لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 5
فلسفه و نظام سیاسى اسلام >>
مقدمه
در حالى که فلسفه سیاسى جدید، محور سیاست را »قدرت« قرار داده است و وجه تمایز آن از سایر علوم اجتماعىو فعالیتهاى بشرى، پرداختن و موضوعیّت دادن به قدرت است، متفکران و اندیشمندان مسلمان با الهام از آیات قران وتعالیم اهل بیت سیاست را از مقوله »هدایت« دانسته، معتقدند سیاست بخشى از هدایت کلى و جامع و فراگیرى است که دینمتکفل و متضمن آن شده و هدف آن رشد و تعالى انسان و فراهم نمودن زمینه براى شکوفائى و فعلیت یافتن استعدادها وتوانمندىهاى افراد جامعه است ؛ لذا حکومت و سیاست مطلوبیت ذاتى ندارد! ولى از آنجا که در جهتگیرى کلى جامعه وهدایت عمومى، مهمترین نقش و تاثیر را دارد، اسلام به آن اهتمام فراوانى نموده و آن را از شئون انبیاء و در صلاحیتانسانهاى برگزیده الهى قرار داده است. حضرت امام خمینى (قدسسره) که علاوه بر تبیین نظرى مبانى حکومت دینى،بنیانگذار عملى و معمار نظام سیاسى اسلام در عصر جدید بودند، در تعریف و توضیح سیاست هماهنگ با مبانى اسلامىمىفرماید:»سیاست این است که جامعه را هدایت کند و راه ببرد. تمام مصالح جامعه را در نظر بگیرد و تمام ابعاد انسان و جامعه را در نظر بگیرد و آنهإ؛ّّرا هدایت کند به طرف آن چیزى که صلاحشان است، صلاح ملت است، صلاح افراد است و این مختص به انبیاء است و به تبع آنها به علماىبیدار اسلام.« 2 - با وجود اشتراک نظر در اصل مفهوم سیاست یعنى مدیریت کلان جامعه و یا آیین کشوردارى، به لحاظ اهداف، مبانىاعتقادى و نوع نگرش به سیاست، تلقى و نگاه متفکران مسلمان با نظریهپردازان غربى نسبت به سیاست از چهار جهتتفاوت و افتراق دارد:اول. از جهت جهان بینى و مبانى و اصول اعتقادى و فکرى و زیر ساز سیاست (مانند نوع نگرش به هستى و انسان وابزارهاى شناخت و معرفت). اعتقاد به توحید ربوبى و انحصار حاکمیت به خدا و تعریفى که اسلام از انسان و جایگاه وتوانمندىهاى او دارد اقتضاء سیاست و حکومتى را مىنماید که کاملاً متفاوت است با آنچه تفکر و اندیشه مبتنى بر اومانیسمو مدرنیسم طلب مىکند؛دوم. از جهت متد و خط مشى و روند اجراء و به تعبیر دیگر، تفاوت در ساختار و مُدل حکومت و ارکان اساسى نظامسیاسى؛سوم. به لحاظ غایت و اهدافى که سیاست و نظام سیاسى باید دنبال نماید و نسبت به تحقق آنها مسئولیت دارد؛چهارم. از جهت موضوع سیاست و اینکه آیا موضوع سیاست، دولت است یا قدرت یا مفهوم دیگرى مانند هدایتدر این کتاب، این تفاوتها به تفصیل توضیح داده خواهد شد و مبانى و ساختار و اهداف و موضوع سیاست اسلامى بیانمىگردد، ان شاءالله.3 - مکتب سیاسى اسلام در دو مرحله و دو بخش قابل تبیین و تفسیر است. یکى مبانى و اصول حاکم بر سیاست اسلامى که ازآنها به فلسفه سیاسى اسلام تعبیر مىشود و دیگرى ساختار و شکل سیاست و حکومت دینى که آن را نظام سیاسى اسلاممىنامند.فلسفه سیاست از ضرورت حکومت و قانون، مشروعیت حکومت، اهداف و اصول کلى سیاست و مانند آن بحث مىکند.سیاست در هر مکتبى ناظر به عمل و رفتار انسانى است و بررسى مبانى اندیشهاى و فکرى آن، فلسفه سیاست نامیده مىشود؛ بنابراین بحث از فلسفه سیاسى اسلام یعنى بررسى مبانى نظرى و پایههاى فکرى که سیاست و نظام سیاسى اجتماعى اسلام بر آناستوار است.نظام سیاسى در مقابل فلسفه سیاسى، ناظر به ساختار و شکل حکومت است و بدیهى است که در هر مکتبى ساختار ومدل حکومت باید هماهنگ و مبتنى بر فلسفه سیاسى و مبانى فکرى آن مکتب باشد و نمىتوان نظام سیاسى نشأت گرفته ازیک جهانبینى و فلسفه را بر مکاتب و فلسفههاى سیاسى دیگر تحمیل کرد.در تعریف نظام سیاسى گفتهاند.»نظام سیاسى شکل و ساخت قدرت دولتى و همه نهادهاى عمومى اعم از سیاسى، ادارى، اقتصادى، قضایى، نظامى، مذهبى و چگونگى کارکرد این نهادها و قوانین و مقررات حاکم بر آنهااست.« 4 - ارتباط سیاست با سایر علوم: سیاست عملاً در تار و پود زندگى انسانها حضور چشمگیر دارد، در عرصه علمى نیزمباحث و مسائل سیاسى با سایر علوم بویژه علوم انسانى ارتباط و پیوندى عمیق دارد؛ چرا که موضوع عام همه آنها انسان وابعاد وجودى و نیازهاى او است و لذا تجزیه و تحلیل حوادث سیاسى به صورت مفید که با واقعیات عینى هم تطابق داشتهباشد نیازمند پرداختن و بهرهگیرى از سایر علوم انسانى است.علم سیاست به دنبال تحلیل پدیدههاى اجتماعى و مطالعه روابط حاکمان و صاحبان قدرت با مردم و جامعه است و از اینجهت با جامعهشناسى ارتباط تنگاتنگى دارد؛ همان طور که در مدیریت و کیفیت ایجاد رابطه با انسانها توجه به استعدادها وتوانمندیهاى روحى و روانى مختلف، نقش آفرین است و لذا روانشناسى نیز در علم سیاست جایگاه ویژه خود را دارد. پیونداقتصاد و سیاست روشنتر از سایر علوم است و یکى از ارکان اساسى هر جامعه و کشور و از عوامل تاثیر گذار بر روابظسیاسى و حوادث اجتماعى، اقتصاد و مباحث مربوط به معیشت مردم اشت، همانگونه که تاثیر سیاست بر اقتصاد را نمىتواننادیده گرفت. همچنین موفقیت یک سیاستمدار تا حدود زیادى در گرو امکانات بالقوه و بالفعلى است که جغرافیا و سرزمین تحتنفوذش در اختیار او قرار مىدهد و نیز در تحلیل پدیدههاى سیاسى یکى از بهترین منابع تاریخ است و بدون شناخت صحیحى ازگذشته نمىتوان وضع موجود را تحلیل و براى آینده برنامهریزى کرد و سرانجام نظامهاى سیاسى براى اداره جامعه و تامین وتنظیم حقوق و تضمین امنیت در زندگى اجتماعى نیاز به ضوابط و چهارچوبهاى قانونى و نظام حقوقى دارند.در حال حاضر سیاست، پیوند همه علوم انسانى قرار گرفته و فصل مستقلى را در آن دانشهابه خود اختصاص داده است:جامعهشناسى سیاسى، اقتصاد سیاسى، حقوق سیاسى، روانشناسى سیاسى، مدیریت سیاسى، تاریخ سیاسى، جغرافیاىسیاسى و... . از تعابیر و فصول برجسته هر کدام از این علوم مىباشد.در اندیشه اسلامى علاوه بر همه آنچه ذکر شد، نظام سیاسى در ارتباط و پیوند با سایر نظامهاى اسلام بوده، قابل تفکیک وجدا کردن از سایر تعالیم و معارف اسلامى نیست. به تعبیر دیگر اسلام یک مجموعه به هم پیوسته و منسجم و واحد است کهنظامها و بخشهاى مختلف آن وحدت حقیقى دارد نه وحدت انضمامى و پیوند مصنوعى و لذا سیاست اسلام در اخلاق و عبادتشادغام شده همانگونه که سایر تعالیم آن چنین است.5 - سیر تحول سیاست در غربدرفلسفه سیاسى غرب،نگرش به سیاست ونظامهاى سیاسى وساختار حکومت، به اعتبارات مختلف تقسیم و طبقهبندىشده است که مهمترین آنها طبقهبندى به اعتبار زمان و ادوار تاریخى است و از این لحاظ چهار دوران را براى نگرش واندیشههاى سیاسى و شکل حکومت ذکر کردهاند:الف: دوران یونان باستان (نگرش فلسفى به سیاست)نویسندگان مغرب زمین پیشینه پیدایش اندیشه سیاسى را یونان باستان و مشخصاً دو هزاروپانصدسالقبلمىدانندکههدفومحور سیاست اداره بهتر مدینه و زندگى شهرنشینى بوده است.