصالح جامعه را در نظر بگیرد و تمام ابعاد انسان و جامعه را در نظر بگیرد و آنهإ؛ّّرا هدایت کند به طرف آن چیزى که صلاحشان است، صلاح ملت است، صلاح افراد است و این مختص به انبیاء است و به تبع آنها به علماىبیدار اسلام.« 2 - با وجود اشتراک نظر در اصل مفهوم سیاست یعنى مدیریت کلان جامعه و یا آیین کشوردارى، به لحاظ اهداف، مبانىاعتقادى و نوع نگرش به سیاست، تلقى و نگاه متفکران مسلمان با نظریهپردازان غربى نسبت به سیاست از چهار جهتتفاوت و افتراق دارد:اول. از جهت جهان بینى و مبانى و اصول اعتقادى و فکرى و زیر ساز سیاست (مانند نوع نگرش به هستى و انسان وابزارهاى شناخت و معرفت). اعتقاد به توحید ربوبى و انحصار حاکمیت به خدا و تعریفى که اسلام از انسان و جایگاه وتوانمندىهاى او دارد اقتضاء سیاست و حکومتى را مىنماید که کاملاً متفاوت است با آنچه تفکر و اندیشه مبتنى بر اومانیسمو مدرنیسم طلب مىکند؛دوم. از جهت متد و خط مشى و روند اجراء و به تعبیر دیگر، تفاوت در ساختار و مُدل حکومت و ارکان اساسى نظامسیاسى؛سوم. به لحاظ غایت و اهدافى که سیاست و نظام سیاسى باید دنبال نماید و نسبت به تحقق آنها مسئولیت دارد؛چهارم. از جهت موضوع سیاست و اینکه آیا موضوع سیاست، دولت است یا قدرت یا مفهوم دیگرى مانند هدایتدر این کتاب، این تفاوتها به تفصیل توضیح داده خواهد شد و مبانى و ساختار و اهداف و موضوع سیاست اسلامى بیانمىگردد، ان شاءالله.3 - مکتب سیاسى اسلام در دو مرحله و دو بخش قابل تبیین و تفسیر است. یکى مبانى و اصول حاکم بر سیاست اسلامى که ازآنها به فلسفه سیاسى اسلام تعبیر مىشود و دیگرى ساختار و شکل سیاست و حکومت دینى که آن را نظام سیاسى اسلاممىنامند.فلسفه سیاست از ضرورت حکومت و قانون، مشروعیت حکومت، اهداف و اصول کلى سیاست و مانند آن بحث مىکند.سیاست در هر مکتبى ناظر به عمل و رفتار انسانى است و بررسى مبانى اندیشهاى و فکرى آن، فلسفه سیاست نامیده مىشود؛ بنابراین بحث از فلسفه سیاسى اسلام یعنى بررسى مبانى نظرى و پایههاى فکرى که سیاست و نظام سیاسى اجتماعى اسلام بر آناستوار است.نظام سیاسى در مقابل فلسفه سیاسى، ناظر به ساختار و شکل حکومت است و بدیهى است که در هر مکتبى ساختار ومدل حکومت باید هماهنگ و مبتنى بر فلسفه سیاسى و مبانى فکرى آن مکتب باشد و نمىتوان نظام سیاسى نشأت گرفته ازیک جهانبینى و فلسفه را بر مکاتب و فلسفههاى سیاسى دیگر تحمیل کرد.در تعریف نظام سیاسى گفتهاند.»نظام سیاسى شکل و ساخت قدرت دولتى و همه نهادهاى عمومى اعم از سیاسى، ادارى، اقتصادى، قضایى، نظامى، مذهبى و چگونگى کارکرد این نهادها و قوانین و مقررات حاکم بر آنهااست.« 4 - ارتباط سیاست با سایر علوم: سیاست عملاً در تار و پود زندگى انسانها حضور چشمگیر دارد، در عرصه علمى نیزمباحث و مسائل سیاسى با سایر علوم بویژه علوم انسانى ارتباط و پیوندى عمیق دارد؛ چرا که موضوع عام همه آنها انسان وابعاد وجودى و نیازهاى او است و لذا تجزیه و تحلیل حوادث سیاسى به صورت مفید که با واقعیات عینى هم تطابق داشتهباشد نیازمند پرداختن و بهرهگیرى از سایر علوم انسانى است.علم سیاست به دنبال تحلیل پدیدههاى اجتماعى و مطالعه روابط حاکمان و صاحبان قدرت با مردم و جامعه است و از اینجهت با جامعهشناسى ارتباط تنگاتنگى دارد؛ همان طور که در مدیریت و کیفیت ایجاد رابطه با انسانها توجه به استعدادها وتوانمندیهاى روحى و روانى مختلف، نقش آفرین است و لذا روانشناسى نیز در علم سیاست جایگاه ویژه خود را دارد. پیونداقتصاد و سیاست روشنتر از سایر علوم است و یکى از ارکان اساسى هر جامعه و کشور و از عوامل تاثیر گذار بر روابظسیاسى و حوادث اجتماعى، اقتصاد و مباحث مربوط به معیشت مردم اشت، همانگونه که تاثیر سیاست بر اقتصاد را نمىتواننادیده گرفت. همچنین موفقیت یک سیاستمدار تا حدود زیادى در گرو امکانات بالقوه و بالفعلى است که جغرافیا و سرزمین تحتنفوذش در اختیار او قرار مىدهد و نیز در تحلیل پدیدههاى سیاسى یکى از بهترین منابع تاریخ است و بدون شناخت صحیحى ازگذشته نمىتوان وضع موجود را تحلیل و براى آینده برنامهریزى کرد و سرانجام نظامهاى سیاسى براى اداره جامعه و تامین وتنظیم حقوق و تضمین امنیت در زندگى اجتماعى نیاز به ضوابط و چهارچوبهاى قانونى و نظام حقوقى دارند.در حال حاضر سیاست، پیوند همه علوم انسانى قرار گرفته و فصل مستقلى را در آن دانشهابه خود اختصاص داده است:جامعهشناسى سیاسى، اقتصاد سیاسى، حقوق سیاسى، روانشناسى سیاسى، مدیریت سیاسى، تاریخ سیاسى، جغرافیاىسیاسى و... . از تعابیر و فصول برجسته هر کدام از این علوم مىباشد.در اندیشه اسلامى علاوه بر همه آنچه ذکر شد، نظام سیاسى در ارتباط و پیوند با سایر نظامهاى اسلام بوده، قابل تفکیک وجدا کردن از سایر تعالیم و معارف اسلامى نیست. به تعبیر دیگر اسلام یک مجموعه به هم پیوسته و منسجم و واحد است کهنظامها و بخشهاى مختلف آن وحدت حقیقى دارد نه وحدت انضمامى و پیوند مصنوعى و لذا سیاست اسلام در اخلاق و عبادتشادغام شده همانگونه که سایر تعالیم آن چنین است.5 - سیر تحول سیاست در غربدرفلسفه سیاسى غرب،نگرش به سیاست ونظامهاى سیاسى وساختار حکومت، به اعتبارات مختلف تقسیم و طبقهبندىشده است که مهمترین آنها طبقهبندى به اعتبار زمان و ادوار تاریخى است و از این لحاظ چهار دوران را براى نگرش واندیشههاى سیاسى و شکل حکومت ذکر کردهاند:الف: دوران یونان باستان (نگرش فلسفى به سیاست)نویسندگان مغرب زمین پیشینه پیدایش اندیشه سیاسى را یونان باستان و مشخصاً دو هزاروپانصدسالقبلمىدانندکههدفومحور سیاست اداره بهتر مدینه و زندگى شهرنشینى بوده است.