لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 12
عمرو عاص
پدرش عاص بن وائل و مادرش نابغه نام داشت. عمرو عاص از قبیله بنی سهم قریش بود و یکی از دشمنان سرسخت رسول خدا در مکه به شمار میرفت. برای آزار پیامبر هفتاد بیت شعر سروده بود و کودکان مکه هنگامی که رسول خدا را می دیدند آن شعرها را با صدای بلند می خواندند و موجب ناراحتی و آزار پیامبر می شدند. از این رو رسول خدا چنین دعا فرمود:«خداوندا! عمرو مرا هجو کرده، ولی من شاعر نیستم و شاعری زیبنده من نیست تا پاسخش را به شعر بگویم. پس او را در برابر هر یک از حروف شعرش هزار بار لعنت کن.» هنگامی که نخستین گروه از مسلمانان برای گریز از آزار مشرکان، به حبشه هجرت کردند، بزرگان قریش عمروعاص را به سرپرستی گروهی به حبشه فرستادند تا از نجاشی بخواهد مسلمانان را تسلیم کند؛ ولی نجاشی نپذیرفت و عمرو عاص و همراهانش دست خالی بازگشتند. عمرو عاص از کسانی بود که در مسجدالحرام، شکمبه شتری را بر سر رسول خدا انداختند. وی سرانجام اندکی پیش از فتح مکه در سال هشتم هجری مسلمان شد و به این شرط که بدیهای گذشتهاش بخشوده شود با رسول خدا بیعت کرد. پیامبر پس از مسلمان شدن عمرو، او را به فرماندهی سریه ذات السلاسل و پس از آن به جمعآوری زکات مردم عمان منصوب کرد. عمروعاص در دوران خلافت ابوبکر و عمر از نزدیکترین افراد به آنان محسوب میشد و در فتح شام از فرماندهان سپاه بود. در دوران عمر مدتی والی فلسطین شد و سپس مامور فتح مصر گردید. پس از فتح مصر خودش والی آن جا شد و تا چند سال پس از مرگ عمر در این سمت باقی بود. عثمان او را عزل کرد و او به فلسطین بازگشت. از آن پس عمروعاص در زمره منتقدان عثمان قرار گرفت و به ندرت به مدینه میآمد. پس از قتل عثمان به معاویه پیوست و همهکاره دستگاه معاویه شد. وی بسیار باهوش و از زیرکان عرب بود و تمام زیرکی و هوش خود را برای مقابله با امام علی علیه السلام به کار گرفت؛ چنان که وی را فتنهانگیز اصلی جنگ صفین دانستهاند. ماجرای حکمیت نیز با حیله عمروعاص شروع شد و با حیله عمروعاص به فرجام رسید. عمروعاص پس از شهادت محمد بن ابی بکر از سوی معاویه حاکم مصر شد و بر این سمت باقی بود تا در سال 43 هجری درگذشت.
نیرنگ عمرو عاص
امام علیه السلام در روز سه شنبه دهم ماه ربیع الاول سال 38 هجرى در ابتداى فجر، که هنوز هوا تاریک بود، نماز صبح را با یاران خود بجا آورد. آن حضرت از ناتوانى وخستگى سپاه شام کاملا آگاه بود ومىدانست که دشمن به آخرین سنگر عقب نشینى کرده وبا یک حمله جانانه مىتوان به خرگاه آتش افروز جنگ معاویه دستیافت.از این رو، به اشتر دستور داد که به تنظیم سپاه بپردازد. مالک، در حالى که در پوششى از آهن فرو رفته بود به میان سپاه آمد ودر حالى که بر نیزه خود تکیه کرده بود فریاد کشید:«سووا صفوفکم رحمکم الله»:صفهاى خود را مرتب کنید. چیزى نگذشت که حمله آغاز شد واز همان ابتدا نشانههاى شکست دشمن با فرار آنان از میدان نبرد آشکار گردید.
در این موقع، مردى از سپاه شام بیرون آمد وخواستار مذاکره حضورى با امام -علیه السلام شد. امام در میان دو صف با او به مذاکره پرداخت. او پیشنهاد کرد که هر دو طرف به جایگاه نخستین خود عقب نشینى کند وامام شام را به معاویه واگذار نماید.امام علیه السلام باتشکر از پیشنهاد او یاد آور شد که من در این موضوع مدتها اندیشیدهام ودر آن جز دو راه براى خود ندیدهام، یا نبرد با یاغیگران یا کفر بر خدا وآنچه که بر پیامبر او نازل شده است. وخدا هرگز راضى نیست که در ملک او عصیان وگناه شود ودیگران در برابر آن سکوت کنند واز امر به معروف ونهى از منکر سرباز زنند. از این رو جنگ با متمردان را بهتر از همآغوشى با غل وزنجیر یافتهام.
آن مرد از جلب موافقت امام علیه السلام مایوس شد ودر حالى که آیه انا لله و انا الیه راجعون را بر زبان جارى مىکرد به سوى سپاه شام بازگشت. (1)
نبرد بى امان میان طرفین بار دیگر آغاز گردید. در این نبرد از هر وسیله ممکن استفاده مىشد، از تیر وسنگ واز شمشیر ونیزه وعمودهاى آهنین که کوه آسا بر سر طرفین فرو مىآمد. نبرد تا صبح روز چهارشنبه ادامه داشت.سپاه معاویه در شب آن روز از فزونى کشتهها وزخمیها مانند سگ زوزه مىکشید واز این جهت در تاریخ آن شب چهارشنبه را «لیلة الهریر» خواندهاند.
اشتر در میان سربازان حرکت مىکرد ومىگفت:مردم تا پیروزى به اندازه یک کمان بیش باقى نمانده است وفریاد مىزد:«الا من یشری نفسه لله ویقاتل مع الاشتر حتى یظهر او یلحق بالله؟» یعنى:آیا کسى هست که جان خود را به خدا بفروشد ودر این راه به همراه اشتر نبرد کند، تا پیروز گردد یابه خدا بپیوندد؟ (2)
امام علیه السلام در این لحظات حساس در مقابل فرماندهان وافراد مؤثر سپاه خود سخنرانى کرد وفرمود:
اى مردم، مىبینید که کار شما ودشمن به کجا انجامیده و از دشمن جز آخرین نفس چیزى باقى نمانده است. آغاز کارها با پایان آن سنجیده مىشود.من صبحگاهان آنان را به محکمه الهى خواهم کشید وبه زندگى ننگینشان پایان خواهم داد. (3)
معاویه از مضمون سخنرانى آن حضرت آگاه شد. لذا رو به عمرو عاص کرد وگفت: این همان شبى است که على فرداى آن کار جنگ را یکسره خواهد کرد. اکنون چه باید کرد؟
عمروعاص گفت:نه سربازان تو مانند سربازان او هستند ونه تو مانند او هستى. او به انگیزه دینى وعقیدتى نبرد مىکند، در حالى که تو به انگیزه دیگر. تو خواهان زندگى هستى واو خواهان شهادت.سپاه عراق از پیروزى تو بر خود مىترسد، در حالى که سپاه شام از پیروزى على هراسى ندارد.