حکماى برجسته یونان باستان بویژه افلاطون و ارسطو نخستین کسانى هستند که تئورى و اندیشه سیاست و کیفیت اداره جامعهرا در قالب یک علم و دانش فلسفى مطرح کردند و لذا سیاست در این دوران در قلمرو فلسفه قرار داشت (مانند بسیارى ازشاخههاى دیگر علوم انسانى) و تعقل و برهان قیاسى روش بحث از آن را تشکیل مىداد.افلاطون ) 34 - 42 ق.م) شاگرد برجسته سقراط حکیم بود و دو اثر مهم در رابطه با سیاست ارائه کرده است: کتاب جمهورى -کتاب قوانین. افلاطون به طبقاتى بودن جامعه معتقد بود و مهمترین مسئله سیاست را تعلیم و تربیت مىدانست و بر این باور بود کهحکومت باید در دست حکیمان باشد و آنان که مأموریت فکر و اندیشه و هدایت بدنه جامعه را دارند، باید قانون را کشف و بااستخدام نیروهاى قدرتمند (ارتش) آن را اجراء نمایند. در حالى که شاگرد برجسته او ارسطو )34 - 322 ق . م) با نقد برخى ازافکار استاد خود بر تعلیم و تربیت و قانونگرایى و تأمین آزادى شهروندان تأکید نمود و حکومت را به دو اعتبار کمیت و کیفیتتقسیم کرد و شش مدل و ساختار حکومتى را ارائه نمود. پس از ارسطو اندیشه سیاسى در یونان افول کرد و مکاتبى از سوى اپیکوریان و رواقیون، رواج یافت که شکاکیّت و لذّتجویى از عناصر اساسى آن است.ب: قرون وسطى (نگرش حقوقى به سیاست)در قرون وسطى (عصر تاریکى)، (حدود هزار سال) اطاعت از قیصر در تعارض اطاعت از خدا، از اهمّ مباحث سیاسىمسیحیت بود که سبب گرایش امپراتوران به مسیحیت شد. در این دوران اندیشمندانى مانند اگوستین )430 - 354 م) وتوماس اکوئیناس )124 - 1225 م) با اندیشههاى سیاسى ظهور کردند، امّا نتوانستند منشأ تحولى بشوند و بین همین دو نفرنیز هشتصد سال فاصله افتاد!ج: دوران تاریخ معاصر (نگرش علمى به سیاست)رنسانس مبدأ یک تحول فراگیر در همه ابعاد فرهنگى، اجتماعى و سیاسى گردید. از جمله با نهضت اصلاح دینى، انسانغربى به طور چشمگیرى از قیود و فشارهاى کلیسا رهایى یافت و به تدریج تمدن جدیدى در قالب شکلگیرى شهرها وکشورها و دولت تجلى یافت و به صحنه عمل آمد.ماکیاولى )152 - 146 میلادى) از نخستین نویسندگان و نظریه پردازانى بود که سنگ بناى سیاست مبتنى بر اومانیسم وقدرت محورى را بنا گذاشت. وى در دو کتاب گفتارها و شهریار (امید) با انکار وجود قانون الهى، هدف از زندگى انسان رارفاه و کسب سعادت مادى دانست و براى رسیدن به قدرت بهرهگیرى، ابزارهاى مختلف را توجیه کرد.بعد از ماکیاولى دانشمندان دیگر مانند ژان بدن )156 - 1530 م) توماس هابز )16 - 15 م) جان لاک )104 - 1632 م)روسو )1 - 112 م) منتسکیو )155 - 16 م) و بسیارى از متأثران از اندیشه آنان، آمارى را ارائه کردند و بدینوسیله سیاستدوران معاصر بارور و تقویت گردید.د: عصر جدیددر فلسفه سیاسى جدید که تکامل یافته همان سیاست مدرن دوران معاصر است، آزادى و قدرت محوریت بیشترى یافتو افرادى مانند هگل )131 - 10 میلادى) و مارکس )11 - میلادى) در صحنه سیاست تأثیر فراوانى داشتند و تفکر آنان ابتدا بهشکلگیرى دو نظام مشابه یعنى فاشیسم و کمونیسم انجامید و در نهایت دمکراسى به عنوان اوج اندیشه و آرمان سیاستجدید مطرح گردید. دمکراسى در فلسفه سیاسى جدید تنها نشان دهنده ساختار و شکل حکومت نیست، بلکه سمت و سوى ارزشى پیداکرده و در همه صحنههاى سیاست و مدیریت و... به عنوان اصل مبنایى و معیار مسلّم و غیر قابل خدشه مورد توجه قرارگرفته که حکومتها و نظامهاى مختلف را با آن محک مىزنند.6 - سیر تحول نظام سیاسى اسلامدر همان دورانى که مغرب زمین اوج تاریکى و جهل قرون وسطایى را مىگذراند، خورشید اسلام در شبه جزیره حجاز درمشرق زمین و در بین اعراب بدوى که از نظام اجتماعى و تشکیلات سیاسى جز ساختار ابتدایى قبیلهاى چیزى نمىدانستند،طلوع نمود و در مدتى کوتاه توانست یکى از منطقىترین، متمدنترین و نیرومندترین نظامهاى اجتماعى و سیاسى را به وجود آورد وشالوده تمدن و فلسفه سیاسى جدید و توانمند و پاسخگوى همه نیازهاى بشر را پایهگذارى کند؛ نظامى به صورت نظام ولایى پیامبراکرم و نشأت گرفته و مبتنى بر اراده تشریعى خدا.نظام نوپاى اسلامى با محوریت و ولایت بىمنازع رسول اکرم ، به سرعت توانست در مدینه قبائلى مانند اوس و خزرج را کنارمهاجرین در لواى دولت قدرتمند خود سازمان دهد، و به تدریج بسیارى از قبائل را در نقاط مختلف جزیرة العرب به سوىخود جذب کند و پس از فتح مکه (سال هشتم هجرى) قوىترین حکومت آن عصر را تشکیل دهد؛ حکومت و نظامى کهحتى امپراتوران و ابرقدرتهاى آن عصر توان و قدرت معارضه و مقابله با آن را نداشتند. اما متأسفانه این نظام قدرتمند تداوم نیافت و پس از رحلت پیامبر اکرم نظام سیاسى اسلام از ساختار ولایى خارج و شکلخلافت به خود گرفت و این نه تنها انحراف و تغییر در ساختار سیاست اسلامى، بلکه انحرافى بزرگ از مبانى و فلسفهسیاسى اسلام به وجود آورد. که خود منشأ انحرافها و لغزشهاى دیگرى گردید.دوران کوتاه خلافت و زعامت على هم، گرچه نمودار و الگوى حکومت و حاکم دینى و تجلى نظام سیاسى اسلام است،بعد از بیست و پنج سال دگرگونى در مبانى دینى شکل گرفت و آن حضرت در تمام دوران رهبرى با جریانها و توطئههاىداخلى و کارشکنى دنیاطلبان و یاران سست ایمان درگیر بود و فرصت نیافت تا اصلاحات و سازندگىهاى مورد نظر خود رااجرا کند.انحراف نظام سیاسى اسلام از محور ولایت الهى سبب شد در کمتر از نیم قرن (پس از خلافت کوتاه مدت امام حسن)حتى ظواهر اسلامى رعایت نشود و به تدریج سلطنت موروثى جاى نظام ولایى را اشغال کند. بنىامیه و بویژه معاویه، بنیانگذارنظام پادشاهى بودند که بعداً بوسیله عباسیان تداوم یافت.امامان معصومعلیهم السلام (که بر اساس مبانى مذهب تشیع هر کدام در عصر خود علاوه بر وساطت فیض و تبیین و تفسیر کتابدینى و وحى، محور نظام سیاسى اسلام نیز هستند ( با توطئه دنیاطلبان و غفلت عامه مسلمانان عملاً حکومت و قدرتسیاسى را در اختیار نداشتند لکن هرگز از موضعگیرى سیاسى و دفاع از مبانى و اندیشههاى سیاسى و معرفى ساختار و شکلجامعه و حکومت اسلامى (مانند سایر ابواب اسلامى) غفلت نکردند و همواره در مقابل انحرافات، بىعدالتیها و ستمگریهاو به ویژه در برابر حاکمان جور و مستبد، متناسب با اقتضائات زمانى به مخالفت پرداختند. همین امر سبب شد آنان وشیعیانشان همیشه از سوى سلاطین غاصب، بزرگترین خطر و دشمن تلقى شده، رنجها و مشکلات فراوانى را هم از جانببنىامیه و هم بنىعباس تحمّل کنند.در عصر غیبت که مسلمانان حتى براى تبیین دین و معرفت اندیشههاى اسلامى (و نه اداره جامعه و رهبرى حکومت)دستشان از دامن اهل بیتعلیهم السلام به صورت مستقیم کوتاه شده بود و حجت خدا پشت پرده غیبت قرار گرفت، عوامل مختلفىدست به دست هم داد و سبب شد تمدن و موقعیت جامعه اسلامى سیر نزولى بیشترى پیدا کند. - نگرشها به سیاست اسلامىچنانکه اشاره شد سیاست در اندیشه اسلامى هم بُعد فکرى و جهانبینى دارد و هم بُعد عملى و ایدئولوژیک؛ لذا دربستر تاریخ سیاست و مباحث مربوط به مدیریت و هدایت سیاسى جامعه اسلامى از منظرهاى گوناگون مورد بحث و تفسیراندیشمندان قرار گرفته است. برجستهترین آنها سه نوع نگرش مىباشد:الف) نگرش فلسفى به سیاستاندیشمندان و فلاسفه برجستهاى همچون فارابى، ابنسینا، ابوریحان بیرونى، محمد غزالى، خواجه نصیرالدین طوسى وتا حدودى ابنخلدون - نگرشى فلسفى به سیاست داشتهاند.