حکماى برجسته یونان باستان بویژه افلاطون و ارسطو نخستین کسانى هستند که تئورى و اندیشه سیاست و کیفیت اداره جامعهرا در قالب یک علم و دانش فلسفى مطرح کردند و لذا سیاست در این دوران در قلمرو فلسفه قرار داشت (مانند بسیارى ازشاخههاى دیگر علوم انسانى) و تعقل و برهان قیاسى روش بحث از آن را تشکیل مىداد.افلاطون ) 34 - 42 ق.م) شاگرد برجسته سقراط حکیم بود و دو اثر مهم در رابطه با سیاست ارائه کرده است: کتاب جمهورى -کتاب قوانین. افلاطون به طبقاتى بودن جامعه معتقد بود و مهمترین مسئله سیاست را تعلیم و تربیت مىدانست و بر این باور بود کهحکومت باید در دست حکیمان باشد و آنان که مأموریت فکر و اندیشه و هدایت بدنه جامعه را دارند، باید قانون را کشف و بااستخدام نیروهاى قدرتمند (ارتش) آن را اجراء نمایند. در حالى که شاگرد برجسته او ارسطو )34 - 322 ق . م) با نقد برخى ازافکار استاد خود بر تعلیم و تربیت و قانونگرایى و تأمین آزادى شهروندان تأکید نمود و حکومت را به دو اعتبار کمیت و کیفیتتقسیم کرد و شش مدل و ساختار حکومتى را ارائه نمود. پس از ارسطو اندیشه سیاسى در یونان افول کرد و مکاتبى از سوى اپیکوریان و رواقیون، رواج یافت که شکاکیّت و لذّتجویى از عناصر اساسى آن است.ب: قرون وسطى (نگرش حقوقى به سیاست)در قرون وسطى (عصر تاریکى)، (حدود هزار سال) اطاعت از قیصر در تعارض اطاعت از خدا، از اهمّ مباحث سیاسىمسیحیت بود که سبب گرایش امپراتوران به مسیحیت شد. در این دوران اندیشمندانى مانند اگوستین )430 - 354 م) وتوماس اکوئیناس )124 - 1225 م) با اندیشههاى سیاسى ظهور کردند، امّا نتوانستند منشأ تحولى بشوند و بین همین دو نفرنیز هشتصد سال فاصله افتاد!ج: دوران تاریخ معاصر (نگرش علمى به سیاست)رنسانس مبدأ یک تحول فراگیر در همه ابعاد فرهنگى، اجتماعى و سیاسى گردید. از جمله با نهضت اصلاح دینى، انسانغربى به طور چشمگیرى از قیود و فشارهاى کلیسا رهایى یافت و به تدریج تمدن جدیدى در قالب شکلگیرى شهرها وکشورها و دولت تجلى یافت و به صحنه عمل آمد.ماکیاولى )152 - 146 میلادى) از نخستین نویسندگان و نظریه پردازانى بود که سنگ بناى سیاست مبتنى بر اومانیسم وقدرت محورى را بنا گذاشت. وى در دو کتاب گفتارها و شهریار (امید) با انکار وجود قانون الهى، هدف از زندگى انسان رارفاه و کسب سعادت مادى دانست و براى رسیدن به قدرت بهرهگیرى، ابزارهاى مختلف را توجیه کرد.بعد از ماکیاولى دانشمندان دیگر مانند ژان بدن )156 - 1530 م) توماس هابز )16 - 15 م) جان لاک )104 - 1632 م)روسو )1 - 112 م) منتسکیو )155 - 16 م) و بسیارى از متأثران از اندیشه آنان، آمارى را ارائه کردند و بدینوسیله سیاستدوران معاصر بارور و تقویت گردید.د: عصر جدیددر فلسفه سیاسى جدید که تکامل یافته همان سیاست مدرن دوران معاصر است، آزادى و قدرت محوریت بیشترى یافتو افرادى مانند هگل )131 - 10 میلادى) و مارکس )11 - میلادى) در صحنه سیاست تأثیر فراوانى داشتند و تفکر آنان ابتدا بهشکلگیرى دو نظام مشابه یعنى فاشیسم و کمونیسم انجامید و در نهایت دمکراسى به عنوان اوج اندیشه و آرمان سیاستجدید مطرح گردید. دمکراسى در فلسفه سیاسى جدید تنها نشان دهنده ساختار و شکل حکومت نیست، بلکه سمت و سوى ارزشى پیداکرده و در همه صحنههاى سیاست و مدیریت و... به عنوان اصل مبنایى و معیار مسلّم و غیر قابل خدشه مورد توجه قرارگرفته که حکومتها و نظامهاى مختلف را با آن محک مىزنند.6 - سیر تحول نظام سیاسى اسلامدر همان دورانى که مغرب زمین اوج تاریکى و جهل قرون وسطایى را مىگذراند، خورشید اسلام در شبه جزیره حجاز درمشرق زمین و در بین اعراب بدوى که از نظام اجتماعى و تشکیلات سیاسى جز ساختار ابتدایى قبیلهاى چیزى نمىدانستند،طلوع نمود و در مدتى کوتاه توانست یکى از منطقىترین، متمدنترین و نیرومندترین نظامهاى اجتماعى و سیاسى را به وجود آورد وشالوده تمدن و فلسفه سیاسى جدید و توانمند و پاسخگوى همه نیازهاى بشر را پایهگذارى کند؛ نظامى به صورت نظام ولایى پیامبراکرم و نشأت گرفته و مبتنى بر اراده تشریعى خدا.نظام نوپاى اسلامى با محوریت و ولایت بىمنازع رسول اکرم ، به سرعت توانست در مدینه قبائلى مانند اوس و خزرج را کنارمهاجرین در لواى دولت قدرتمند خود سازمان دهد، و به تدریج بسیارى از قبائل را در نقاط مختلف جزیرة العرب به سوىخود جذب کند و پس از فتح مکه (سال هشتم هجرى) قوىترین حکومت آن عصر را تشکیل دهد؛ حکومت و نظامى کهحتى امپراتوران و ابرقدرتهاى آن عصر توان و قدرت معارضه و مقابله با آن را نداشتند. اما متأسفانه این نظام قدرتمند تداوم نیافت و پس از رحلت پیامبر اکرم نظام سیاسى اسلام از ساختار ولایى خارج و شکلخلافت به خود گرفت و این نه تنها انحراف و تغییر در ساختار سیاست اسلامى، بلکه انحرافى بزرگ از مبانى و فلسفهسیاسى اسلام به وجود آورد. که خود منشأ انحرافها و لغزشهاى دیگرى گردید.دوران کوتاه خلافت و زعامت على هم، گرچه نمودار و الگوى حکومت و حاکم دینى و تجلى نظام سیاسى اسلام است،بعد از بیست و پنج سال دگرگونى در مبانى دینى شکل گرفت و آن حضرت در تمام دوران رهبرى با جریانها و توطئههاىداخلى و کارشکنى دنیاطلبان و یاران سست ایمان درگیر بود و فرصت نیافت تا اصلاحات و سازندگىهاى مورد نظر خود رااجرا کند.انحراف نظام سیاسى اسلام از محور ولایت الهى سبب شد در کمتر از نیم قرن (پس از خلافت کوتاه مدت امام حسن)حتى ظواهر اسلامى رعایت نشود و به تدریج سلطنت موروثى جاى نظام ولایى را اشغال کند. بنىامیه و بویژه معاویه، بنیانگذارنظام پادشاهى بودند که بعداً بوسیله عباسیان تداوم یافت.