معاویه:پس چه باید کرد؟
عمروعاص:باید پیشنهادى کرد که اگر بپذیرند دچار اختلاف شوند واگر نپذیرند نیز دچار دو دستگى گردند; آنان را به کتاب خدا دعوت کن تا میان تو وآنان حاکم باشد. در این صورت تو به خواسته خود نائل مىآیى. این مطلب مدتها در ذهن من بود ولى از ابراز آن خوددارى مىکردم تا وقت آن برسد.
معاویه از پختگى نقشه همکار خود تشکر کرد ودر صدد اجراى آن بر آمد.
بامداد روز پنجشنبه سیزدهم ربیع الاول، وبه قولى سیزدهم صفر، سپاه امام -علیه السلام بانیرنگ کاملا بى سابقهاى روبرو شد وخدمتى که فرزند عاص به طاغیان شام کرد بحق مایه حیات مجدد تیره اموى وبازگشت آنان به صحنه اجتماع شد.
سپاه شام، طبق دستور عمرو، قرآنها را بر نوک نیزهها بستند وصفوف خود را با مصاحف آراستند. قرآن بزرگ دمشق به کمک ده نفر بر نوک نیزه حمل مىشد. آن گاه همگى یکصدا شعار سر دادند که:«حاکم میان ما وشما کتاب خداست».
گوشهاى عراقیان متوجه فریادها شد وچشمهایشان به نوک نیزهها افتاد.از سپاه شام جز شعارها وفریادهاى ترحم انگیز چیزى شنیده نمىشد.همگى مىگفتند:
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 4
انتقام عمرو عاص از عماره
فرستادگان قریش با کمال یأس و افسردگى آماده بازگشت به مکه شده و دانستند که نمىتوانند عقیده نجاشى را درباره دفاع از مهاجرین تغییر دهند،در اینجا عمرو عاص در صدد انتقام عملى که عماره درباره او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهایى که در حبشه به سر مىبردند و رفت و آمدى که به مجلس نجاشى کرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به کنیزک زیبایى که هر روزه در مجلس عمومى نجاشى حاضر مىشد و بالاى سر او مىایستاد متمایل گشته و از نگاههاى کنیزک نیز دریافت که وى نیز مایل به عماره شده است.
به فکر افتاد که از همین راه انتقام خود را از عماره بگیرد و از این رو وقتى به خانه برگشتند به عماره گفت:گویا کنیز نجاشى به تو علاقهاى پیدا کرده و تو هم به او دل بستهاى؟گفت :آرى.عمرو عاص او را تحریک کرد تا وسیله مراوده بیشترى را با او فراهم سازد و براى انجام این کار نیز او را راهنمایى کرد تا تدریجا وسیله دیدار آن دو با یکدیگر فراهم گردید و عماره پیوسته ماجرا را براى او تعریف مىکرد و عمرو عاص نیز با قیافهاى تعجب آمیز که حکایت از باور نکردن سخنان او مىکرد بدو مىگفت:گمان نمىکنم به این حد در این کار توفیق پیدا کرده باشى تا روزى بدو گفت:
اگر راست مىگویى به کنیزک بگو که مقدارى از آن عطر مخصوص نجاشىـکه نزد شخص دیگرى یافت نمىشودـبراى تو بیاورد،آن وقت است که من سخنان تو را باور مىکنم.
عماره نیز از کنیزک درخواست کرد تا قدرى از همان عطر مخصوص را براى او بیاورد و کنیزک نیز این کار را کرد و چون عطر مخصوص به دست عمرو عاص رسید به عماره گفت:اکنون دانستم که راست مىگویى!و پس از آن مخفیانه به نزد نجاشى آمد و اظهار کرد:ما در این مدتى که در حبشه بودهایم بخوبى از خوان نعمت سلطان بهرهمند و برخوردار گشته و پذیرایى شدیم و شما حق بزرگى به گردن ما پیدا کردهاید اکنون که قصد بازگشت داریم خواستم به عنوان قدردانى و نمک شناسى مطلبى راـکه با زندگى خصوصى پادشاه ارتباط داردـبه عرض برسانم و طبق وظیفهاى که دارم آن را به سمع مبارک برسانم،و آن مطلب این است که این رفیق نمک نشناس من که براى رساندن پیغام بزرگان قریش به دربار شما آمده شخص خیانتکارى است و نسبت به پادشاه خیانت بزرگى را مرتکب شده و با کنیزک مخصوص شما روابط نامشروعى برقرار کرده و نشانهاش هم این عطر مخصوص پادشاه است که کنیزک براى او آورده است!
نجاشى عطر را برداشته و چون استشمام کرد به سختى خشمگین شد و در صدد قتل عماره برآمد اما دید این کار بر خلاف رسم و آیین پادشاهان بزرگ است که فرستاده و پیغامآور را نمىکشند از این رو طبیبان را خواست و به آنها گفت:
کارى با این جوان بکنید که به قتل نرسد ولى از کشتن براى او سختتر باشد،آنهانیز دارویى ساختند و آن را در آلت عماره تزریق کردند و همان موجب دیوانگى و وحشت او از مردم گردید و مانند حیوانات وحشى سر به بیابان نهاد و در میان حیوانات با بدن برهنه به سر مىبرد و هرگاه انسانى را مىدید به سرعت مىگریخت و فرار مىکرد،عمرو عاص نیز به مکه بازگشت و ماجرا را به اطلاع بزرگان قریش رسانید و پس از مدتى نزدیکان عماره به فکر افتادند که او را در هر کجا هست پیدا کرده به مکه بازگردانند و بدین منظور چند نفر به حبشه آمدند و در بیابانها به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالى که ناخنها و موهاى بدنش بلند شده بود و به وضع رقتبارى در میان حیوانات وحشى به سر مىبرد در سر آبى مشاهده کردند و هر چه خواستند او را بگیرند و با او سخن بگویند نتوانستند و به هر سو که مىرفتند او مىگریخت تا بناچار به وسیله ریسمان و طناب او را به دام انداختند ولى همین که به دست ایشان افتاد شروع به فریاد کرد و مانند حیوانات وحشى که گرفتار مىشوند همچنان فریاد زد و بدنش مىلرزید تا در دست آنها تلف شد.
و بدین ترتیب ماجرا پایان یافت و ضمنا این ماجرا درس عبرتى براى شرابخواران و شهوت پرستان گردید و در صفحات تاریخ ثبت شد.
نگارنده گوید:بر طبق روایاتى که در دست هست نجاشى پس از این ماجرا به رسول خدا(ص)ایمان آورد و به دست جعفر بن ابیطالب مسلمان شد،و هدایاى بسیارى براى پیغمبر اسلام فرستاد که از آن جمله بر طبق روایتى«ماریه قبطیه»بود (1) که رسول خدا(ص)از آن کنیز داراى پسرى شد و نامش را ابراهیم گذارد و در کودکى از دنیا رفت به شرحى که ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامى که نجاشى از دنیا رفت رسول خدا(ص)در مدینه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر او نماز خواندند و مهاجرین حبشه نیز پس از مدتى شنیدند که مردم مکه دست از آزارشان برداشته و مسلمان شدهاند از این رو برخى مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمیر به مکه بازگشتند اما وقتى فهمیدند این خبر دروغ بودهگروهى از ایشان دوباره به حبشه رفتند و چند تن نیز از بعضى بزرگان قریش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر مکه درآمدند و جمع بسیارى هم مانند جعفر بن ابیطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از هجرت پیغمبر اسلام در سالهاى آخر عمر آن حضرت به مدینه آمدند که ان شاء الله شرح حال آنها در جاى خود مذکور خواهد شد .