بر خلاف تبلیغ مورخان غربى و شرقشناسان، فلسفه اسلامى انشعابى از فلسفه غربى (یونان باستان) نیست، بلکه خوداستقلال دارد. مسلماًبرخى مباحث از فلسفه یونان وارد فلسفه اسلامى شده لکن فلسفه اسلامى داراى اصول و مبانى وساختار مستقل و منسجمى است و بعلاوه مباحثى در فلسفه اسلامى وجود دارد که حتى موضوع آنها در فلسفه غرب و دیگرفلسفهها اصلاً مطرح نبوده است. در نگرش فلسفى به سیاست، چنان که خواهد آمد، اسلام نگاه تأسیسى داشته و اصول ومفاهیمى را مطرح کرده که غالباً در فلسفه غرب به آنها اشاره نشده است.ب) نگرش کلامىنظام سیاسى اسلام در تعریف و تلقى تشیّع، نشأت گرفته از توحید ربوبى و تجلى ارادهتشریعى خدا است که به وسیلهانسانهاى برگزیده و منتخب خدا یعنى پیامبر اکرم و ائمه معصومینعلیهم السلام عینیّت مىیابد. امامت که سیاسىترین موضوع قرآن ومحور اصلى حکومت اسلامى است، بخشى از اصول اعتقادى شیعه و از اصول دین (مذهب) شمرده مىشود که جایگاهبحث آن کلام و اصول عقائد است. چنانچه بحث از استمرار این ولایت و چگونگى حاکمیت ربوبى الهى در عصر غیبت،بحثى است کلامى.ج) نگرش فقهىموضوع فقه رفتار و اعمال مؤمنان و مکلّفان است و مسائل اجتماعى و مباحث مربوط به امور سیاسى و کیفیت تدبیر اموراجتماعى و روابط انسانها با یکدیگر را نیز در بر مىگیرد. لذا بیشترین بحث در باب نظام سیاسى اسلام توسط فقها در ابوابمختلف فقهى مطرح شده و وظیفه حاکم و رهبر اسلامى در اجراى احکام و تکلیف جامعه اسلامى در رجوع و حمایت ازآنان به تفصیل بیان شده است. به تعبیر دیگر، قسمت اعظم فقه به مباحث اجتماعى و سیاسى و اقتصادى و تنظیم روابطاجتماعى تعلق دارد نه بر اعمال فردى. لذا فقه سیاسى که در واقع پاسخهاى فقه است به نیازها و سؤالهاى سیاسى هر عصر وزمان، از مهمترین فصول فقه است. - ضرورت حکومت: نیاز به حکومت و نظام مقتدرى براى اداره جامعه و انتظام امور عامه و تصدى فعالیتهاى اجتماعى وتامین امنیت، کمتر مورد تردید کسى قرار گرفته و به همین لحاظ در این کتاب به صورت مستقل مورد بحث قرار نگرفته است؛ تنهابهاین نکته اشاره مىکنیم که با توجه به تاثیر و نقشى که مدیریت کلان جامعه در هدایت مردم و فراهم نمودن زمینه تعالى و تکاملانسانها دارد، یکى از اهداف مهم و اساسى بعثت پیامبرانِ صاحبِ شریعت بویژه پیامبر اکرم(ص)، خاتم انبیاء و رسولان الهى،پرداختن به چگونگى اداره جامعه اسلامى بوده است تا جائى که فلسفه عملى بسیارى از احکام و مسائل فقهى تشکیل حکومت دینى وشکلگیرى نظامى است که در آن قانون و حاکمیت الهى محور قرار گیرد.در فرهنگ اسلامى، حکومت ضرورت وحیانى و آسمانى دارد و لذا هیچ یک از فرقههاى اسلامى به جز خوارج نسبت بهضرورت حکومت تردید ننموده و آن را ضرورى و مسلّم دانستهاند و در عین حال به ادله عقلى و نقلى فراوانى تمسک کردهاند.حضرت امام خمینى(ره) در طراحى حکومت اسلامى و تبیین ولایت فقیه به بسیارى از این ادله و نیز سیره عملى پیشوایاناسلام، قوانین اسلام و برخى از آیات قرانى استدلال کردهاند. - یکى از اقدامات دشمنان فرهنگى نسبت به مسلمانان، القاء تقابل و تضادهاى مصنوعى و ساختگى است که اصلاً درفرهنگ دینى و اسلامى جایى ندارد؛ یکى از بزرگترین عوامل انحراف و زمینهساز لغزشِ جوانان و یکى از مهمترینمحورهاى تحریف دین و ناتوان معرفى کردن معارف اسلامى براى اداره حکومت و جامعه و زندگى، طرح دو گانگى و تقابلمفاهیمى از قبیل موارد ذیل است.- خدا محورى یا انسان محورى.- تعبّد و بندگى خدا یا تعقل و خردورزى.- حکومت و مشروعیت الهى یا حکومت و مشروعیت مردمى (تئوکراسى یا دموکراسى).- مدیریت دینى و فقهى یا مدیریت علمى.- آبادانى و پرداختن به آخرت یا آبادانى و رفاه دنیوى.- عبادت و بندگى خدا یا خدمت به مردم.- تکلیف گرایى یا حق گرایى.- حقّ الله یا حقّ الناس.- پاسخگویى به خدا یا پاسخگویى به مردم.و مواردى از این قبیل که همگى افتراء و دور از شأن دین الهى است و نشأت گرفته از مقایسه اسلام با مسیحیت تحریفشده و اقدامات کلیسا در دوران قرون وسطى است. هرگز اسلام توجه به انسان و علم و خرد و آزادى و رفاه و حقوق و رشد وپویایى او را در مقابل خدا محورى و دین دارى قرار نداده، بلکه خدا محورى را ثمره تعقل و خرد ورزى دانسته، تنها راهرسیدن به جایگاه انسان و محور قرار گرفتن او و آزادى و
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 9
استعاره در فلسفه و ادبیات (با نگاهی به استعاره ازنظر آقای عنایت سمیعی)
گفتهمیشود نخستین استعارهها در اعماق تاریخ پدید آمدند، زمانی که انسان در اثر وحشتیا ستایش نخواست نام شیء یا جانور یا پدیدهای را بر زبان آورَد، ناگزیر آن را باواژهای که مصداقش مشخصترین شباهت را به آن داشت مورد اشاره قرارداد. این ماجراشبیه آن است که جوانی دختری را دوست داشتهباشد ولی در جمع نتواند او را با نام اصلیاش معرفی کند، در این صورت به جای آن،واژهای را به کار میبرد که در نظر او معشوفهاش در صفات و ویژگیهایی شبیه به آناست. مثلا به جای محبوب فرض کنید از واژه های "گل- ماه - آهو " و... استفادهمیکند. طبیعی است که هر واژه ای را نمیتواند به جای محبوبش به کار برد؛ زیراشنوندگان او باید بین محبوب و واژهای که به جای آن مینشیند چنان رابطهی مشخصی رااحساس کنند که در دریافت مقصود او اشتباه نکنند؛ مثلا او نمیتواند از واژگانی مثلسنگیا چوب یا موج به جای نام محبوبشاستفاده کند. یا کودکی را فرض کنید که از موجودی میترسد و باور دارد که نباید ناماو را بر زبان آورد، در عین حال مجبور است دربارهی آن حرف بزند. به نظر شما آنکودک آن موجود را با چه واژهای باید مورد اشاره قرار دهد که شنوندهاش در درکمقصود او اشتباه نکند؟ طبیعی است تا جایی که اطلاعاتش اجازه میدهد به سویواژههایی کشیده میشود که مصداقشان- از نظر او- شیبه موجود مورد نظر اوست. آنعاشق و کودک همچون انسانهای دنیای کهن بیآنکه خواسته باشند تصویری خیالی پدیدآورند، برای بیان مقصود خود از استعاره استفاده میکنند. میخواهم بگویم استعارههاحاصل ضرورتهای زندگی ذهنی و عینی بشر در طول تاریخبودهاند. مثلا استعارههایی که در آیینها،دعاها و متون مقدس کهن دیده میشود همگی حاصل ضرورتهای زندگی انسانها بودهاند. از این جهت که انسان گاهی نمیخواسته، گاهی هم نمیتوانسته وجود یا پدیده ای مقدسیا هولناک را به صورت مستقیم مورد اشاره قرار دهد. و این که انسان دربارهی اینوجودهای مقدس یا هولناک و روابط آنها با زندگی خود و تاثیر و تاثر آن چگونهمیاندیشیده است، وارد حوزهی معرفتییی میشود که در توصیف آن ناگزیر از بیاناستعاری بهره جسته است و به تدریج در جریان تکامل اجتماعی، ارزشهای هنری استعارهبه عنوان نوعی از تلقی و بیان و وسیلهای برای به نمایش گذاشتن زیبایی و هرآنچهستودنی است کشف میشود و به زیور و آرایهی سخن تبدیل میشود.