امامان معصومعلیهم السلام (که بر اساس مبانى مذهب تشیع هر کدام در عصر خود علاوه بر وساطت فیض و تبیین و تفسیر کتابدینى و وحى، محور نظام سیاسى اسلام نیز هستند ( با توطئه دنیاطلبان و غفلت عامه مسلمانان عملاً حکومت و قدرتسیاسى را در اختیار نداشتند لکن هرگز از موضعگیرى سیاسى و دفاع از مبانى و اندیشههاى سیاسى و معرفى ساختار و شکلجامعه و حکومت اسلامى (مانند سایر ابواب اسلامى) غفلت نکردند و همواره در مقابل انحرافات، بىعدالتیها و ستمگریهاو به ویژه در برابر حاکمان جور و مستبد، متناسب با اقتضائات زمانى به مخالفت پرداختند. همین امر سبب شد آنان وشیعیانشان همیشه از سوى سلاطین غاصب، بزرگترین خطر و دشمن تلقى شده، رنجها و مشکلات فراوانى را هم از جانببنىامیه و هم بنىعباس تحمّل کنند.در عصر غیبت که مسلمانان حتى براى تبیین دین و معرفت اندیشههاى اسلامى (و نه اداره جامعه و رهبرى حکومت)دستشان از دامن اهل بیتعلیهم السلام به صورت مستقیم کوتاه شده بود و حجت خدا پشت پرده غیبت قرار گرفت، عوامل مختلفىدست به دست هم داد و سبب شد تمدن و موقعیت جامعه اسلامى سیر نزولى بیشترى پیدا کند. - نگرشها به سیاست اسلامىچنانکه اشاره شد سیاست در اندیشه اسلامى هم بُعد فکرى و جهانبینى دارد و هم بُعد عملى و ایدئولوژیک؛ لذا دربستر تاریخ سیاست و مباحث مربوط به مدیریت و هدایت سیاسى جامعه اسلامى از منظرهاى گوناگون مورد بحث و تفسیراندیشمندان قرار گرفته است. برجستهترین آنها سه نوع نگرش مىباشد:الف) نگرش فلسفى به سیاستاندیشمندان و فلاسفه برجستهاى همچون فارابى، ابنسینا، ابوریحان بیرونى، محمد غزالى، خواجه نصیرالدین طوسى وتا حدودى ابنخلدون - نگرشى فلسفى به سیاست داشتهاند.بر خلاف تبلیغ مورخان غربى و شرقشناسان، فلسفه اسلامى انشعابى از فلسفه غربى (یونان باستان) نیست، بلکه خوداستقلال دارد. مسلماًبرخى مباحث از فلسفه یونان وارد فلسفه اسلامى شده لکن فلسفه اسلامى داراى اصول و مبانى وساختار مستقل و منسجمى است و بعلاوه مباحثى در فلسفه اسلامى وجود دارد که حتى موضوع آنها در فلسفه غرب و دیگرفلسفهها اصلاً مطرح نبوده است. در نگرش فلسفى به سیاست، چنان که خواهد آمد، اسلام نگاه تأسیسى داشته و اصول ومفاهیمى را مطرح کرده که غالباً در فلسفه غرب به آنها اشاره نشده است.ب) نگرش کلامىنظام سیاسى اسلام در تعریف و تلقى تشیّع، نشأت گرفته از توحید ربوبى و تجلى ارادهتشریعى خدا است که به وسیلهانسانهاى برگزیده و منتخب خدا یعنى پیامبر اکرم و ائمه معصومینعلیهم السلام عینیّت مىیابد. امامت که سیاسىترین موضوع قرآن ومحور اصلى حکومت اسلامى است، بخشى از اصول اعتقادى شیعه و از اصول دین (مذهب) شمرده مىشود که جایگاهبحث آن کلام و اصول عقائد است. چنانچه بحث از استمرار این ولایت و چگونگى حاکمیت ربوبى الهى در عصر غیبت،بحثى است کلامى.ج) نگرش فقهىموضوع فقه رفتار و اعمال مؤمنان و مکلّفان است و مسائل اجتماعى و مباحث مربوط به امور سیاسى و کیفیت تدبیر اموراجتماعى و روابط انسانها با یکدیگر را نیز در بر مىگیرد. لذا بیشترین بحث در باب نظام سیاسى اسلام توسط فقها در ابوابمختلف فقهى مطرح شده و وظیفه حاکم و رهبر اسلامى در اجراى احکام و تکلیف جامعه اسلامى در رجوع و حمایت ازآنان به تفصیل بیان شده است. به تعبیر دیگر، قسمت اعظم فقه به مباحث اجتماعى و سیاسى و اقتصادى و تنظیم روابطاجتماعى تعلق دارد نه بر اعمال فردى. لذا فقه سیاسى که در واقع پاسخهاى فقه است به نیازها و سؤالهاى سیاسى هر عصر وزمان، از مهمترین فصول فقه است. - ضرورت حکومت: نیاز به حکومت و نظام مقتدرى براى اداره جامعه و انتظام امور عامه و تصدى فعالیتهاى اجتماعى وتامین امنیت، کمتر مورد تردید کسى قرار گرفته و به همین لحاظ در این کتاب به صورت مستقل مورد بحث قرار نگرفته است؛ تنهابهاین نکته اشاره مىکنیم که با توجه به تاثیر و نقشى که مدیریت کلان جامعه در هدایت مردم و فراهم نمودن زمینه تعالى و تکاملانسانها دارد، یکى از اهداف مهم و اساسى بعثت پیامبرانِ صاحبِ شریعت بویژه پیامبر اکرم(ص)، خاتم انبیاء و رسولان الهى،پرداختن به چگونگى اداره جامعه اسلامى بوده است تا جائى که فلسفه عملى بسیارى از احکام و مسائل فقهى تشکیل حکومت دینى وشکلگیرى نظامى است که در آن قانون و حاکمیت الهى محور قرار گیرد.در فرهنگ اسلامى، حکومت ضرورت وحیانى و آسمانى دارد و لذا هیچ یک از فرقههاى اسلامى به جز خوارج نسبت بهضرورت حکومت تردید ننموده و آن را ضرورى و مسلّم دانستهاند و در عین حال به ادله عقلى و نقلى فراوانى تمسک کردهاند.حضرت امام خمینى(ره) در طراحى حکومت اسلامى و تبیین ولایت فقیه به بسیارى از این ادله و نیز سیره عملى پیشوایاناسلام، قوانین اسلام و برخى از آیات قرانى استدلال کردهاند. - یکى از اقدامات دشمنان فرهنگى نسبت به مسلمانان، القاء تقابل و تضادهاى مصنوعى و ساختگى است که اصلاً درفرهنگ دینى و اسلامى جایى ندارد؛ یکى از بزرگترین عوامل انحراف و زمینهساز لغزشِ جوانان و یکى از مهمترینمحورهاى تحریف دین و ناتوان معرفى کردن معارف اسلامى براى اداره حکومت و جامعه و زندگى، طرح دو گانگى و تقابلمفاهیمى از قبیل موارد ذیل است.- خدا محورى یا انسان محورى.- تعبّد و بندگى خدا یا تعقل و خردورزى.- حکومت و مشروعیت الهى یا حکومت و مشروعیت مردمى (تئوکراسى یا دموکراسى).- مدیریت دینى و فقهى یا مدیریت علمى.- آبادانى و پرداختن به آخرت یا آبادانى و رفاه دنیوى.- عبادت و بندگى خدا یا خدمت به مردم.- تکلیف گرایى یا حق گرایى.- حقّ الله یا حقّ الناس.- پاسخگویى به خدا یا پاسخگویى به مردم.و مواردى از این قبیل که همگى افتراء و دور از شأن دین الهى است و نشأت گرفته از مقایسه اسلام با مسیحیت تحریفشده و اقدامات کلیسا در دوران قرون وسطى است. هرگز اسلام توجه به انسان و علم و خرد و آزادى و رفاه و حقوق و رشد وپویایى او را در مقابل خدا محورى و دین دارى قرار نداده، بلکه خدا محورى را ثمره تعقل و خرد ورزى دانسته، تنها راهرسیدن به جایگاه انسان و محور قرار گرفتن او و آزادى و