تعهد نامه قریش در قطع رابطه با بنى هاشم«صحیفه ملعونه»
مشرکین قریش که براى جلوگیرى از گسترش دین اسلام و تعالیم رسول خدا(ص)به تنگ آمده بودند و به هر وسیلهاى متشبث شده و چنگ مىزدند نتیجهاى عایدشان نمىشد،این بار نقشه تازه و خطرناکى کشیدند و پس از انجمنها و مشورتهایى که کردند تصمیم به عقد قراردادى همه جانبه براى قطع رابطه و محاصره بنى هاشم و نوشتن تعهدنامهاى در این باره گرفتند و این تصمیم را عملى کرده و به تعبیر روایات«صحیفه ملعونه»و قرارداد ظالمانهاى را تنظیم کرده و چهل نفر از بزرگان قریش و بر طبق نقلى هشتاد نفر از آنها پاى آن را امضا کردند.
مندرجات و مفاد آن تعهد نامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه مىشد :
امضا کنندگان زیر متعهد مىشوند که از این پس هر گونه معامله و داد و ستدى را با بنى هاشم و فرزندان مطلب قطع کنند.
ـبه آنها زن ندهند و از آنها زن نگیرند.
ـچیزى به آنها نفروشند و چیزى از ایشان نخرند.
ـهیچ گونه پیمانى با آنها نبندند و در هیچ پیش آمدى از ایشان دفاع نکنند.و در هیچ کارى با ایشان مجلس و انجمنى نداشته باشند.
ـتا هنگامى که بنى هاشم محمد را براى کشتن به قریش نسپارند و یا به طور پنهانى یا آشکار محمد را نکشند پایبند عمل به این قرارداد باشند.
این تعهد نامه ننگین و ضد انسانى به امضا رسید و براى آنکه کسى نتواند تخلف کند و همگى مقید به اجراى آن باشند آن را در خانه کعبه آویختند و از آن پس آن رابه مرحله اجرا درآوردند .
نویسنده آن مردى بود به نام منصور بن عکرمهـو برخى هم نضر بن حارث را به جاى او ذکر کردهاندـکه پیغمبر(ص)دربارهاش نفرین کرد و در اثر نفرین آن حضرت انگشتانش از کار افتاد و فلج گردید.
ابو طالب که از ماجرا مطلع شد بنى هاشم را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول خدا(ص)دفاع کنند و وظیفه خطیر خود را از نظر عشیره و فامیل در آن موقعیت حساس انجام دهند و افراد قبیله نیز همگى سخن ابو طالب را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که مانند گذشته سخن ابو طالب را نپذیرفت و در سلک مشرکین قریش رفته و به دشمنى خویش با رسول خدا (ص)و بنى هاشم ادامه داد.
ابو طالب که دید بنى هاشم با این ترتیب نمىتوانند در خود شهر مکه زندگى را به سر برند آنها را به درهاى در قسمت شمالى شهر که متعلق به او بودـو به شعب ابى طالب موسوم بودـبرده،و جوانان بنى هاشم و بخصوص فرزندانش على،طالب و عقیل را مأمور کرد که شدیدا از پیغمبر اسلام نگهبانى و حراست کنند و به همین منظور گاهى در یک شب چند بار بالاى سر رسول خدا (ص)مىآمد و او را از بستر بلند کرده و دیگرى را جاى او مىخوابانید و آن حضرت را به جاى امنترى منتقل مىکرد و پیوسته مراقب بود تا مبادا گزندى به آن حضرت برسد و براستى قلم عاجز است که فداکارى ابو طالب را در آن مدت که حدود سه سال طول کشید بیان کند و رنجى را که آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا(ص)متحمل شد روى صفحات کتاب منعکس سازد.
مشرکین قریش گذشته از اینکه خودشان داد و ستد و معاملهاى با بنى هاشم نمىکردند از دیگران نیز که مىخواستند چیزى به آنها بفروشند و یا آذوقهاى براى ایشان ببرند جلوگیرى مىکردند و حتى دیدهبانانى را گماشته بودند که مبادا کسى براى آنها خوراکى و آذوقه ببرد و در موسم حج و فصلهاى دیگرى هم که معمولا افراد براى خرید و فروش آذوقه از خارج به مکه مىآمدند آنها را نیز به هر ترتیبى بود تا جایى که مىتوانستند از داد و ستد با ایشان ممانعت مىکردند،مثل اینکه متعهدمىشدند اجناس آنها را به چند برابر قیمتى که بنى هاشم خریدارى مىکنند از ایشان خریدارى کنند و یا آنها را به غارت اموال تهدید مىکردند و امثال اینها.
براى مقابله با این محاصره اقتصادى،خدیجه آن همه ثروتى را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد و خود ابو طالب نیز تمام دارایى خود را داد،و خدا مىداند که بر بنى هاشم در آن چند سال چه گذشت و زندگى را چگونه به سر بردند.
البته در میان قریش مردمانى هم بودند که از اول زیر بار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدىـکه گویند حاضر به امضاء آن نشدـو یا افرادى هم بودند که به واسطه پیوند خویشاوندى با بنى هاشم یا خدیجه،مخفیانه گاهگاهى خواروبار و یا آرد و غذایى آن هم در دل شب و دور از چشم دیدهبانان قریش به شعب مىرساندند،اما وضع به طور عموم بسیار رقتبار و دشوار مىگذشت،چه شبهاى بسیارى شد که همگى گرسنه خوابیدند،و چه اوقات زیادى که در اثر نداشتن لباس و پوشش برخى از خیمه و چادر بیرون نمىآمدند.
در پارهاى از تواریخ آمده که گاه مىشد صداى«الجوع»و فریاد گرسنگى بچهها و کودکان که از میان شعب بلند مىشد به گوش قریش و مردم مکه مىرسید.
از کسانى که در آن مدت به طور مخفیانه آذوقه براى بنى هاشم مىآورد حکیم بن حزام برادرزاده خدیجه بود،که روزى ابو جهل او را مشاهده کرد و دید غلامش را برداشته و مقدارى گندم براى عمهاش خدیجه مىبرد،ابو جهل بدو آویخت و گفت:آیا براى بنى هاشم آذوقه مىبرى؟به خدا دست از تو برنمىدارم تا در مکه رسوایت کنم.
ابو البخترى(برادر ابو جهل)سر رسید و به ابو جهل گفت:چه شده؟گفت:این مرد براى بنى هاشم آذوقه برده است!ابو البخترى گفت:این آذوقهاى است که از عمهاش خدیجه پیش او امانت بوده و اکنون براى صاحب آن مىبرد،آیا ممانعت مىکنى که کسى مال خدیجه را برایش ببرد؟او را رها کن،ابو جهل دست برنداشت و همچنان ممانعت مىکرد.
سرانجام کار به زد و خورد کشید و ابو البخترى استخوان فک شترى را که در آنجاافتاد بود برداشت،چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش شکست و بشدت او را مجروح ساخت و آنچه در این میان براى ابو جهل دشوار و ناگوار بود این بود که مىترسید این خبر به گوش بنى هاشم برسد و موجب دلگرمى و شماتت آنها از وى گردد و از اینرو ماجرا را به همانجا پایان داد و سر و صدا را کوتاه کرد ولى با این حال حمزة بن عبد المطلب آن منظره را از دور مشاهده کرد و خبر آن را به اطلاع رسول خدا(ص)و دیگران رسانید.