اگرچه استعاره همیشه به عنوان یکی از اساسیترین امکانات زبان در بیان اندیشه و معرفت انسان به کار میآمده است، فلاسفهی دنیای کهن از پذیرش آن در حوزهی بیان افکارخویش خودداری میکردند، در حالیکه در عمل ناگزیر از استفاده از آن بودند. مثلا ارسطو با به کار گرفتن واژههایی از عرصهی دادگاه به بیان فکر فلسفی پرداخت. در واقع او بود که با به کار گرفتن واژههای "قضیه" و "حکم" استعارهی دادگاه را- بی آنکه خواسته یا دوست داشته باشد- وارد بیان فلسفی کرد. در حالیکه فلاسفهی سنتی همیشه استعاره را عنصری ادبی دانستهاند و عامل ابهام که ناگزیر مخل درک مباحث و نظریههای فلسفی خواهد شد، و معتقد بودهاند که بحث دربارهی استعاره مربوط به حوزهی الفاظ است .
منطقی را بحث از الفاظ نیست
بحث از الفاظ او را عارضیست
حتی در دوران روشنگری هم این نگاه رایج بوده است. طوری که "دیدرو" در "دایره المعارف" وقتی به بحث استعاره ( metaphor) میرسد، معتقد است که تمثیل، مجاز و استعاره با اندیشهی عقلی از دو سنخاند و با تعابیر زمانش میگوید: «تشبیه و تمثیل استدلال زنان و شاعران است و مردان که که اهل استدلالاند باید از این شیوه پرهیز کنند» (۱) و دکارت برای رسیدن به زبان واضح که بتواند به روشنی مسائل پیچیدهی فلسفی را بیان کند، استعاره و مجاز را از عرصهی مباحث فلسقی میراند. در واقع تا قرن هیجدهم فلاسفه مجاز و استعاره را مربوط به فن خطابه و شعر میدانستند.
اما در عرصهی ادبیات استعاره عامل ابهام و زیبایی است و زیباترین بیان ممکن در هر زبانی محسوب میشود، تا آنجا که "رنه ولک و آستن وارن" در فصل پانزدهم نظریهی ادبی آن را یکی از دو رکن اساسی شعر اعلام میکنند و مینویسند: «دو رکن اساسی شعر به قول یکی از معاصران ما وزن و استعاره است. به علاوه وزن و استعاره به یکدیگر تعلق دارند و تعریفی که از شعر میدهیم باید آنچنان جامع و مانع باشد که هردو را شامل شود و همراهی آنها را توضیح دهد.»(۲) این بیان به خوبی اهمیت استعاره را در ادبیات نشان میدهد و حتی میتوان گفت کمی دربارهی نقش آن اغراق میکند.
علمای علم بیان که به بررسی مهمترین عوامل زیبایی سخن، یعنی؛ استعاره، تشبیه، کنایه، مجاز و تمثیل میپردازند استعاره را از یک طرف به تشبیه و از طرف دیگر به مجاز مربوط میدانند. در واقع استعاره تشبیهی است که دوران دگردیسیاش را به کمال رسانده و یکی از دو طرف اصلی تشبیه در دیگری حل شده است. وقتی گفته می شود: «ماه من خندید» منظور این است که «یار ِ چون ماه من خندید» اما در جریان تکامل، مشبه که یار باشد عرصهی سخن را ترک کرده است تا "ماه" نیز بتواند از دلالت بر مدلول حقیقی خود بریده شود. و با استفاده از ابزار [قرینهی] "خندیدن" بر یار دلالت کند. در اینجا ماه و یار که دو وجود و دو دال جداگانهاند به یگانگی میرسند و این یگانگی آنها در ذهن خواننده و شنونده تصویری دلنشین خلق میکند و عواطف او را تحت تاثیر قرار میدهد.
از طرف دیگر استعاره به مجاز مربوط است، چراکه واژهی استعاره معنی غیرحقیقی دارد. "ماه " دیگر ماه آسمان نیست "یار" است، یعنی ماه به جای یار به کار رفته است و دلالت بر آن دارد. از این نظر علمای بلاغت آن را یکی از انواع مجاز به حساب میآورند، چراکه دو شرط اصلی مجاز در آن لحاظ شدهاست؛ یعنی هم میان معنی حقیقی و مجازی آن رابطه وجود دارد (علاقه) و هم نشانه یا قرینهای وجود دارد که نشان میدهد کلمه بر معنی حقیقیاش دلالت ندارد. در همین جملهی "ماه من خندید" علاقهی میان ماه و یار شباهت یار به ماه است (علاقهی شباهت) و آنچه نشان میدهد "ماه" در معنی حقیقیاش نیامده، واژههای "من" و "خندید" است. چراکه "ماه" آسمان متعلق به کسی نیست، همچنین توانایی خندیدن ندارد. پس ماهی که مال من است و میخندد نمیتواند ماه آسمان باشد.
سیسرون در "اندر وصف خطیب- کتاب سوم" مینویسد: "استعاره صورت کوتاه شدهی تشبیه است که در یک کلمه فشرده شده است، این کلمه طوری در جایگاهی که به آن تعلق ندارد قرار میگیرد که انگار به راستی در جای خود آن است و اگر قابل دریافت باشد مایهی التذاذ میشود. اما اگر حاوی هیچ شباهتی نباشد مطرود میگردد." (۳) در واقع سیسرون در جملههای "این کلمه در جایگاهی که به آن تعلق ندارد قرار میگیرد" اشاره به سرشت انحرافی استعاره دارد، چیزی که موکاژوقسکی، زبان شناس چک، بر آن تاکید میکند و در کتاب "زبان معیار و زبان شعر" خود "نقش زبان شعر را عبارت از نهایت برجستهسازی" یا همان انحراف از زبان معیار دانسته آن را به استعاره نسبت میدهد. درمیان زبان شناسان، "رومن یاکوبسون متقاعدکنندهترین استدلالها را مطرح کرده است"(۴) از نظر یاکوبسن "استعاره وجود یک شباهت یا همگونی "انتقال پذیر" میان یک موجود و موجودی دیگر را که میتواند جانشین آن شود پیشنهاد میکند. در مجاز مرسل اساس این جایگزینی، بیشتر توالی است تا مشابهت."(۵)
در واقع این سخنان ما را به سوی محوریت استعاره در زبان رهنمون میشود که عرصهی اصلی کارکرد آن شعر است. و یکه تازی انواع استعاره در آن تماشایی است. میتوان گفت: اینجا استعاره اندامی زبانی است در خدمت بیان معرفت شاعرانه. به نمونهی زیر از خواجه نگاه کنید.