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 15
فلسفه آفرینش
با تأمل و تفکر در عالم هستی، در می یابیم که جهان آفرینش بر اساس حساب و نظم دقیق خلق شده است. و وجود همبستگی و نظم در میان موجودات عالم، خودگواهی است بر وجود پرودگار دانا و توانا و حکیم و علیم و عادل و بصیر، و نیز دلیلی است بر این مدّعا که در آفرینش عالم هدف حکیمانه ای در کار بوده است. قرآن کریم با قاطعیّت در این باره سخن میگوید : "ما آسمان و زمین را و هر آنچه میان ایندو است، بیهوده نیافریدیم. و این گمان کسانی است که کافرند."(1) "آیا گمان کردید که شما را بیهوده آفریدیم، و به سوی ما باز نخواهید گشت."(2) سؤال اینست که غرض و هدف از آفرینش چیست؟ آیا هدف سودی است که عاید خالق می شود، و یا سودی است که به مخلوق تعلق می گیرد؟ از آنجا که خداوند سرچشمة هستی و خیرات است، پس بی نیاز مطلق بوده، کمبودی ندارد، که بخواهد از طریق آفرینش آن را جبران کند؛ بلکه این موجوداتند که به او نیازمندند. قرآن می فرماید : "ای مردم شما به خدا محتاجید و خدا از شما بی نیاز است."(3) از اینرو از آفرینش عالم و آدم، قطعاً سودی عاید خداوند نخواهد شد، بلکه انتقال از عالم نیستی به عالم هستی و یا از عدم به وجود، و برخورداری از نِعَم و الطاف و رحمت الهی، خود سودی است که آفریدهها،از آفرینش نصیبشان شده است. در واقع خلقت عالم هستی، تجلی و ظهور رحمت پروردگار است؛ آنچه را که امکان وجود داشت خلق کرد، و به هر موجودی آنچه را که لازمه بقایش بود، عطا کرد. (وجود گوناگونی و اختلاف و فراوانی غیر قابل تصور موجود ات عالم، گواه مطلب فوق است.) و نیز آفرینش کل عالم را مقدمه ای برای خلقت آدم قرار داد. یعنی کل موجودات را به خاطر انسان آفرید. از اینرو ابتدا آسمان و زمین و آنچه را که در میان آنها قرار دارد، خلق کرد، و در آخر کار موجودی به نام انسان، مجهز به نیروی عقل و اراده و شعور و استعدادهای گوناگون، آفرید. و زمین را پرورشگاهی برای رشد و تربیت و خودسازی، و در نهایت کسب کمال او قرار داد، و راه و رسم زندگی را از طریق پیامبران به او آموخته، و او را دعوت به عبادت و بندگی خود کرد،(4) تا از طریق بندگی و عبادت و اطاعت پروردگار، به کمال مطلوب برسد. و لایق مقام قُرب الهی گردد. که خود نیاز به توضیح دارد. مُراد از بندگی و عبادت خداوند،نهایت تسلیم در برابر ذات پاک او، و اطاعت بی قید وشرط از دستورات و فرامین او در همة احوال است. عبادت و بندگی واقعی آنست که انسان جز به خدا نیندیشد، جز در راه او گام برندارد، و هر چه را غیر اوست، فراموش کند، حتی خویشتن خویشرا. و این هدف نهایی آفرینش است، نزدیکتر شدن هر چه بیشتر به خدا، و دور شدن هر چه بیشتر، از هرآنچه غیر اوست. و اینها همه طی مراحل مختلف، پرهیز از گناه، پیروی نکردن از وسوسه های شیطانی و هوای نفس، و در عوض تعلیم و تربیت و تهذیب نفس، حاصل می گردد. آنگاه چنین انسانی است که لیاقت جانشینی خداوند را در زمین می تواند از آن خود کند. چنان که قرآن می فرماید : "وَ هُوَالَّذی جَعَلَکُمْ خَلائِفَ الْاَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَکُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِیَبْلُوَکُمْ فیِ ما آتاکُمْ"(5) "او کسی است که شما را جانشینان (نمایندگان خود) خود در زمین قرار داد، و بعضی را بر بعضی برتری داد، تا شما را به آنچه در اختیارتان قرار داده، بیازماید." طبق این آیه شریفه، خداوند باید موجودی را خلق کند، که نشان دهندة صفات و کمالات او باشد، زیرا این موجود باید نمایندة خدا روی زمین باشد. و در میان آفریده ها، تنها انسان است که می تواند این ویژگی را دارا باشد، تنها انسان است که شایستگی مقام خلافت و جانشینی پروردگار عالم را دارد. همانگونه که قبلاً ذکر گردید انسان را مجهز به نیروی عقل و شعور و اختیار و استعداد های گوناگون آفرید، و زمین را محل رشد و تربیت و کسب کمالات او قرار داد. آنگاه به تناسب درجه ایمان و کسب کمالات، او را مورد آزمایش و امتحان قرار می دهد، تا از این طریق استعدادهای درونیش شکوفا گردد. عمل به دستورات دین، تحمّل سختیها و صبر در مصیبتها، خود داری از انجام گناهان، و نیز شکر نعمتهای الهی، همه و همه علاوه بر اینک به نزدیکتر شدن هر چه بیشتر انسان به خدا کمک می کند، خود طریقی است برای امتحان و آزمایش انسان. با این همه، آفرینش او را به زندگی زمینی ختم نکرد، بلکه حیات دنیا را مقدمه ای برای ورود به جهان آخرت، که جایگاه اصلی اوست، قرارداد، جایگاهی که مرگ و نیستی در آن راه ندارد، و انسان تا ابد زنده و جاوید خواهد بود، در بهشت و یا در دوزخ، بستگی به نوع عملکرد و نتیجة آزمایش او در دنیا دارد. منابع و مآخذ: 1. سوره مبارکة ص/آیه 27 2. سوره مبارکة مؤمنون/آیه 115 3. سوره مبارکة فاطر/آیه 15 4. سوره مبارکة ذاریات/آیه 51 5. سوره مبارکة انعام/آیه 165 6. فسلفه آفرینش انسان و سعادت واقعی او، ترجمه زین العابدین قربانی