از جمله ابو العاص بن ربیع،داماد آن حضرت و شوهر زینب دختر رسول خدا(ص)بود که هرگاه مىتوانست قدرى آذوقه تهیه مىکرد و آن را بر شترى بار کرده شب هنگام به کنار دره و شعب ابى طالب مىآورد سپس مهارش را به گردنش انداخته او را به میان دره رها مىکرد و فریادى مىزد که بنى هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند،و رسول خدا(ص)بعدها که سخن از ابو العاص به میان مىآمد این مهر و محبت او را یادآورى مىکرد و مىفرمود:حق دامادى را نسبت به ما در آن وقت انجام داد.
در این چند سال فقط در دو فصل بود که بنى هاشم و بخصوص رسول خدا(ص)نسبتا آزادى پیدا مىکردند تا از شعب ابى طالب بیرون آمده و با مردم تماس بگیرند و اوقات دیگر را بیشتر در همان دره به سر مىبردند.
این دو فصل یکى ماه ذى حجه و دیگرى ماه رجب بود که در ماه ذى حجه قبایل اطراف و مردم جزیرة العرب براى انجام مراسم حج به مکه مىآمدند و در ماه رجب نیز براى عمره به مکه رو مىآوردند،رسول خدا(ص)نیز براى تبلیغ دین مقدس اسلام و انجام مأموریت الهى خویش در این دو موسم حداکثر استفاده را مىکرد و چه در منى و عرفات،و چه در شهر مکه و کوچه و بازار نزد بزرگان قبایل و مردمى که از اطراف به مکه آمده بودند مىرفت و دین خود را بر آنها عرضه مىکرد و آنها را به اسلام دعوت مىنمود،ولى بیشتر اوقات به دنبال رسول خدا(ص)پیرمردى را که گونهاى سرخ فام داشت مشاهده مىکردند که به آنها مىگفت:گول سخنان اورا نخورید که او برادرزاده من است و مردى دروغگو و ساحر است.این پیرمرد دور از سعادت کسى جز همان ابو لهب عموى رسول خدا(ص)نبود.
و همین سخنان ابو لهب مانع بزرگى براى پذیرفتن سخنان رسول خدا(ص)از جانب مردم مىگردید و به هم مىگفتند:این مرد عموى اوست و به وضع او آشناتر است و او را بهتر مىشناسد چنانکه پیش از این نیز ذکر شد.
بارى سه سال یا چهار سالـبنا بر اختلاف تواریخـوضع به همین منوال گذشت و هر چه طول مىکشید کار بر بنى هاشم سختتر مىشد و بیشتر در فشار زندگى و دشواریهاى ناشى از آن قرار مىگرفتند،و در این میان فشار روحى ابو طالب و رسول خدا(ص)از همه بیشتر بود.
پىنوشتها:
1.و بر طبق روایات دیگر ماریه را مقوقس(پادشاه اسکندریة)به آن حضرت اهداء کرد.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 4
انتقام عمرو عاص از عماره
فرستادگان قریش با کمال یأس و افسردگى آماده بازگشت به مکه شده و دانستند که نمىتوانند عقیده نجاشى را درباره دفاع از مهاجرین تغییر دهند،در اینجا عمرو عاص در صدد انتقام عملى که عماره درباره او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهایى که در حبشه به سر مىبردند و رفت و آمدى که به مجلس نجاشى کرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به کنیزک زیبایى که هر روزه در مجلس عمومى نجاشى حاضر مىشد و بالاى سر او مىایستاد متمایل گشته و از نگاههاى کنیزک نیز دریافت که وى نیز مایل به عماره شده است.
به فکر افتاد که از همین راه انتقام خود را از عماره بگیرد و از این رو وقتى به خانه برگشتند به عماره گفت:گویا کنیز نجاشى به تو علاقهاى پیدا کرده و تو هم به او دل بستهاى؟گفت :آرى.عمرو عاص او را تحریک کرد تا وسیله مراوده بیشترى را با او فراهم سازد و براى انجام این کار نیز او را راهنمایى کرد تا تدریجا وسیله دیدار آن دو با یکدیگر فراهم گردید و عماره پیوسته ماجرا را براى او تعریف مىکرد و عمرو عاص نیز با قیافهاى تعجب آمیز که حکایت از باور نکردن سخنان او مىکرد بدو مىگفت:گمان نمىکنم به این حد در این کار توفیق پیدا کرده باشى تا روزى بدو گفت:
اگر راست مىگویى به کنیزک بگو که مقدارى از آن عطر مخصوص نجاشىـکه نزد شخص دیگرى یافت نمىشودـبراى تو بیاورد،آن وقت است که من سخنان تو را باور مىکنم.
عماره نیز از کنیزک درخواست کرد تا قدرى از همان عطر مخصوص را براى او بیاورد و کنیزک نیز این کار را کرد و چون عطر مخصوص به دست عمرو عاص رسید به عماره گفت:اکنون دانستم که راست مىگویى!و پس از آن مخفیانه به نزد نجاشى آمد و اظهار کرد:ما در این مدتى که در حبشه بودهایم بخوبى از خوان نعمت سلطان بهرهمند و برخوردار گشته و پذیرایى شدیم و شما حق بزرگى به گردن ما پیدا کردهاید اکنون که قصد بازگشت داریم خواستم به عنوان قدردانى و نمک شناسى مطلبى راـکه با زندگى خصوصى پادشاه ارتباط داردـبه عرض برسانم و طبق وظیفهاى که دارم آن را به سمع مبارک برسانم،و آن مطلب این است که این رفیق نمک نشناس من که براى رساندن پیغام بزرگان قریش به دربار شما آمده شخص خیانتکارى است و نسبت به پادشاه خیانت بزرگى را مرتکب شده و با کنیزک مخصوص شما روابط نامشروعى برقرار کرده و نشانهاش هم این عطر مخصوص پادشاه است که کنیزک براى او آورده است!
نجاشى عطر را برداشته و چون استشمام کرد به سختى خشمگین شد و در صدد قتل عماره برآمد اما دید این کار بر خلاف رسم و آیین پادشاهان بزرگ است که فرستاده و پیغامآور را نمىکشند از این رو طبیبان را خواست و به آنها گفت:
کارى با این جوان بکنید که به قتل نرسد ولى از کشتن براى او سختتر باشد،آنهانیز دارویى ساختند و آن را در آلت عماره تزریق کردند و همان موجب دیوانگى و وحشت او از مردم گردید و مانند حیوانات وحشى سر به بیابان نهاد و در میان حیوانات با بدن برهنه به سر مىبرد و هرگاه انسانى را مىدید به سرعت مىگریخت و فرار مىکرد،عمرو عاص نیز به مکه بازگشت و ماجرا را به اطلاع بزرگان قریش رسانید و پس از مدتى نزدیکان عماره به فکر افتادند که او را در هر کجا هست پیدا کرده به مکه بازگردانند و بدین منظور چند نفر به حبشه آمدند و در بیابانها به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالى که ناخنها و موهاى بدنش بلند شده بود و به وضع رقتبارى در میان حیوانات وحشى به سر مىبرد در سر آبى مشاهده کردند و هر چه خواستند او را بگیرند و با او سخن بگویند نتوانستند و به هر سو که مىرفتند او مىگریخت تا بناچار به وسیله ریسمان و طناب او را به دام انداختند ولى همین که به دست ایشان افتاد شروع به فریاد کرد و مانند حیوانات وحشى که گرفتار مىشوند همچنان فریاد زد و بدنش مىلرزید تا در دست آنها تلف شد.