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت: ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
در این بیت وضعیتهای زیر استعاری هستند: "گفتن" برای مرغ چمن، "شنیدن"، " نوخاسته بودن"، "نازکردن" برای گل. در واقع در ذهن شاعر "مرغ چمن" به عاشقی رنجیده و گلهمند و "گل" به محبوبهای جوان و پرناز و ادا ، تشبیه شده است، اما در واقعیت شعر مشبهبهها یعنی، عاشق رنجیده و گلهمند و محبوبهی پرناز و ادا حذف شدهاند، در حالیکه ویژگیها و روابط آنها به مشبههایشان یعنی مرغ چمن و گل نسبت داده شده است. این وضعیت استعاری توانسته است چنین بیان شاعرانهای را به نمایش بگذارد و رابطه ی این دو (مرغ چمن و گل) را بر مبنای روابط انسانی شکل دهد. ببنید:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت: ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی هیچ عاشق سخن سخت به معشوقه نگفت
این شیوهی بیان تلقی شاعر از رابطهی میان گل و مرغ چمن را برکشیده و به وضعیت انسانی رسانده است. در واقع این زیبایی شورانگیز در شعر حداقل امتیازی است که استعاره به زبان عطا میکند.
این،کارکرد ادبی استعاره است. اما استعاره کاربردهای دیگری هم دارد که درعرصهی زبان آن را به وسیلهای برای بیان، توضیح و گزارش وضعیتهای انتزاعی یا پیچیده در علوم انسانی، فلسفه و علوم محض تبدیل میکند. مثلا وقتی سیاستمداری میگوید: "حالا توپ در زمین اسرائیل است" از استعارهی فوتبال در سیاست استفاده کرده است، یا وقتی منتقدی مینویسد: "نیما در شعر ناقوس براستبداد اولتیماتوم میدهد" از یک استعارهی نظامی- سیاسی برای توضیح یک اثر ادبی استفاده میکند. برخی از صاحبنظران دست کم دو کارکرد اصلی زیر را برای استعاره قائل شدهاند.
۱- کارکرد زیبایی شناختی، آرایهی کلامی- که منظور از آن جنبههای خطابی و شعری استعاره است.
۲- کارکرد معرفت شناختی و فلسفی- یعنی از دالان استعارهها چیزی را در مورد واقعیت و اندیشهی نسبت به واقعیت درمییابیم. در این کارکرد با خود تعبیر و چارچوب اندیشهی استعاری به نوعی از موضوع، فهم خاص و فهم از موضوع مواجهایم.(۶)
میبینیم که امروزه برخلاف گذشته، فیلسوفان استعاره را یکی از محورهای اصلی زبان تلقی میکنند و در مباحث وگزارههای فلسفی از آن فراوان بهره میبرند و "مفاهیمی را از قلمرو زیستی، اجتماعی یا صنعتی اتخاذ کرده و به کل واقعیت تعمیم میدهند". (۷) شاید اینجا توجه به رئوس "نظریهی استعارهی معاصر" که جورج لیکاف آن را تنظیم کرده است، راهگشا و جالب باشد
۱- استعاره مهمترین سازوکاری است که ما از طریق آن مفاهیم انتزاعی را درک میکنیم و با آن استدلال انتزاعی میکنیم.
۲- بیشتر موضوعات، از مسائل پیش پا افتاده تا نظریههای پیچیدهی علمی، فقط از طریق استعاره قابل دریافت و فهماند.
۳- استعاره ماهیتا امریست مفهومی و نه زبانی.
۴- استعارههای زبانی فقط ظهور سطحی استعارههای مفهومی است.
۵- اگرچه بیشتر نظام مفهومی ما استعاری است، با وجود این، بخش قابل توجهی از آن نیز غیر استعاری است. ادراک استعاری ما مبتنی بر همین بخش غیر استعاری است.
۶- استعاره ما را قادر میسازد تا موضوعی به نسبت انتزاعی یا فاقد ساخت را برحسب امری ملموستر یا دست کم ساختمندتر بفهمیم.(۸)
براساس "نظریهی معاصر استعاره" بسیاری از مفاهیم انتزاعی، از جمله مفاهیمی که در فلسفه به کار میروند ساختی استعاری دارند. برای درک نظریهی لیکاف این مثال بسیار رایج را در نظر بگیرید. [میدانید] که "فهم ما از زمان به طور عمومی استعاری است. ما زمان را بر حسب مکان میفهمیم. به این عبارات توجه کنید: "۱"- عید نزدیک است و به زودی از راه میرسد."۲"- وقت گذشت. "۳"- از زمان های دور تاکنون..."۴"- آیندهی نزدیک ..."۵"- سفر به آینده ناممکن است. در مثال "۱" ازیک صقت مکانی (نزدیک) برای توصیف یک پدیدهی زمانی استفاده کردهایم و چنان سخن گفتهایم که گویی ثابت ایستاده ایم و زمان سوار بر مرکبی به سوی ما میتازد. در مثال "۲" از گذشتن وقت سخن گفتهایم که دلالت ضمنی دارد برمکان بودن آن."(۹) در مثالهای "۳" و "۴" از صفتهای "دور و نزدیک" که صفتهای مکانی هستند برای زمان استفاده شده. در مثال"۵" هم از آینده طوری سخن گفته شدهاست که پنداری شهر یا سرزمینی دور دست است که سفر به آن ناممکن است. در واقع مکان پنداشتن زمان و دربارهی زمان به شیوهی مکان سخن گفتن سبب میشود که ما به فهم زمان نزدیک شویم و تصوری از آن به دست آوریم که مبتنی بر امری
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 4
فلسفه اخلاق غربی و اخلاق اسلامی
از آنجا که در این وبلاگ، بنا بر این شده که مطالب مربوط به فلسفه اخلاق نیز در کنار منابع فلسفه حقوق مورد توجه قرار بگیرد (که بیان دلایل اتخاذ این رویکرد خود مقاله که حتی رساله ای در سطح دکتری می طلبد) یادآوری یک نکته مهم ضروری است:
اول اینکه حسب آنچه در برخی از نوشته های اخلاقی بیان شده، فلسفه اخلاق در غرب به دنبال آن است که در غیاب دین و تعالیم آن «خوب» و «بد» و «حسن» و «قبح» را برای بشر مشخص کند و به او بگوید که چه کاری خوب است و چه کاری بد. به گفته James Rachels که ترجمه کتاب فلسفه اخلاقش امسال توسط انتشارات حکمت به چاپ رسیده،
«اخلاق عبارت است از تلاش برای قرار دادن رفتار خود تحت هدایت عقل، یعنی کاری را انجام دهیم که مناسب ترین دلایل برای انجام آن وجود دارد»
با این تعبیر، غربیها کوشیده اند تا با جایگزینی معیارهای عقلانی -که البته در این معیار و انواع آن بحثهای زیادی است- سعادت را برای انسان به ارمغان آورند. دراین میان مکاتب متعدد فلسفه اخلاق هر یک با معیار و تعریف خود از «رفتار عقلانی»، کوشیده اند تا برنامه ای را برای زندگی بشر ارائه دهند؛ یکی معیار سود و لذت را مهم دانسته و دیگری خرد جمعی. آن یکی قائل به نسبی گرایی فرهنگی شده و آن دیگری دم از خودگرایی روانشناختی زده است. در واقع این مکاتب به دنبال هدایت کردن «رفتارهای انسان» هستند که در نهایت مشخص کنند چه «رفتار»ی اخلاق است و چه «رفتاری» غیر اخلاق.
دوم اینکه متاسفانه یک غلط مصطلح بسیار بزرگی، حتی میان فلاسفه مشهور ایرانی وجود دارد که: آری؛ در برابر مکاتب فلسفه اخلاق غربی، مکتب فلسفه اخلاق اسلام وجود دارد چرا که ما در کنار احکام شرعی و عقاید اسلامی، مبحث مطولی به نام فلسفه اخلاق داریم و چه و چه. به نظر آنان آنچه که در معارف اسلامی به نام اخلاق در عرض فقه و کلام قرار گرفته، به عنوان یک مکتب اخلاقی قائل عرضه است؛ حال آنکه موضوع علم اخلاق اسلامی «ملکات انسانی» است که بر «قلب» و «روح» عارض می گردد و نه بر «رفتار». در واقع این ملکات رذیله ویا فاضله ابتدا بر روح و قلب انسان سیطره می یابند و سپس نتایج آن به شکل «رفتار»های مختلف بروز می یابد. به عنوان مثال، ملکه رذیله حسد وقتی در انسان پدید می آید و قلب و روح انسان را متاثر می سازد، در نتیجه آن برخی رفتارها در قالب غیبت و دروغ و حتی صدمه جسمانی به افراد دیگر از انسان صادر می شود که نمودی از آن ملکات است. پس اصولا اخلاق اسلامی متعرض رفتارهای انسانی نمی شود، بلکه به دنبال بررسی ملکات فاضله و رذیله قلبی است.