یک عده از مجهولات است که انسان از نخستین روزهای پیدایش و زندگی خود با شعور خدادادی خواه ناخواه به وجود آنها پی برده و با غریزه کنجکاوی که دارد حل آنها را از خود خواسته و از خود می پرسد آیا جهان هستی خدای آفریننده ای دارد؟ در صورتی که آفریننده ای در کار باشد غرض وی از آفرینش چیست؟ چگونه می توان آن هدف را شناخت؟ آیا هدف آفرینش انسان در راستای هدف آفرینش جهان هستی بررسی می شود و یا اینکه باید به طور جداگانه ارزیابی گردد؟ آنگاه که مشخص شود که هدفی در پشت و در ورای آفرینش نهفته است آیا در این صورت نسبت به ما وظیفه و تکلیفی هست؟ و ... از این رو سئوال هایی از این دست که تحت عنوان فلسفه آفرینش مورد بحث قرار می گیرد از سئوال های اساسی انسان است که قدمت آنها به آغاز تفکر او باز می گردد. بدیهی است که به هر یک از سئوالات فوق جواب مثبت داده شود یک سلسله پرسش های فرعی مربوط به مشخصات مورد سئوال و چگونگی وجود او و آثار و لوازم تحقق وی پیش خواهد آمد که چنان که گفته شد نهاد خدادادی انسان نگران و خواهان حل منطقی و قطعی آنهاست. و نیز بدیهی است که مسئله مورد سئوال یکی از ابتدایی ترین و عمده ترین مسایلی است که مورد توجه فطرت انسانی بوده نهاد انسان نیازمندی خود را به حل منطقی و قطعی آن در اولین وهله زندگی درک می نماید. بدین جهت پاسخی که به این سئوال داده می شود بسیار حائز اهمیت است؟ زیرا از سویی ارضا کننده میل حقیقت طلبی انسان از سویی دیگر و مهمترتعیین کننده روش زندگی اوست. انسان که چند صباحی در این عالم زندگی می کند به طور طبیعی خواستار آنست که بیشترین بهره را از آن ببرد. سئوال اساسی دقیقا در همین جا رخ می نمایاند که چگونه می توان بیشترین بهره را از حیات برد. از این رو اگر ما نگاهی اجمالی به سخنان اندیشمندان در این زمینه بیندازیم پی به اهمیت این سئوال خواهیم برد و البته این گفتنی است که این سئوال تنها مربوط به انسان های متفکر نمی شود بلکه طرح آن برای هر انسانی که دغدغه پاسخگویی به سئوالات درونی خود را دارد و در پی دستیابی به حقیقت است میسر است. به طور مثال اگر ما به ادبیات نگاهی داشته باشیم با انواع متفاوت از ابیات برخورد می نماییم که هدف آن بیان فلسفه آفرینش است: روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چراغ غافل از احوال دل خویشتنم مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده ست مراد وی از این ساختنم از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم یا زرتشت در اوستا این گونه از فلسفه آفرینش سخن به میان آورده است: شود که با این نیایش ها همیشه از نعمت راستی و اندیشه پاک برخوردار گردم ای آفریننده بزرگ و دانا از راه فرد و بینش والهام، راز پدید آمدن آفرینش را از روز ازل به من بیاموز تا حقیقت را به مردم جهان آشکار سازم سانتهیلر در مقدمه علم الاخلاق از ارسطو چنین نقل می کند:”آن کس با خود به مبارزه برخاسته است که نمی خواهد بداند از کجا آمده و چیست آن ایده ال مقدس که بایستی نفس خود را برای رسیدن به آن ایده ال تربیت نماید.” خیام هم این گونه از معمای آفرینش سخن می گوید:
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 15
فلسفه آفرینش
با تأمل و تفکر در عالم هستی، در می یابیم که جهان آفرینش بر اساس حساب و نظم دقیق خلق شده است. و وجود همبستگی و نظم در میان موجودات عالم، خودگواهی است بر وجود پرودگار دانا و توانا و حکیم و علیم و عادل و بصیر، و نیز دلیلی است بر این مدّعا که در آفرینش عالم هدف حکیمانه ای در کار بوده است. قرآن کریم با قاطعیّت در این باره سخن میگوید : "ما آسمان و زمین را و هر آنچه میان ایندو است، بیهوده نیافریدیم. و این گمان کسانی است که کافرند."(1) "آیا گمان کردید که شما را بیهوده آفریدیم، و به سوی ما باز نخواهید گشت."(2) سؤال اینست که غرض و هدف از آفرینش چیست؟ آیا هدف سودی است که عاید خالق می شود، و یا سودی است که به مخلوق تعلق می گیرد؟ از آنجا که خداوند سرچشمة هستی و خیرات است، پس بی نیاز مطلق بوده، کمبودی ندارد، که بخواهد از طریق آفرینش آن را جبران کند؛ بلکه این موجوداتند که به او نیازمندند. قرآن می فرماید : "ای مردم شما به خدا محتاجید و خدا از شما بی نیاز است."(3) از اینرو از آفرینش عالم و آدم، قطعاً سودی عاید خداوند نخواهد شد، بلکه انتقال از عالم نیستی به عالم هستی و یا از عدم به وجود، و برخورداری از نِعَم و الطاف و رحمت الهی، خود سودی است که آفریدهها،از آفرینش نصیبشان شده است. در واقع خلقت عالم هستی، تجلی و ظهور رحمت پروردگار است؛ آنچه را که امکان وجود داشت خلق کرد، و به هر موجودی آنچه را که لازمه بقایش بود، عطا کرد. (وجود گوناگونی و اختلاف و فراوانی غیر قابل تصور موجود ات عالم، گواه مطلب فوق است.) و نیز آفرینش کل عالم را مقدمه ای برای خلقت آدم قرار داد. یعنی کل موجودات را به خاطر انسان آفرید. از اینرو ابتدا آسمان و زمین و آنچه را که در میان آنها قرار دارد، خلق کرد، و در آخر کار موجودی به نام انسان، مجهز به نیروی عقل و اراده و شعور و استعدادهای گوناگون، آفرید. و زمین را پرورشگاهی برای رشد و تربیت و خودسازی، و در نهایت کسب کمال او قرار داد، و راه و رسم زندگی را از طریق پیامبران به او آموخته، و او را دعوت به عبادت و بندگی خود کرد،(4) تا از طریق بندگی و عبادت و اطاعت پروردگار، به کمال مطلوب برسد. و لایق مقام قُرب الهی گردد. که خود نیاز به توضیح دارد. مُراد از بندگی و عبادت خداوند،نهایت تسلیم در برابر ذات پاک او، و اطاعت بی قید وشرط از دستورات و فرامین او در همة احوال است. عبادت و بندگی واقعی آنست که انسان جز به خدا نیندیشد، جز در راه او گام برندارد، و هر چه را غیر اوست، فراموش کند، حتی خویشتن خویشرا. و این هدف نهایی آفرینش است، نزدیکتر شدن هر چه بیشتر به خدا، و دور شدن هر چه بیشتر، از هرآنچه غیر اوست. و اینها همه طی مراحل مختلف، پرهیز از گناه، پیروی نکردن از وسوسه های شیطانی و هوای نفس، و در عوض تعلیم و تربیت و تهذیب نفس، حاصل می گردد. آنگاه چنین انسانی است که لیاقت جانشینی خداوند را در زمین می تواند از آن خود کند. چنان که قرآن می