و بدین ترتیب ماجرا پایان یافت و ضمنا این ماجرا درس عبرتى براى شرابخواران و شهوت پرستان گردید و در صفحات تاریخ ثبت شد.
نگارنده گوید:بر طبق روایاتى که در دست هست نجاشى پس از این ماجرا به رسول خدا(ص)ایمان آورد و به دست جعفر بن ابیطالب مسلمان شد،و هدایاى بسیارى براى پیغمبر اسلام فرستاد که از آن جمله بر طبق روایتى«ماریه قبطیه»بود (1) که رسول خدا(ص)از آن کنیز داراى پسرى شد و نامش را ابراهیم گذارد و در کودکى از دنیا رفت به شرحى که ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامى که نجاشى از دنیا رفت رسول خدا(ص)در مدینه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر او نماز خواندند و مهاجرین حبشه نیز پس از مدتى شنیدند که مردم مکه دست از آزارشان برداشته و مسلمان شدهاند از این رو برخى مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمیر به مکه بازگشتند اما وقتى فهمیدند این خبر دروغ بودهگروهى از ایشان دوباره به حبشه رفتند و چند تن نیز از بعضى بزرگان قریش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر مکه درآمدند و جمع بسیارى هم مانند جعفر بن ابیطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از هجرت پیغمبر اسلام در سالهاى آخر عمر آن حضرت به مدینه آمدند که ان شاء الله شرح حال آنها در جاى خود مذکور خواهد شد .
تعهد نامه قریش در قطع رابطه با بنى هاشم«صحیفه ملعونه»
مشرکین قریش که براى جلوگیرى از گسترش دین اسلام و تعالیم رسول خدا(ص)به تنگ آمده بودند و به هر وسیلهاى متشبث شده و چنگ مىزدند نتیجهاى عایدشان نمىشد،این بار نقشه تازه و خطرناکى کشیدند و پس از انجمنها و مشورتهایى که کردند تصمیم به عقد قراردادى همه جانبه براى قطع رابطه و محاصره بنى هاشم و نوشتن تعهدنامهاى در این باره گرفتند و این تصمیم را عملى کرده و به تعبیر روایات«صحیفه ملعونه»و قرارداد ظالمانهاى را تنظیم کرده و چهل نفر از بزرگان قریش و بر طبق نقلى هشتاد نفر از آنها پاى آن را امضا کردند.
مندرجات و مفاد آن تعهد نامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه مىشد :
امضا کنندگان زیر متعهد مىشوند که از این پس هر گونه معامله و داد و ستدى را با بنى هاشم و فرزندان مطلب قطع کنند.
ـبه آنها زن ندهند و از آنها زن نگیرند.
ـچیزى به آنها نفروشند و چیزى از ایشان نخرند.
ـهیچ گونه پیمانى با آنها نبندند و در هیچ پیش آمدى از ایشان دفاع نکنند.و در هیچ کارى با ایشان مجلس و انجمنى نداشته باشند.
ـتا هنگامى که بنى هاشم محمد را براى کشتن به قریش نسپارند و یا به طور پنهانى یا آشکار محمد را نکشند پایبند عمل به این قرارداد باشند.
این تعهد نامه ننگین و ضد انسانى به امضا رسید و براى آنکه کسى نتواند تخلف کند و همگى مقید به اجراى آن باشند آن را در خانه کعبه آویختند و از آن پس آن رابه مرحله اجرا درآوردند .
نویسنده آن مردى بود به نام منصور بن عکرمهـو برخى هم نضر بن حارث را به جاى او ذکر کردهاندـکه پیغمبر(ص)دربارهاش نفرین کرد و در اثر نفرین آن حضرت انگشتانش از کار افتاد و فلج گردید.
ابو طالب که از ماجرا مطلع شد بنى هاشم را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول خدا(ص)دفاع کنند و وظیفه خطیر خود را از نظر عشیره و فامیل در آن موقعیت حساس انجام دهند و افراد قبیله نیز همگى سخن ابو طالب را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که مانند گذشته سخن ابو طالب را نپذیرفت و در سلک مشرکین قریش رفته و به دشمنى خویش با رسول خدا (ص)و بنى هاشم ادامه داد.
ابو طالب که دید بنى هاشم با این ترتیب نمىتوانند در خود شهر مکه زندگى را به سر برند آنها را به درهاى در قسمت شمالى شهر که متعلق به او بودـو به شعب ابى طالب موسوم بودـبرده،و جوانان بنى هاشم و بخصوص فرزندانش على،طالب و عقیل را مأمور کرد که شدیدا از پیغمبر اسلام نگهبانى و حراست کنند و به همین منظور گاهى در یک شب چند بار بالاى سر رسول خدا (ص)مىآمد و او را از بستر بلند کرده و دیگرى را جاى او مىخوابانید و آن حضرت را به جاى امنترى منتقل مىکرد و پیوسته مراقب بود تا مبادا گزندى به آن حضرت برسد و براستى قلم عاجز است که فداکارى ابو طالب را در آن مدت که حدود سه سال طول کشید بیان کند و رنجى را که آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا(ص)متحمل شد روى صفحات کتاب منعکس سازد.
مشرکین قریش گذشته از اینکه خودشان داد و ستد و معاملهاى با بنى هاشم نمىکردند از دیگران نیز که مىخواستند چیزى به آنها بفروشند و یا آذوقهاى براى ایشان ببرند جلوگیرى مىکردند و حتى دیدهبانانى را گماشته بودند که مبادا کسى براى آنها خوراکى و آذوقه ببرد و در موسم حج و فصلهاى دیگرى هم که معمولا افراد براى خرید و فروش آذوقه از خارج به مکه مىآمدند آنها را نیز به هر ترتیبى بود تا جایى که مىتوانستند از داد و ستد با ایشان ممانعت مىکردند،مثل اینکه متعهدمىشدند اجناس آنها را به چند برابر قیمتى که بنى هاشم خریدارى مىکنند از ایشان خریدارى کنند و یا آنها را به غارت اموال تهدید مىکردند و امثال اینها.
براى مقابله با این محاصره اقتصادى،خدیجه آن همه ثروتى را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد و خود ابو طالب نیز تمام دارایى خود را داد،و خدا مىداند که بر بنى هاشم در آن چند سال چه گذشت و زندگى را چگونه به سر بردند.
البته در میان قریش مردمانى هم بودند که از اول زیر بار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدىـکه گویند حاضر به امضاء آن نشدـو یا افرادى هم بودند که به واسطه پیوند خویشاوندى با بنى هاشم یا خدیجه،مخفیانه گاهگاهى خواروبار و یا آرد و غذایى آن هم در دل شب و دور از چشم دیدهبانان قریش به شعب مىرساندند،اما وضع به طور عموم بسیار رقتبار و دشوار مىگذشت،چه شبهاى بسیارى شد که همگى گرسنه خوابیدند،و چه اوقات زیادى که در اثر نداشتن لباس و پوشش برخى از خیمه و چادر بیرون نمىآمدند.