سوم اینکه اساسا تمدن مبتنی بر اومانیسم غربی هنوز مفهوم روح را نپذیرفته و مفاهیم مرتبط با آن را در قالب مباحث روانشناسی تفسیر می کند و به همین دلیل منطقاً نمی تواند راجع به ملکات و خصائص فاضله و یا رذیله این مفهوم، نظری داشته باشد. در واقع غرب اعتقادی به روح ندارد.علیهذا موضوع فلسفه اخلاق در غرب روح و قلب نیست، بلکه همانگونه که تاکید شد، «رفتار انسان» موضوع این علم است. اگر بخواهیم مفهومی را درمقابل فلسفه اخلاق در غرب قرار دهیم، می توان با تسامح «فقه اسلامی» و فلسفه فقه را در مقابل فلسفه اخلاق در غرب قرار داد چرا موضوع این علم نیز رفتارهای مکلفین است و از این نظر قابل مقایسه با فلسفه اخلاق است.
نتیجه آنکه اساسا قیاس اخلاق غربی با اخلاق اسلامی قیاس مع الفارق است و علت این همه سرگردانی و آشفته گویی را می توان در جهل نسبت به تفاوت این دو معنا، یا سهو در به کاربردن این الفاظ و یا غرض ورزیهای فراعلمی جستجو کرد.
از آن جا که قرآن و سنت جزو منابع عرفان اسلامی هستند، بدیهی است که عرفان اسلامی برتری خاصّی نسبت به سایر مکاتب داشته باشد که این نکته با نظری اجمالی، به برخی از مکاتب عرفانی روشنی بیشتری خواهد یافت. هر چند عرفای مسلمان از تمامی این مکاتب بهره برده اند ولی آن چه باعث مزیت و رجحان ایشان است، آموزه های دین اسلام می باشد. صوفیان و عرفای مسلمان برخلاف راهبان مسیحی، ازدواج کرده و صاحب زن و فرزند بوده اند و به تعبیر دیگر در جامعه حضور داشته اند و نیز پیروان سایر مذاهب و ادیان را به آسانی تحمل می کردند، عشق در عرفان مسیحی منحصر به اقنوم دوم از اقانیم ثلاثه است که حضرت مسیح می باشد ولی عشق در اسلام طریق و وسیله ای است که عارف را به اتحاد و فنا و ذات حق می رساند. در قیاس با تعالیم هندیان، نیز می بینیم که موضوع خدا و بقای نفس و زندگی اخروی در آن مکاتب مورد تأکید نیست. بودائی ها فقط تربیت اخلاقی و تصفیه باطن را در نظردارند و در واقع صرفاً خویشتن سازی است ولی عارف در پی رسیدن به خداست.
هدف ریاضت های هندی رهایی از بدبختی های زندگی است چرا که زندگی را شوم می دانند، ولی در تصوف اسلامی، زندگی را مقدمة اهداف والای خود می دانند و بهره وری از غرایز را پس از طی مراحلی، مخالفت تعالیم روحی نمی دانند و در تعالیم هندی فنا آخرین هدف است در حالی که در عرفان اسلامی فناء پایه ای برای «بقاء بالله» است و در تصوف اسلامی به جز مواردی اندک سخن از فنای صفت است، در حالی که در بودایی نفی ذات مراد است و بالاخره در آموزه هایی هندیان بر سر عشق و عواطف، پا نهاده اند و به انهدام کامل وجود روانی و ذهنی رسیده اند. در مقایسه با افلاطونیان نیز علیرغم شباهت های فراوان به امید اعتقاد آنها به خدایان متعدد و عقیده به تناسخ اختلاف در تفسیر وحدت وجود و مخالفت آنان با مذهب، برتری عرفان اسلامی مشهود است. برخی از تفاوت هایی که در بالا ذکر شد در مقایسه میان عرفان اسلامی با باورهای گنوسی، آیین های چینی، و ادیان و مکاتب ایران باستان نیز به چشم می آیند. نتیجه با نظر به آن چه آمد، مشخص می شود که اولاً عرفان ریشه در فطرت و دین فطری دارد، و در میان اقوام و ادیان دیگر نیز وجود دارد. ولی عرفای مسلمان با بهره گیری از آموزه های اسلام و همراه کردن اندیشه های خود با فلسفه، عرفان نظری و عملی را اغنای خاصی بخشیدند. و از قرن هفتم و با ظهور ابن عربی عرفان نظری تبدیل به یک علم منسجم شده است، که در مقایسه با سایر مکاتب عرفانی از امتیازات ویژه ای برخوردار است. آخرین کلام این که دانش عرفان از آن جا که موضوعش به ذات و اسماء خداست و هدفش رسیدن به توحید می باشد، برترین علم شمرده شده است. و به گفتة قیصری هر چند مقام و حکمت نیز از خداوند بحث می کنند ولی در آن دو علم از کیفیت وصول بنده به خدا بحث نمی شود. در حالی که هدف از تحصیل همة علوم و انجام طاعات همین یک نکته است.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 7
فلسفهوانگیزهقیامامامحسین
برخی با ارائه نظریات نسنجیده و غیر قابل قبول پیرامون فلسفه قیام عاشورا، تصویر وارونه و یا حداقل نامناسب با شأن رهبری این قیام ارائه کردهاند و هیچ کدام از آنها، در ارائه یک تصویر روشن و جامع از انگیزههای قیام امام حسین(ع) توفیق نداشتهاند.در این مجال کوتاه نیز نمیتوان به تفصیل به این پرسش پاسخ داد لذا به صورت مختصر در این زمینه باید گفت: یک پژوهشگر و یا شخص سوال کننده پیرامون تاریخ عاشورا اگر بخواهد به ماهیّت و جوهره قیام عاشورا تا حدّ زیادی پی ببرد، باید در گام نخست، با نگاه و مطالعه جامع و کامل در باره امام حسین(ع)، به زندگی، شخصیّت و مقام حضرت به عنوان امام معصوم، شناخت لازم و کافی پیدا کند و سپس با مطالعه و تعمّق لازم در بیانات و گفتار حضرت که در مقاطع مختلف قیام و حتّی پیش از آغاز آن درباره انگیزه حرکت خویش بیان کرده است، به فلسفه و ماهیّت قیام آن حضرت تا حدّ زیادی شناخت پیدا کند.اکنون با این مقدمه و با توجّه به این که بهترین و مطمئنترین سند برای شناخت فلسفه و اهداف نهضت سیدالشهدا(ع)، کلمات خود آن حضرت و یا امامان دیگر در این باره است، مجموع خطبهها، سخنان، نامهها و وصیتنامه امام حسین(ع) که در باره اهداف و انگیزههای قیام عاشورا است و نیز برخی از تعابیر زیارتنامههای متعدّد و مختلف که از امامان دیگر در باره حضرت رسیده است و در آنها به انگیزه قیام پرداخته شده است، مورد مطالعه و بررسی قرار داده و سپس با استخراج فهرستوار اهداف قیام، به تفسیر و تحلیل آنها، میپردازیم :1 ـ امام حسین(ع) در مکه در جمع گروهی از علما و نخبگان دیگر مناطق اسلامی با ایراد خطبهای شورانگیز و کوبنده، ضمن یادآوری وظیفه سنگین و تکلیف خطیر علما و بزرگان شهرها در باره پاسداری از کیان دین و اعتقادات مسلمانان و پیامدهای سکوت در برابر جنایات امویان، از خاموشی آنان در برابر سیاستهای دینستیزانه حاکمان اُموی انتقاد کرده و هرگونه همراهی و سازش با آنان را گناه نابخشودنی دانستند. حضرت در پایان سخنان خود، هدف از اقدامات و فعالیتهایش را برضدّ نظام ستمگر حاکم (که چند سال بعد خود را در قالب یک نهضت نشان داد) چنین اعلام فرمودند:خدایا تو میدانی آنچه از طرف ما انجام گرفته است (از سخنان و اقدامات برضدّ حاکمان اُمَوِی) به خاطر رقابت و سبقت جویی در فرمانروایی و افزونخواهی در متاع ناچیز دنیا نبوده است، بلکه برای این است که نشانههای دینت را (به مردم) نشان دهیم ( برپاگردانیم) و اصلاح در سرزمینهایت را آشکار کنیم. میخواهیم بندگان ستمدیدهات در امان باشند و به واجبات و سنّتها و احکامت عمل شود.