فرماید : "وَ هُوَالَّذی جَعَلَکُمْ خَلائِفَ الْاَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَکُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِیَبْلُوَکُمْ فیِ ما آتاکُمْ"(5) "او کسی است که شما را جانشینان (نمایندگان خود) خود در زمین قرار داد، و بعضی را بر بعضی برتری داد، تا شما را به آنچه در اختیارتان قرار داده، بیازماید." طبق این آیه شریفه، خداوند باید موجودی را خلق کند، که نشان دهندة صفات و کمالات او باشد، زیرا این موجود باید نمایندة خدا روی زمین باشد. و در میان آفریده ها، تنها انسان است که می تواند این ویژگی را دارا باشد، تنها انسان است که شایستگی مقام خلافت و جانشینی پروردگار عالم را دارد. همانگونه که قبلاً ذکر گردید انسان را مجهز به نیروی عقل و شعور و اختیار و استعداد های گوناگون آفرید، و زمین را محل رشد و تربیت و کسب کمالات او قرار داد. آنگاه به تناسب درجه ایمان و کسب کمالات، او را مورد آزمایش و امتحان قرار می دهد، تا از این طریق استعدادهای درونیش شکوفا گردد. عمل به دستورات دین، تحمّل سختیها و صبر در مصیبتها، خود داری از انجام گناهان، و نیز شکر نعمتهای الهی، همه و همه علاوه بر اینک به نزدیکتر شدن هر چه بیشتر انسان به خدا کمک می کند، خود طریقی است برای امتحان و آزمایش انسان. با این همه، آفرینش او را به زندگی زمینی ختم نکرد، بلکه حیات دنیا را مقدمه ای برای ورود به جهان آخرت، که جایگاه اصلی اوست، قرارداد، جایگاهی که مرگ و نیستی در آن راه ندارد، و انسان تا ابد زنده و جاوید خواهد بود، در بهشت و یا در دوزخ، بستگی به نوع عملکرد و نتیجة آزمایش او در دنیا دارد. منابع و مآخذ: 1. سوره مبارکة ص/آیه 27 2. سوره مبارکة مؤمنون/آیه 115 3. سوره مبارکة فاطر/آیه 15 4. سوره مبارکة ذاریات/آیه 51 5. سوره مبارکة انعام/آیه 165 6. فسلفه آفرینش انسان و سعادت واقعی او، ترجمه زین العابدین قربانی
یک عده از مجهولات است که انسان از نخستین روزهای پیدایش و زندگی خود با شعور خدادادی خواه ناخواه به وجود آنها پی برده و با غریزه کنجکاوی که دارد حل آنها را از خود خواسته و از خود می پرسد آیا جهان هستی خدای آفریننده ای دارد؟ در صورتی که آفریننده ای در کار باشد غرض وی از آفرینش چیست؟ چگونه می توان آن هدف را شناخت؟ آیا هدف آفرینش انسان در راستای هدف آفرینش جهان هستی بررسی می شود و یا اینکه باید به طور جداگانه ارزیابی گردد؟ آنگاه که مشخص شود که هدفی در پشت و در ورای آفرینش نهفته است آیا در این صورت نسبت به ما وظیفه و تکلیفی هست؟ و ... از این رو سئوال هایی از این دست که تحت عنوان فلسفه آفرینش مورد بحث قرار می گیرد از سئوال های اساسی انسان است که قدمت آنها به آغاز تفکر او باز می گردد. بدیهی است که به هر یک از سئوالات فوق جواب مثبت داده شود یک سلسله پرسش های فرعی مربوط به مشخصات مورد سئوال و چگونگی وجود او و آثار و لوازم تحقق وی پیش خواهد آمد که چنان که گفته شد نهاد خدادادی انسان نگران و خواهان حل منطقی و قطعی آنهاست. و نیز بدیهی است که مسئله مورد سئوال یکی از ابتدایی ترین و عمده ترین مسایلی است که مورد توجه فطرت انسانی بوده نهاد انسان نیازمندی خود را به حل منطقی و قطعی آن در اولین وهله زندگی درک می نماید. بدین جهت پاسخی که به این سئوال داده می شود بسیار حائز اهمیت است؟ زیرا از سویی ارضا کننده میل حقیقت طلبی انسان از سویی دیگر و مهمترتعیین کننده روش زندگی اوست. انسان که چند صباحی در این عالم زندگی می کند به طور طبیعی خواستار آنست که بیشترین بهره را از آن ببرد. سئوال اساسی دقیقا در همین جا رخ می نمایاند که چگونه می توان بیشترین بهره را از حیات برد. از این رو اگر ما نگاهی اجمالی به سخنان اندیشمندان در این زمینه بیندازیم پی به اهمیت این سئوال خواهیم برد و البته این گفتنی است که این سئوال تنها مربوط به انسان های متفکر نمی شود بلکه طرح آن برای هر انسانی که دغدغه پاسخگویی به سئوالات درونی خود را دارد و در پی دستیابی به حقیقت است میسر است. به طور مثال اگر ما به ادبیات نگاهی داشته باشیم با انواع متفاوت از ابیات برخورد می نماییم که هدف آن بیان فلسفه آفرینش است: روزها فکر من این است و همه شب سخنم که چراغ غافل از احوال دل خویشتنم مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا یا چه بوده ست مراد وی از این ساختنم از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم یا زرتشت در اوستا این گونه از فلسفه آفرینش سخن به میان آورده است: شود که با این نیایش ها همیشه از نعمت راستی و اندیشه پاک برخوردار گردم ای آفریننده بزرگ و دانا از راه فرد و بینش والهام، راز پدید آمدن آفرینش را از روز ازل به من بیاموز تا حقیقت را به مردم جهان آشکار سازم سانتهیلر در مقدمه علم الاخلاق از ارسطو چنین نقل می کند:”آن کس با خود به مبارزه برخاسته است که نمی خواهد بداند از کجا آمده و چیست آن ایده ال مقدس که بایستی نفس خود را برای رسیدن به آن ایده ال تربیت نماید.” خیام هم این گونه از معمای آفرینش سخن می گوید:
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 9
استعاره در فلسفه و ادبیات (با نگاهی به استعاره ازنظر آقای عنایت سمیعی)