در پارهاى از تواریخ آمده که گاه مىشد صداى«الجوع»و فریاد گرسنگى بچهها و کودکان که از میان شعب بلند مىشد به گوش قریش و مردم مکه مىرسید.
از کسانى که در آن مدت به طور مخفیانه آذوقه براى بنى هاشم مىآورد حکیم بن حزام برادرزاده خدیجه بود،که روزى ابو جهل او را مشاهده کرد و دید غلامش را برداشته و مقدارى گندم براى عمهاش خدیجه مىبرد،ابو جهل بدو آویخت و گفت:آیا براى بنى هاشم آذوقه مىبرى؟به خدا دست از تو برنمىدارم تا در مکه رسوایت کنم.
ابو البخترى(برادر ابو جهل)سر رسید و به ابو جهل گفت:چه شده؟گفت:این مرد براى بنى هاشم آذوقه برده است!ابو البخترى گفت:این آذوقهاى است که از عمهاش خدیجه پیش او امانت بوده و اکنون براى صاحب آن مىبرد،آیا ممانعت مىکنى که کسى مال خدیجه را برایش ببرد؟او را رها کن،ابو جهل دست برنداشت و همچنان ممانعت مىکرد.
سرانجام کار به زد و خورد کشید و ابو البخترى استخوان فک شترى را که در آنجاافتاد بود برداشت،چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش شکست و بشدت او را مجروح ساخت و آنچه در این میان براى ابو جهل دشوار و ناگوار بود این بود که مىترسید این خبر به گوش بنى هاشم برسد و موجب دلگرمى و شماتت آنها از وى گردد و از اینرو ماجرا را به همانجا پایان داد و سر و صدا را کوتاه کرد ولى با این حال حمزة بن عبد المطلب آن منظره را از دور مشاهده کرد و خبر آن را به اطلاع رسول خدا(ص)و دیگران رسانید.
از جمله ابو العاص بن ربیع،داماد آن حضرت و شوهر زینب دختر رسول خدا(ص)بود که هرگاه مىتوانست قدرى آذوقه تهیه مىکرد و آن را بر شترى بار کرده شب هنگام به کنار دره و شعب ابى طالب مىآورد سپس مهارش را به گردنش انداخته او را به میان دره رها مىکرد و فریادى مىزد که بنى هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند،و رسول خدا(ص)بعدها که سخن از ابو العاص به میان مىآمد این مهر و محبت او را یادآورى مىکرد و مىفرمود:حق دامادى را نسبت به ما در آن وقت انجام داد.
در این چند سال فقط در دو فصل بود که بنى هاشم و بخصوص رسول خدا(ص)نسبتا آزادى پیدا مىکردند تا از شعب ابى طالب بیرون آمده و با مردم تماس بگیرند و اوقات دیگر را بیشتر در همان دره به سر مىبردند.
این دو فصل یکى ماه ذى حجه و دیگرى ماه رجب بود که در ماه ذى حجه قبایل اطراف و مردم جزیرة العرب براى انجام مراسم حج به مکه مىآمدند و در ماه رجب نیز براى عمره به مکه رو مىآوردند،رسول خدا(ص)نیز براى تبلیغ دین مقدس اسلام و انجام مأموریت الهى خویش در این دو موسم حداکثر استفاده را مىکرد و چه در منى و عرفات،و چه در شهر مکه و کوچه و بازار نزد بزرگان قبایل و مردمى که از اطراف به مکه آمده بودند مىرفت و دین خود را بر آنها عرضه مىکرد و آنها را به اسلام دعوت مىنمود،ولى بیشتر اوقات به دنبال رسول خدا(ص)پیرمردى را که گونهاى سرخ فام داشت مشاهده مىکردند که به آنها مىگفت:گول سخنان اورا نخورید که او برادرزاده من است و مردى دروغگو و ساحر است.این پیرمرد دور از سعادت کسى جز همان ابو لهب عموى رسول خدا(ص)نبود.
و همین سخنان ابو لهب مانع بزرگى براى پذیرفتن سخنان رسول خدا(ص)از جانب مردم مىگردید و به هم مىگفتند:این مرد عموى اوست و به وضع او آشناتر است و او را بهتر مىشناسد چنانکه پیش از این نیز ذکر شد.
بارى سه سال یا چهار سالـبنا بر اختلاف تواریخـوضع به همین منوال گذشت و هر چه طول مىکشید کار بر بنى هاشم سختتر مىشد و بیشتر در فشار زندگى و دشواریهاى ناشى از آن قرار مىگرفتند،و در این میان فشار روحى ابو طالب و رسول خدا(ص)از همه بیشتر بود.
پىنوشتها:
1.و بر طبق روایات دیگر ماریه را مقوقس(پادشاه اسکندریة)به آن حضرت اهداء کرد.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 4
انتقام عمرو عاص از عماره
فرستادگان قریش با کمال یأس و افسردگى آماده بازگشت به مکه شده و دانستند که نمىتوانند عقیده نجاشى را درباره دفاع از مهاجرین تغییر دهند،در اینجا عمرو عاص در صدد انتقام عملى که عماره درباره او انجام داده بود افتاد و در خلال روزهایى که در حبشه به سر مىبردند و رفت و آمدى که به مجلس نجاشى کرده بودند متوجه شده بوده عماره نسبت به کنیزک زیبایى که هر روزه در مجلس عمومى نجاشى حاضر مىشد و بالاى سر او مىایستاد متمایل گشته و از نگاههاى کنیزک نیز دریافت که وى نیز مایل به عماره شده است.
به فکر افتاد که از همین راه انتقام خود را از عماره بگیرد و از این رو وقتى به خانه برگشتند به عماره گفت:گویا کنیز نجاشى به تو علاقهاى پیدا کرده و تو هم به او دل بستهاى؟گفت :آرى.عمرو عاص او را تحریک کرد تا وسیله مراوده بیشترى را با او فراهم سازد و براى انجام این کار نیز او را راهنمایى کرد تا تدریجا وسیله دیدار آن دو با یکدیگر فراهم گردید و عماره پیوسته ماجرا را براى او تعریف مىکرد و عمرو عاص نیز با قیافهاى تعجب آمیز که حکایت از باور نکردن سخنان او مىکرد بدو مىگفت:گمان نمىکنم به این حد در این کار توفیق پیدا کرده باشى تا روزى بدو گفت:
اگر راست مىگویى به کنیزک بگو که مقدارى از آن عطر مخصوص نجاشىـکه نزد شخص دیگرى یافت نمىشودـبراى تو بیاورد،آن وقت است که من سخنان تو را باور مىکنم.
عماره نیز از کنیزک درخواست کرد تا قدرى از همان عطر مخصوص را براى او بیاورد و کنیزک نیز این کار را کرد و چون عطر مخصوص به دست عمرو عاص رسید به عماره گفت:اکنون دانستم که راست مىگویى!و پس از آن مخفیانه به نزد نجاشى آمد و اظهار کرد:ما در این مدتى که در حبشه بودهایم بخوبى از خوان نعمت سلطان بهرهمند و برخوردار گشته و پذیرایى شدیم و شما حق بزرگى به گردن ما پیدا کردهاید اکنون که قصد بازگشت داریم خواستم به عنوان قدردانى و نمک شناسى مطلبى راـکه با زندگى خصوصى پادشاه ارتباط داردـبه عرض برسانم و طبق وظیفهاى که دارم آن را به سمع مبارک برسانم،و آن مطلب این است که این رفیق نمک نشناس من که براى رساندن پیغام بزرگان قریش به دربار شما آمده شخص خیانتکارى است و نسبت به پادشاه خیانت بزرگى را مرتکب شده و با کنیزک مخصوص شما روابط نامشروعى برقرار کرده و نشانهاش هم این عطر مخصوص پادشاه است که کنیزک براى او آورده است!