از این جملات میتوان چهار هدف را برای اقدامات و فعالیتهای امام حسین(ع) که در عصر حاکمیّت یزید جزء اهداف قیام حضرت به شمار میرفت، استخراج کرد:الف ـ احیای مظاهر و نشانههای اسلام اصیل و ناب محمدیب ـ اصلاح و بهبود وضع مردم سرزمینهای اسلامیج ـ مبارزه با ستمگران اُموی جهت تأمین امنیّت برای مردم ستمدیدهد ـ فراهم ساختن بستری مناسب برای عمل به احکام و واجبات الهی2ـ امام حسین(ع) ضمن وصیّتنامهای که هنگام خروج از مدینه و در زمان وداع با برادرش محمّد بنحنفیّه برای وی نوشت، هدف از حرکت خویش را چنین بازگو کرد:من نه از روی سرمستی و گستاخی و نه برای فساد و ستمگری حرکت کردم. بلکه تنها برای طلب اصلاح در امّت جدم حرکت کردم. میخواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم و به سیره جدم و پدرم علی بنابیطالب عمل کنم.و در زیارتهای مختلف که در باره امام حسین(ع) از امامان(ع) وارد شده، این تعابیر فراوان دیده میشود:«اَشْهَدُ اَنَّکَ قَدْ اَقَمْتَ الْصَّلوهَ وَ آتَیْتَ الزَّکوهَ وَ اَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ»گواهی میدهم که تو نماز را بپا داشتی و زکات دادی و امر به معروف و نهی از منکر کردی.از این عبارات، اهداف ذیل را از قیام حضرت، میتوان استفادهکرد:الف ـ طلب اصلاح در امور امّت پیامبر(ص)ب ـ امر به معروفج ـ نهی از منکرد ـ عمل به سیره رسولخدا(ص) و امیرالمؤمنین(ع) همانند برپایی نماز و پرداخت زکات3 ـ حضرت در نامهای که در زمان اقامت خویش در مکّه در پاسخ دعوت به نامههای اشراف و بزرگان کوفه مبنی بر آمدن به کوفه، نوشتند، فلسفه قیام خود را چنین بیان فرمودند:به جانم سوگند، پیشوا کسی است که به کتاب خدا عمل کند، عدل و داد را محقق سازد، معتقد به حقّ باشد، خود را به آنچه در راه خدا هست پایدار بدارد.امام(ع) در این نامه، هدف از قیام را، تلاش در جهت برپایی حکومتی میداند که رهبر و پیشوای آن، صفات و امتیازات ذیل را دارا باشد:الف ـ به کتاب خدا حکم کند.ب ـ عدالت را در جامعه حاکم کند.ج ـ متدیّن ومعتقد به دین خدا باشد.د ـ خود را وقف خدا و اهداف الهی کند.4ـ حسین بنعلی در نامهای که ضمن آن از بزرگان بصره دعوت به همیاری و همراهی با وی کرده است، علّت و هدف از نهضت خویش را چنین بیان میکند:من شما را به کتاب خدا و سنّت پیامبرش میخوانم. همانا سنّت پیامبر(ص) از بین رفته است و بدعت زنده شده است.و در جواب عبدالله بنمُطیع میفرماید:کوفیان به من نامه نوشته و از من خواستهاند به نزدشان بروم، چون امیدوارند (که با رهبری من) نشانههای حقّ زنده و بدعتها نابود شود.و نیز در نامهای که به شیعیان بصره نوشتند، فرمودند:من شما را به زنده کردن نشانههای حقّ و نابود کردن بدعتها میخوانم.از مجموع نامه و پاسخ حضرت، این اهداف را میتوان برای نهضت عاشورا استفاده کرد:الف ـ دعوت (و عمل) به کتاب خدا و سنّت پیامبر ـ ص ـب ـ احیای سنّت پیامبر(ص) که از بین رفته است، و برپایی مظاهر حقّ و حقیقتج ـ از بین بردن بدعتها (که جایگزین احکام خدا و سنّت پیامبر(ص) شده است).5ـ اباعبدالله درخطبهای که پس از برخورد با حرّ بنیزید رِیاحی در منزل «بَیْضَه» ایراد فرمودند، انگیزه قیام خود را با استناد به فرمایش پیامبر ـ ص ـ، چنین بیان کردند:ای مردم ! رسولخدا ـ ص ـ فرمودند: کسی که فرمانروای ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال کرده و پیمان الهی را شکسته و با سنّت رسولخدا ـ ص ـ مخالفت ورزیده در میان بندگان خدا با گناه و تجاوزگری رفتار میکند، ولی در برابر او با کردار و گفتار خود برنخیزد، برخدا است که او را در جایگاه (عذابآور) آن ستمگر قرار دهد. هان (ای مردم) بدانید که اینها تن به فرمانبری از شیطان دادهو اطاعت از فرمان الهی را رها کردهو فساد را نمایان ساخته و حدود خدا را تعطیل نمودهاند، درآمدهای عمومی (بیت المال) مسلمانان را به خود اختصاص دادهاند و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام کردهاندو من شایستهترین فرد برای تغییر دادن (سرنوشت و امور مسلمانان) هستماز این خطبه و یا نامه، علّت قیام سیدالشهدا(ع) را میتوان این امر دانست که حاکمان بنیاُمَیّه (به ویژه یزید) اقدامات ضدّ دینی زیر را مرتکب شدهاند:الف ـ فرمانبری از خدا را رها کرده و به اطاعت از شیطان رو آوردهاند؛ب ـ فساد را (در زمین) آشکار کردهاند؛ج ـ حدود الهی را تعطیل کردهاند؛د ـ بیتالمال را به خود اختصاص دادهاند؛ه ـ حرام خدا را حلال و حلال الهی را حرام کردهاند.از این رو است که در زیارات وارده در باره امام حسین(ع)، شهادت به برپایی احکام الهی و سنّت پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) توسط حضرت، داده شده است:«اَشْهَدُ اَنَّکَ قَدْ حَلَّلْتَ حَلالَ اللهِ وَ حَرَّمْتَ حَرامَ اللهِ وَ اَقَمْتَ الصَّلاهَ وَ آتَیْتَ الزَّکاهَ وَ اَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ دَعَوْتَ اِلی سَبِیلِکَ بِالْحِکْمَهِ وَ الْمَوْعِظَهِ الْحَسَنَهِ»شهادت میدهم که تو حلال خدا را حلال و حرام خدا را حرام کردی و نماز را بپا داشتی و زکات دادی و امر به معروف و نهی از منکر کردی و (مسلمانان را) با پندو اندرزنیکو، به راه روش خود، فراخواندی.و همچنین:شهادت میدهم که تو به عدل و داد امر کردی و(مسلمانان را) به سوی این دو دعوت کردی.6ـ پیشوای سوّم درمنزل «ذوحُسَم» در توجیه حرکت خویش چنین فرمودند:آیا نمیبینید که به حقّ عمل نمیشود و از باطل بازداشته نمیشود؟ (در چنین شرایطی) باید مؤمن، به حقّ خواهان دیدار خدا باشد. من چنین مرگی را جز شهادت و زندگی با ظالمان را جز ننگ و خواری نمیبینم.امام(ع) درباره ذلتناپذیری خود به عنوان هدف دیگر از قیام خویش، بیانات دیگری نیز دارد، از جمله در مقابل پیشنهاد عبیدالله که حضرت را بین کشته شدن و بین بیعت کردن با یزید مخیّر کرده بود، میفرماید:«... هیهاتَ مِنَّا الذِلّه یأبی اللهُ ذلکَ لَنَا وَ رَسُولُهُ وَ المؤمنُونَ ...»
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 4
فلسفه خدا
خداشناسی برگسون
میتوان حرکتهای را در شهود حیات مشاهده کرد. لحظاتی است که این شهود به معنای یگانه شدن فیلسوف با آگاهی به چیزها نیست، بلکه آگاهی از یک توافق و خویشاوندی میان خود و پدیدارهاست. در این حال سخن بر سر روشنگری زندگی نیست، بر سر گشودن رمز آن است، همانگونه که یک صورتگر- و برگسون نیز کم یا بیش همین را میگویدــ راز یک چهره را میگشاید. باید« نیت زندگی، آن حرکت ساده را بازیافت که در خطوط چهره در جنبش است و آنها را به هم مرتبط میکند تا با معنا جلوه کنند». در ما توان اینگونه بازخوانی هست، زیرا در هستی تن یافتهی ما، در خویشتن ما، الفبا و دستور زبان زندگی نگاشته شده اما نه به این مقصود که ما یا زندگی ما جلوهگاه معنایی کامل و تمام باشد. در اینجا نیز آقای لورْوا قاطعانه در بهترین سمت فلسفهی برگسون به راه است آنگاه که: زندگانی را «چون تناسب با مقصود جستجوگر» میبیند که در آن مقصود و راه نیل به آن، قضا و معنای (خردپذیر) انگیزانندهی یکدیگرند. در این غایتمندی سنگین، در این معنای در حال کار، آن آسودگی فرمانروای آگاهی کیهانشناسیک را نمییابیم که با ژستی به سادگی حرکت دست ما، همهی جزئیاتی را که زندگی یک اندام برساختهی آن است از خود بیرون فرو میافکند.