گفتهمیشود نخستین استعارهها در اعماق تاریخ پدید آمدند، زمانی که انسان در اثر وحشتیا ستایش نخواست نام شیء یا جانور یا پدیدهای را بر زبان آورَد، ناگزیر آن را باواژهای که مصداقش مشخصترین شباهت را به آن داشت مورد اشاره قرارداد. این ماجراشبیه آن است که جوانی دختری را دوست داشتهباشد ولی در جمع نتواند او را با نام اصلیاش معرفی کند، در این صورت به جای آن،واژهای را به کار میبرد که در نظر او معشوفهاش در صفات و ویژگیهایی شبیه به آناست. مثلا به جای محبوب فرض کنید از واژه های "گل- ماه - آهو " و... استفادهمیکند. طبیعی است که هر واژه ای را نمیتواند به جای محبوبش به کار برد؛ زیراشنوندگان او باید بین محبوب و واژهای که به جای آن مینشیند چنان رابطهی مشخصی رااحساس کنند که در دریافت مقصود او اشتباه نکنند؛ مثلا او نمیتواند از واژگانی مثلسنگیا چوب یا موج به جای نام محبوبشاستفاده کند. یا کودکی را فرض کنید که از موجودی میترسد و باور دارد که نباید ناماو را بر زبان آورد، در عین حال مجبور است دربارهی آن حرف بزند. به نظر شما آنکودک آن موجود را با چه واژهای باید مورد اشاره قرار دهد که شنوندهاش در درکمقصود او اشتباه نکند؟ طبیعی است تا جایی که اطلاعاتش اجازه میدهد به سویواژههایی کشیده میشود که مصداقشان- از نظر او- شیبه موجود مورد نظر اوست. آنعاشق و کودک همچون انسانهای دنیای کهن بیآنکه خواسته باشند تصویری خیالی پدیدآورند، برای بیان مقصود خود از استعاره استفاده میکنند. میخواهم بگویم استعارههاحاصل ضرورتهای زندگی ذهنی و عینی بشر در طول تاریخبودهاند. مثلا استعارههایی که در آیینها،دعاها و متون مقدس کهن دیده میشود همگی حاصل ضرورتهای زندگی انسانها بودهاند. از این جهت که انسان گاهی نمیخواسته، گاهی هم نمیتوانسته وجود یا پدیده ای مقدسیا هولناک را به صورت مستقیم مورد اشاره قرار دهد. و این که انسان دربارهی اینوجودهای مقدس یا هولناک و روابط آنها با زندگی خود و تاثیر و تاثر آن چگونهمیاندیشیده است، وارد حوزهی معرفتییی میشود که در توصیف آن ناگزیر از بیاناستعاری بهره جسته است و به تدریج در جریان تکامل اجتماعی، ارزشهای هنری استعارهبه عنوان نوعی از تلقی و بیان و وسیلهای برای به نمایش گذاشتن زیبایی و هرآنچهستودنی است کشف میشود و به زیور و آرایهی سخن تبدیل میشود.
اگرچه استعاره همیشه به عنوان یکی از اساسیترین امکانات زبان در بیان اندیشه و معرفت انسان به کار میآمده است، فلاسفهی دنیای کهن از پذیرش آن در حوزهی بیان افکارخویش خودداری میکردند، در حالیکه در عمل ناگزیر از استفاده از آن بودند. مثلا ارسطو با به کار گرفتن واژههایی از عرصهی دادگاه به بیان فکر فلسفی پرداخت. در واقع او بود که با به کار گرفتن واژههای "قضیه" و "حکم" استعارهی دادگاه را- بی آنکه خواسته یا دوست داشته باشد- وارد بیان فلسفی کرد. در حالیکه فلاسفهی سنتی همیشه استعاره را عنصری ادبی دانستهاند و عامل ابهام که ناگزیر مخل درک مباحث و نظریههای فلسفی خواهد شد، و معتقد بودهاند که بحث دربارهی استعاره مربوط به حوزهی الفاظ است .
منطقی را بحث از الفاظ نیست
بحث از الفاظ او را عارضیست
حتی در دوران روشنگری هم این نگاه رایج بوده است. طوری که "دیدرو" در "دایره المعارف" وقتی به بحث استعاره ( metaphor) میرسد، معتقد است که تمثیل، مجاز و استعاره با اندیشهی عقلی از دو سنخاند و با تعابیر زمانش میگوید: «تشبیه و تمثیل استدلال زنان و شاعران است و مردان که که اهل استدلالاند باید از این شیوه پرهیز کنند» (۱) و دکارت برای رسیدن به زبان واضح که بتواند به روشنی مسائل پیچیدهی فلسفی را بیان کند، استعاره و مجاز را از عرصهی مباحث فلسقی میراند. در واقع تا قرن هیجدهم فلاسفه مجاز و استعاره را مربوط به فن خطابه و شعر میدانستند.
اما در عرصهی ادبیات استعاره عامل ابهام و زیبایی است و زیباترین بیان ممکن در هر زبانی محسوب میشود، تا آنجا که "رنه ولک و آستن وارن" در فصل پانزدهم نظریهی ادبی آن را یکی از دو رکن اساسی شعر اعلام میکنند و مینویسند: «دو رکن اساسی شعر به قول یکی از معاصران ما وزن و استعاره است. به علاوه وزن و استعاره به یکدیگر تعلق دارند و تعریفی که از شعر میدهیم باید آنچنان جامع و مانع باشد که هردو را شامل شود و همراهی آنها را توضیح دهد.»(۲) این بیان به خوبی اهمیت استعاره را در ادبیات نشان میدهد و حتی میتوان گفت کمی دربارهی نقش آن اغراق میکند.
علمای علم بیان که به بررسی مهمترین عوامل زیبایی سخن، یعنی؛ استعاره، تشبیه، کنایه، مجاز و تمثیل میپردازند استعاره را از یک طرف به تشبیه و از طرف دیگر به مجاز مربوط میدانند. در واقع استعاره تشبیهی است که دوران دگردیسیاش را به کمال رسانده و یکی از دو طرف اصلی تشبیه در دیگری حل شده است. وقتی گفته می شود: «ماه من خندید» منظور این است که «یار ِ چون ماه من خندید» اما در جریان تکامل، مشبه که یار باشد عرصهی سخن را ترک کرده است تا "ماه" نیز بتواند از دلالت بر مدلول حقیقی خود بریده شود. و با استفاده از ابزار [قرینهی] "خندیدن" بر یار دلالت کند. در اینجا ماه و یار که دو وجود و دو دال جداگانهاند به یگانگی میرسند و این یگانگی آنها در ذهن خواننده و شنونده تصویری دلنشین خلق میکند و عواطف او را تحت تاثیر قرار میدهد.
از طرف دیگر استعاره به مجاز مربوط است، چراکه واژهی استعاره معنی غیرحقیقی دارد. "ماه " دیگر ماه آسمان نیست "یار" است، یعنی ماه به جای یار به کار رفته است و دلالت بر آن دارد. از این نظر علمای بلاغت آن را یکی از انواع مجاز به حساب میآورند، چراکه دو شرط اصلی مجاز در آن لحاظ شدهاست؛ یعنی هم میان معنی حقیقی و مجازی آن رابطه وجود دارد (علاقه) و هم نشانه یا قرینهای وجود دارد که نشان میدهد کلمه بر معنی حقیقیاش دلالت ندارد. در همین جملهی "ماه من خندید" علاقهی میان ماه و یار شباهت یار به ماه است (علاقهی شباهت) و آنچه نشان میدهد "ماه" در معنی حقیقیاش نیامده، واژههای "من" و "خندید" است. چراکه "ماه" آسمان متعلق به کسی نیست، همچنین توانایی خندیدن ندارد. پس ماهی که مال من است و میخندد نمیتواند ماه آسمان باشد.