نجاشى عطر را برداشته و چون استشمام کرد به سختى خشمگین شد و در صدد قتل عماره برآمد اما دید این کار بر خلاف رسم و آیین پادشاهان بزرگ است که فرستاده و پیغامآور را نمىکشند از این رو طبیبان را خواست و به آنها گفت:
کارى با این جوان بکنید که به قتل نرسد ولى از کشتن براى او سختتر باشد،آنهانیز دارویى ساختند و آن را در آلت عماره تزریق کردند و همان موجب دیوانگى و وحشت او از مردم گردید و مانند حیوانات وحشى سر به بیابان نهاد و در میان حیوانات با بدن برهنه به سر مىبرد و هرگاه انسانى را مىدید به سرعت مىگریخت و فرار مىکرد،عمرو عاص نیز به مکه بازگشت و ماجرا را به اطلاع بزرگان قریش رسانید و پس از مدتى نزدیکان عماره به فکر افتادند که او را در هر کجا هست پیدا کرده به مکه بازگردانند و بدین منظور چند نفر به حبشه آمدند و در بیابانها به دنبال عماره به جستجو پرداختند و او را در حالى که ناخنها و موهاى بدنش بلند شده بود و به وضع رقتبارى در میان حیوانات وحشى به سر مىبرد در سر آبى مشاهده کردند و هر چه خواستند او را بگیرند و با او سخن بگویند نتوانستند و به هر سو که مىرفتند او مىگریخت تا بناچار به وسیله ریسمان و طناب او را به دام انداختند ولى همین که به دست ایشان افتاد شروع به فریاد کرد و مانند حیوانات وحشى که گرفتار مىشوند همچنان فریاد زد و بدنش مىلرزید تا در دست آنها تلف شد.
و بدین ترتیب ماجرا پایان یافت و ضمنا این ماجرا درس عبرتى براى شرابخواران و شهوت پرستان گردید و در صفحات تاریخ ثبت شد.
نگارنده گوید:بر طبق روایاتى که در دست هست نجاشى پس از این ماجرا به رسول خدا(ص)ایمان آورد و به دست جعفر بن ابیطالب مسلمان شد،و هدایاى بسیارى براى پیغمبر اسلام فرستاد که از آن جمله بر طبق روایتى«ماریه قبطیه»بود (1) که رسول خدا(ص)از آن کنیز داراى پسرى شد و نامش را ابراهیم گذارد و در کودکى از دنیا رفت به شرحى که ان شاء الله در شرح حال فرزندان آن حضرت خواهد آمد،و هنگامى که نجاشى از دنیا رفت رسول خدا(ص)در مدینه بود و مرگ او را به اصحاب خبر داد و از همانجا بر او نماز خواندند و مهاجرین حبشه نیز پس از مدتى شنیدند که مردم مکه دست از آزارشان برداشته و مسلمان شدهاند از این رو برخى مانند عبد الله بن مسعود و مصعب بن عمیر به مکه بازگشتند اما وقتى فهمیدند این خبر دروغ بودهگروهى از ایشان دوباره به حبشه رفتند و چند تن نیز از بعضى بزرگان قریش پناه خواسته و در پناه آنها به شهر مکه درآمدند و جمع بسیارى هم مانند جعفر بن ابیطالب سالها در حبشه ماندند تا پس از هجرت پیغمبر اسلام در سالهاى آخر عمر آن حضرت به مدینه آمدند که ان شاء الله شرح حال آنها در جاى خود مذکور خواهد شد .
تعهد نامه قریش در قطع رابطه با بنى هاشم«صحیفه ملعونه»
مشرکین قریش که براى جلوگیرى از گسترش دین اسلام و تعالیم رسول خدا(ص)به تنگ آمده بودند و به هر وسیلهاى متشبث شده و چنگ مىزدند نتیجهاى عایدشان نمىشد،این بار نقشه تازه و خطرناکى کشیدند و پس از انجمنها و مشورتهایى که کردند تصمیم به عقد قراردادى همه جانبه براى قطع رابطه و محاصره بنى هاشم و نوشتن تعهدنامهاى در این باره گرفتند و این تصمیم را عملى کرده و به تعبیر روایات«صحیفه ملعونه»و قرارداد ظالمانهاى را تنظیم کرده و چهل نفر از بزرگان قریش و بر طبق نقلى هشتاد نفر از آنها پاى آن را امضا کردند.
مندرجات و مفاد آن تعهد نامه که شاید مرکب از چند ماده بوده در جملات زیر خلاصه مىشد :
امضا کنندگان زیر متعهد مىشوند که از این پس هر گونه معامله و داد و ستدى را با بنى هاشم و فرزندان مطلب قطع کنند.
ـبه آنها زن ندهند و از آنها زن نگیرند.
ـچیزى به آنها نفروشند و چیزى از ایشان نخرند.
ـهیچ گونه پیمانى با آنها نبندند و در هیچ پیش آمدى از ایشان دفاع نکنند.و در هیچ کارى با ایشان مجلس و انجمنى نداشته باشند.
ـتا هنگامى که بنى هاشم محمد را براى کشتن به قریش نسپارند و یا به طور پنهانى یا آشکار محمد را نکشند پایبند عمل به این قرارداد باشند.
این تعهد نامه ننگین و ضد انسانى به امضا رسید و براى آنکه کسى نتواند تخلف کند و همگى مقید به اجراى آن باشند آن را در خانه کعبه آویختند و از آن پس آن رابه مرحله اجرا درآوردند .
نویسنده آن مردى بود به نام منصور بن عکرمهـو برخى هم نضر بن حارث را به جاى او ذکر کردهاندـکه پیغمبر(ص)دربارهاش نفرین کرد و در اثر نفرین آن حضرت انگشتانش از کار افتاد و فلج گردید.
ابو طالب که از ماجرا مطلع شد بنى هاشم را گرد آورد و از آنها خواست تا در برابر مشرکان از رسول خدا(ص)دفاع کنند و وظیفه خطیر خود را از نظر عشیره و فامیل در آن موقعیت حساس انجام دهند و افراد قبیله نیز همگى سخن ابو طالب را پذیرفتند،تنها ابو لهب بود که مانند گذشته سخن ابو طالب را نپذیرفت و در سلک مشرکین قریش رفته و به دشمنى خویش با رسول خدا (ص)و بنى هاشم ادامه داد.