چندانکه باید از خود پرسید آیا شهود خدا نزد برگسون در خدایی «که نیروست» و در آغاز از آن سخن گفتیم، خلاصه شدنی است؟ میدانیم که او به اختصار ذات خدا را چون دیرندی در زمان که از دیرندِ زمانی ما با دوامتر است تعریف کرده، همچون «همبستگی» همهی دیرندها که دیرند هستی ما را هم به طریق اولی در برمیگیرد. و او آن را «ابدیت زندگی» نام نهاده است. اما این بدین معناست که با همسنجی پایندگی خدا با زمانمندی خود، از بیشی به کاستی گذر کردهایم و نیازی نیست که به روشنگری این کاستی بپردازیم که به گفتهی مالبرانش، نیستی صفت نمیپذیرد. اما دیدیم که برگسـون سرانجام دیرنـد زمانی ما را با نبود مضاعفی که آینـده و گـذشته رویاروی اکنون مینهند، با گسیختگیای که در سرشاری حضور هستی پدید میآید، تعریف میکند. اگر خدا به راستی ابدیت زندگی است و اگر همانگونه که برگسون میگوید « چیزی پیش اندر ساخته» نیست، لازم میآید نفی یعنی نیستی در خدا «که نیروست» رخنه کند و کافی است که هم سخن با راوِسون دربارهی فلسفهی برگسون گفت: « اندیشهی نامتناهی، چیزی از پراپری خود را باطل کرده تا ]بتواند[ رستاخیزی پدید آورد، یعنی چیزها را بیدار کند و به آنها هستی عطا کند.» اما اگر به راستی خدا به مثَل از خود منفصل شده تا نیستی را در خود پذیرا شود و اگر موجودات با روگرداندن از خدا، یعنی جداگانگی از ذات او پدید میآیند، بنابراین برآمده از او نیستند، او اصلی نیست که بتوان از آن به زمانمندی خود و به جهان رسید، بلکه همانا خدایی است که از خود به سوی او فراز می رویم. در هر لحظه از بالندگی زمانمندی خود، در هر جنبش آن، وجود خدا را حدس میزنیم، همچون شکلِ از خیال بافتهای که احساس میکنیم در آستانهی هم آمیزی با میدانِ دید ماست و یارای «ثابت» کردن ] آن را با نگاه[ و شناختن آن را نداریم و در ضمن میدانیم که بیوجودِ زمانمندِ ما و به خودی خود نیز وجود ندارد. در آنچه برگسون دربارهی خدا همچون اصل نیکی میگوید، این نکته بیشتر خود را مینمایاند. میدانیم که او با بحرانهای الهیات استدلالی که شرّ را چون درجهی ضعیفتری از نیکی میگیرند، به شدت مخالف است:« فیلسوف میتواند در سکوت دفتر کار خود، با حجتهایی از این دست دل خوش سازد، اما رواروی ِ مادری که جان سپردن فرزند خود را به چشم دیده، چه اندیشه خواهد کرد؟» تنها خوش بینیای که برای او پذیرفتنی است یک خوشبینی « تجربی» است: این امر که انسانها به رغم همه چیز، زندگانی را میپذیرند و نیز اینکه فرا سوی خوشی و ضد آن، شادی نیز در کار هست. این خوشبینی بر درد و رنج به عنوان شرط شادی صحه نمیگذارد. نمیانگارد که نگاهی هست ناکرانمند که در ژرفای جهان و ظلمتِ درد فرو میرود و همچندِ یک تصدیق است. زمانیکه فلسفهی برگسون را میخوانیم چنین مینماید که انسان در بن ذات شکلیافتهی خود، به سخا و گشادهدلی بر میخورد که با نادمسازی و ناهمپایی جهان تباهی نمیپذیرد و علیهی این نادم سازی، همسویِ اوست. آقای لوروا با رد کردن اینکه ایدهی خدا، یک روشنگری نظری است، در همان معنا و با شدت بیشتری میگوید:« . . . خدا را در اینکه در ما زنده است، در کار خدا گونه ساختن خود، میشناسیم در این معنا، باز میتوان گفت هنوز خدایی برای خود نداریم، او با خود ما در حال خدا شدن است.» در خداشناسی برگسون، مانند شاید تمامی خداشناسیهای از مسیحیت تاکنون، نوعی «تکان خوردگی» به چشم میخورد که روشن نمیکند آیا این خداست که انسانها را در وجود انسانی آنان حمایت میکند یا به عکس، زیرا برای باز شناختن هستی خدا، ناگزیریم از گذرگاه هستی خود عبور کنیم و این دیگر یک حاشیه روی نیست.
در همسنجی با خدا که نیروست، زندگی ما یک شکست بود، و جهان یک تباهی گرفتگی، که جز با بازگشت به خود آن نمیتوانستیم به بهبود ؟ریتسیم؛ و بعکس با خدایی که همجبههی انسانهاست، تاریخی آیندهنگر هم پاسخ خواهد بود که تجربهای است پی جوی شکوفایی و تحقق خود. نقد ایدهی پیشرفت نزد برگسون به پیشرفتی نظر دارد که در آن احتمال جایی ندارد و خود انگیخته است. اینجا نیز به یک مورد خاص از تو هم واپسنگر برمیخوریم: ما در یک رویداد گذشته، زمینهی آمادهسازی اکنون خود را میبینیم، در حالی که این گذشته در زمان خود یک «فعل کامل» بوده، و این توفیق کنونی ماست که آن را به پیشانگارهای تبدیل میکند. اما همین امر توانایی شگفتی را در ما جلوهگر میکند که همانا توانایی تعبیر بازیافت و تعبیر گذشته و ابداع پی آمدی برای آن است. حتی اگر در این میان دگردیسی و جهشی هم پیش آید، بی در کار بودن یک حس مشترک گذشته و اکنون، این دگردیسی و جهش هم ناممکن میبود. پس برگسون به معنایی برای تاریخ و به پیشرفت، اذعان دارد، به شرط آنکه سخن بر سر نیرویی خود انگیخته نباشد و آن را نه با یک ایده، بلکه از طریق یک ثابت سوگیری، تعریف کرد، و به این دریافت رسید که هر اندازه تاریخ بررسی شدنی است، و همان اندازه هم ساختنی است. آنگاه، دیگر چیزی در تاریخ نیست که به کلی از معنا بیبهره باشد، دو بخشی بودنهای آن، بنبستهای آن، بازگشتهای آن به راههای وانهاده، چند پاره شدنها و مبارزات آن، تنها در نظر یک اندیشهی انتزاعی که خواستار فروکاستن مشکلات تاریخ به مشکلات ایدههاست، بیمعنا و خرد ستیز جلوه میکند. اما اینجا سخن بر سر رو یا رو نهادن و مقابلهی ایدهها نیست که بر سر کالبد بخشیدن و زندگانی بخشیدن به آنهاست، و در این حال، جز با به آزمون گذاشتن آنها، نمیتوان دانست به چه کار میآیند. این آزمایش موضعگیری و مبارزه است. برگسون میگوید، در این صورت، مبارزه «تنها جنبهی سطحی پیشرفت است.»
همان به که یگانگی آغازین از هم گسیخت و جهان و تاریخ به بیان آمد. چند پاره بودن انسان، از خود بیگانه بودن او، که پیش از این، مانع از آن میشد که « انسانی الهی» باشد، اکنون واقعیت او و موجب ارزش اوست. او چند پاره است، زیرا یک «نوع» نیست یک «چیز آفریده» نیست، زیرا او یک«همت آفریننده» است. برگسون میگوید.« او یک تناقض تحقق یافته است.» چرا که بشریت برای ارزمند بودن نمیتوانسته است« بییاری خود انسانِ، به شکل نهایی خویش درآید.» یکپارچگی آغازین، نمادی است که خواص کنونی ما مظهر خود میداند، زیرا میخواهد همزمان هم چون جان، خود را باز شناسد و هم چون تن. دعوتی است به اینکه از همهی پارهها پیکرهای از نهادها بتراشیم تا جان خود را در آن باز شناسد. لحن نامحافظهکارانهی گفتار برگسون، چه بر سر ماشین محوری باشد، چه فراغت کارگری و یا وضعیت زنان، ناشی از همین است. اینجا نیز آقای لوروا از معنای نهفتهی فلسفهی برگسون پیشنگرشی داشت، آنگاه که سراسر تاریخ ما را از رنسانس به بعد، همچون انقلابی به راه میدید و از « اهمیت مطلقی که ویژگیهای انسانی یافتن» دارد، سخن میگفت.