سیسرون در "اندر وصف خطیب- کتاب سوم" مینویسد: "استعاره صورت کوتاه شدهی تشبیه است که در یک کلمه فشرده شده است، این کلمه طوری در جایگاهی که به آن تعلق ندارد قرار میگیرد که انگار به راستی در جای خود آن است و اگر قابل دریافت باشد مایهی التذاذ میشود. اما اگر حاوی هیچ شباهتی نباشد مطرود میگردد." (۳) در واقع سیسرون در جملههای "این کلمه در جایگاهی که به آن تعلق ندارد قرار میگیرد" اشاره به سرشت انحرافی استعاره دارد، چیزی که موکاژوقسکی، زبان شناس چک، بر آن تاکید میکند و در کتاب "زبان معیار و زبان شعر" خود "نقش زبان شعر را عبارت از نهایت برجستهسازی" یا همان انحراف از زبان معیار دانسته آن را به استعاره نسبت میدهد. درمیان زبان شناسان، "رومن یاکوبسون متقاعدکنندهترین استدلالها را مطرح کرده است"(۴) از نظر یاکوبسن "استعاره وجود یک شباهت یا همگونی "انتقال پذیر" میان یک موجود و موجودی دیگر را که میتواند جانشین آن شود پیشنهاد میکند. در مجاز مرسل اساس این جایگزینی، بیشتر توالی است تا مشابهت."(۵)
در واقع این سخنان ما را به سوی محوریت استعاره در زبان رهنمون میشود که عرصهی اصلی کارکرد آن شعر است. و یکه تازی انواع استعاره در آن تماشایی است. میتوان گفت: اینجا استعاره اندامی زبانی است در خدمت بیان معرفت شاعرانه. به نمونهی زیر از خواجه نگاه کنید.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت: ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
در این بیت وضعیتهای زیر استعاری هستند: "گفتن" برای مرغ چمن، "شنیدن"، " نوخاسته بودن"، "نازکردن" برای گل. در واقع در ذهن شاعر "مرغ چمن" به عاشقی رنجیده و گلهمند و "گل" به محبوبهای جوان و پرناز و ادا ، تشبیه شده است، اما در واقعیت شعر مشبهبهها یعنی، عاشق رنجیده و گلهمند و محبوبهی پرناز و ادا حذف شدهاند، در حالیکه ویژگیها و روابط آنها به مشبههایشان یعنی مرغ چمن و گل نسبت داده شده است. این وضعیت استعاری توانسته است چنین بیان شاعرانهای را به نمایش بگذارد و رابطه ی این دو (مرغ چمن و گل) را بر مبنای روابط انسانی شکل دهد. ببنید:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت: ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوقه نگفت
این شیوهی بیان تلقی شاعر از رابطهی میان گل و مرغ چمن را برکشیده و به وضعیت انسانی رسانده است. در واقع این زیبایی شورانگیز در شعر حداقل امتیازی است که استعاره به زبان عطا میکند.
این،کارکرد ادبی استعاره است. اما استعاره کاربردهای دیگری هم دارد که درعرصهی زبان آن را به وسیلهای برای بیان، توضیح و گزارش وضعیتهای انتزاعی یا پیچیده در علوم انسانی، فلسفه و علوم محض تبدیل میکند. مثلا وقتی سیاستمداری میگوید: "حالا توپ در زمین اسرائیل است" از استعارهی فوتبال در سیاست استفاده کرده است، یا وقتی منتقدی مینویسد: "نیما در شعر ناقوس براستبداد اولتیماتوم میدهد" از یک استعارهی نظامی- سیاسی برای توضیح یک اثر ادبی استفاده میکند. برخی از صاحبنظران دست کم دو کارکرد اصلی زیر را برای استعاره قائل شدهاند.
۱- کارکرد زیبایی شناختی، آرایهی کلامی- که منظور از آن جنبههای خطابی و شعری استعاره است.
۲- کارکرد معرفت شناختی و فلسفی- یعنی از دالان استعارهها چیزی را در مورد واقعیت و اندیشهی نسبت به واقعیت درمییابیم. در این کارکرد با خود تعبیر و چارچوب اندیشهی استعاری به نوعی از موضوع، فهم خاص و فهم از موضوع مواجهایم.(۶)
میبینیم که امروزه برخلاف گذشته، فیلسوفان استعاره را یکی از محورهای اصلی زبان تلقی میکنند و در مباحث وگزارههای فلسفی از آن فراوان بهره میبرند و "مفاهیمی را از قلمرو زیستی، اجتماعی یا صنعتی اتخاذ کرده و به کل واقعیت تعمیم میدهند". (۷) شاید اینجا توجه به رئوس "نظریهی استعارهی معاصر" که جورج لیکاف آن را تنظیم کرده است، راهگشا و جالب باشد
۱- استعاره مهمترین سازوکاری است که ما از طریق آن مفاهیم انتزاعی را درک میکنیم و با آن استدلال انتزاعی میکنیم.
۲- بیشتر موضوعات، از مسائل پیش پا افتاده تا نظریههای پیچیدهی علمی، فقط از طریق استعاره قابل دریافت و فهماند.
۳- استعاره ماهیتا امریست مفهومی و نه زبانی.
۴- استعارههای زبانی فقط ظهور سطحی استعارههای مفهومی است.
۵- اگرچه بیشتر نظام مفهومی ما استعاری است، با وجود این، بخش قابل توجهی از آن نیز غیر استعاری است. ادراک استعاری ما مبتنی بر همین بخش غیر استعاری است.
۶- استعاره ما را قادر میسازد تا موضوعی به نسبت انتزاعی یا فاقد ساخت را برحسب امری ملموستر یا دست کم ساختمندتر بفهمیم.(۸)
براساس "نظریهی معاصر استعاره" بسیاری از مفاهیم انتزاعی، از جمله مفاهیمی که در فلسفه به کار میروند ساختی استعاری دارند. برای درک نظریهی لیکاف این مثال بسیار رایج را در نظر بگیرید. [میدانید] که "فهم ما از زمان به طور عمومی استعاری است. ما زمان را بر حسب مکان میفهمیم. به این عبارات توجه کنید: "۱"- عید نزدیک است و به زودی از راه میرسد."۲"- وقت گذشت. "۳"- از زمان های دور تاکنون..."۴"- آیندهی نزدیک ..."۵"- سفر به آینده ناممکن است. در مثال "۱" ازیک صقت مکانی (نزدیک) برای توصیف یک پدیدهی زمانی استفاده کردهایم و چنان سخن گفتهایم که گویی ثابت ایستاده ایم و زمان سوار بر مرکبی به سوی ما میتازد. در مثال "۲" از گذشتن وقت سخن گفتهایم که دلالت ضمنی دارد برمکان بودن آن."(۹) در مثالهای "۳" و "۴" از صفتهای "دور و نزدیک" که صفتهای مکانی هستند برای زمان استفاده شده. در مثال"۵" هم از آینده طوری سخن گفته شدهاست که پنداری شهر یا سرزمینی دور دست است که سفر به آن ناممکن است. در واقع مکان پنداشتن زمان و دربارهی زمان به شیوهی مکان سخن گفتن سبب میشود که ما به فهم زمان نزدیک شویم و تصوری از آن به دست آوریم که مبتنی بر امری