ابو طالب که دید بنى هاشم با این ترتیب نمىتوانند در خود شهر مکه زندگى را به سر برند آنها را به درهاى در قسمت شمالى شهر که متعلق به او بودـو به شعب ابى طالب موسوم بودـبرده،و جوانان بنى هاشم و بخصوص فرزندانش على،طالب و عقیل را مأمور کرد که شدیدا از پیغمبر اسلام نگهبانى و حراست کنند و به همین منظور گاهى در یک شب چند بار بالاى سر رسول خدا (ص)مىآمد و او را از بستر بلند کرده و دیگرى را جاى او مىخوابانید و آن حضرت را به جاى امنترى منتقل مىکرد و پیوسته مراقب بود تا مبادا گزندى به آن حضرت برسد و براستى قلم عاجز است که فداکارى ابو طالب را در آن مدت که حدود سه سال طول کشید بیان کند و رنجى را که آن بزرگوار در دفاع از وجود مقدس رسول خدا(ص)متحمل شد روى صفحات کتاب منعکس سازد.
مشرکین قریش گذشته از اینکه خودشان داد و ستد و معاملهاى با بنى هاشم نمىکردند از دیگران نیز که مىخواستند چیزى به آنها بفروشند و یا آذوقهاى براى ایشان ببرند جلوگیرى مىکردند و حتى دیدهبانانى را گماشته بودند که مبادا کسى براى آنها خوراکى و آذوقه ببرد و در موسم حج و فصلهاى دیگرى هم که معمولا افراد براى خرید و فروش آذوقه از خارج به مکه مىآمدند آنها را نیز به هر ترتیبى بود تا جایى که مىتوانستند از داد و ستد با ایشان ممانعت مىکردند،مثل اینکه متعهدمىشدند اجناس آنها را به چند برابر قیمتى که بنى هاشم خریدارى مىکنند از ایشان خریدارى کنند و یا آنها را به غارت اموال تهدید مىکردند و امثال اینها.
براى مقابله با این محاصره اقتصادى،خدیجه آن همه ثروتى را که داشت همه را در همان سالها خرج کرد و خود ابو طالب نیز تمام دارایى خود را داد،و خدا مىداند که بر بنى هاشم در آن چند سال چه گذشت و زندگى را چگونه به سر بردند.
البته در میان قریش مردمانى هم بودند که از اول زیر بار آن تعهد ستمگرانه نرفتند مانند مطعم بن عدىـکه گویند حاضر به امضاء آن نشدـو یا افرادى هم بودند که به واسطه پیوند خویشاوندى با بنى هاشم یا خدیجه،مخفیانه گاهگاهى خواروبار و یا آرد و غذایى آن هم در دل شب و دور از چشم دیدهبانان قریش به شعب مىرساندند،اما وضع به طور عموم بسیار رقتبار و دشوار مىگذشت،چه شبهاى بسیارى شد که همگى گرسنه خوابیدند،و چه اوقات زیادى که در اثر نداشتن لباس و پوشش برخى از خیمه و چادر بیرون نمىآمدند.
در پارهاى از تواریخ آمده که گاه مىشد صداى«الجوع»و فریاد گرسنگى بچهها و کودکان که از میان شعب بلند مىشد به گوش قریش و مردم مکه مىرسید.
از کسانى که در آن مدت به طور مخفیانه آذوقه براى بنى هاشم مىآورد حکیم بن حزام برادرزاده خدیجه بود،که روزى ابو جهل او را مشاهده کرد و دید غلامش را برداشته و مقدارى گندم براى عمهاش خدیجه مىبرد،ابو جهل بدو آویخت و گفت:آیا براى بنى هاشم آذوقه مىبرى؟به خدا دست از تو برنمىدارم تا در مکه رسوایت کنم.
ابو البخترى(برادر ابو جهل)سر رسید و به ابو جهل گفت:چه شده؟گفت:این مرد براى بنى هاشم آذوقه برده است!ابو البخترى گفت:این آذوقهاى است که از عمهاش خدیجه پیش او امانت بوده و اکنون براى صاحب آن مىبرد،آیا ممانعت مىکنى که کسى مال خدیجه را برایش ببرد؟او را رها کن،ابو جهل دست برنداشت و همچنان ممانعت مىکرد.
سرانجام کار به زد و خورد کشید و ابو البخترى استخوان فک شترى را که در آنجاافتاد بود برداشت،چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش شکست و بشدت او را مجروح ساخت و آنچه در این میان براى ابو جهل دشوار و ناگوار بود این بود که مىترسید این خبر به گوش بنى هاشم برسد و موجب دلگرمى و شماتت آنها از وى گردد و از اینرو ماجرا را به همانجا پایان داد و سر و صدا را کوتاه کرد ولى با این حال حمزة بن عبد المطلب آن منظره را از دور مشاهده کرد و خبر آن را به اطلاع رسول خدا(ص)و دیگران رسانید.
از جمله ابو العاص بن ربیع،داماد آن حضرت و شوهر زینب دختر رسول خدا(ص)بود که هرگاه مىتوانست قدرى آذوقه تهیه مىکرد و آن را بر شترى بار کرده شب هنگام به کنار دره و شعب ابى طالب مىآورد سپس مهارش را به گردنش انداخته او را به میان دره رها مىکرد و فریادى مىزد که بنى هاشم از ورود شتر به دره با خبر گردند،و رسول خدا(ص)بعدها که سخن از ابو العاص به میان مىآمد این مهر و محبت او را یادآورى مىکرد و مىفرمود:حق دامادى را نسبت به ما در آن وقت انجام داد.
در این چند سال فقط در دو فصل بود که بنى هاشم و بخصوص رسول خدا(ص)نسبتا آزادى پیدا مىکردند تا از شعب ابى طالب بیرون آمده و با مردم تماس بگیرند و اوقات دیگر را بیشتر در همان دره به سر مىبردند.
این دو فصل یکى ماه ذى حجه و دیگرى ماه رجب بود که در ماه ذى حجه قبایل اطراف و مردم جزیرة العرب براى انجام مراسم حج به مکه مىآمدند و در ماه رجب نیز براى عمره به مکه رو مىآوردند،رسول خدا(ص)نیز براى تبلیغ دین مقدس اسلام و انجام مأموریت الهى خویش در این دو موسم حداکثر استفاده را مىکرد و چه در منى و عرفات،و چه در شهر مکه و کوچه و بازار نزد بزرگان قبایل و مردمى که از اطراف به مکه آمده بودند مىرفت و دین خود را بر آنها عرضه مىکرد و آنها را به اسلام دعوت مىنمود،ولى بیشتر اوقات به دنبال رسول خدا(ص)پیرمردى را که گونهاى سرخ فام داشت مشاهده مىکردند که به آنها مىگفت:گول سخنان اورا نخورید که او برادرزاده من است و مردى دروغگو و ساحر است.این پیرمرد دور از سعادت کسى جز همان ابو لهب عموى رسول خدا(ص)نبود.
و همین سخنان ابو لهب مانع بزرگى براى پذیرفتن سخنان رسول خدا(ص)از جانب مردم مىگردید و به هم مىگفتند:این مرد عموى اوست و به وضع او آشناتر است و او را بهتر مىشناسد چنانکه پیش از این نیز ذکر شد.
بارى سه سال یا چهار سالـبنا بر اختلاف تواریخـوضع به همین منوال گذشت و هر چه طول مىکشید کار بر بنى هاشم سختتر مىشد و بیشتر در فشار زندگى و دشواریهاى ناشى از آن قرار مىگرفتند،و در این میان فشار روحى ابو طالب و رسول خدا(ص)از همه بیشتر بود.
پىنوشتها:
1.و بر طبق روایات دیگر ماریه را مقوقس(پادشاه اسکندریة)به آن حضرت اهداء کرد.