لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 13 صفحه
قسمتی از متن .doc :
سرگذشت نوح(ع) (1)
پرستش بتها و خدایان
نوح(ع) نخستین(1) پیامبر اولوالعزم است که خداوند او را با رسالت خویش به سوى قومش فرستاد که به پرستش بتها رو آورده و غرق در گمراهى و کفر گشته بودند. قرآن، نامبتهایى را که قوم نوح مىپرستیدند، از زبان اشراف آنان بیان مىدارد:
وَقالُوا لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ وَلا تَذَرُنَّ وَدّاً وَلا سُواعاً وَلا یَغُوثَ وَیَعُوقَ وَنَسْراً * وَقَدْ أَضَلُّوا کَثِیراً...؛(2)
قوم نوح گفتند: خدایان خود را رها نکنید، بهویژهاز پنج بت وَد و سواع و یغوث و یعوق و نسر، دست برندارید و بسیارى از مردم را به گمراهى کشاندند.
آن گونه که آیه شریفه «لا تَذَرُنَّ آلِهَتَکُمْ» مىفرماید قوم نوح داراى خدایان دیگرى نیز بودهاند، گفته شده این خدایان، عبارت از ستارگان در گردش بودهاند و چون این ستارگان، شبها پدیدار و روزها نهان مىشدند، براى تقرب به خدایان خویش، بتها را واسطه قرار مىدادند، حضرت نوح(ع) مدت طولانى میان قوم خود درنگ کرد و آنهارا به پرستش خدا دعوت کرد. خداى سبحان مىفرماید: «وَلَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ فَلَبِثَ فِیهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلّا خَمْسِینَ عاماً؛ ما نوح را به سوى قومش فرستادیم و نهصدوپنجاه سال میان آنان درنگ کرد» ولى این مدتِ طولانى نتیجه بخش نبود و از آنها جز عدهاى اندک کسى به رسالتِ وى ایمان نیاورد،به نحوى که پدرى هرگاه پسرش به سن رشد مىرسید، به او سفارش مىکرد که تا زنده است از نوح(ع) پیروى نکند. به همین دلیل، پا فشارى بر شرک را از یکدیگر به ارث برده و در نافرمانى و گناه غوطهور مىشدند.
دعوت به حق
نوح(ع) به قوم خود فرمود: «من شما را از عذاب الهى برحذر داشته و راه نجات و رهایى را برایتان روشن مىسازم، خداى یگانه را بپرستید و لحظهاى به او شرک نورزید. زیرا من بیم آن دارم که اگر غیر او را پرستش کنید و یا دیگرى را با او شریک بدانید، شما را در قیامت به شدت کیفر کند».
وَلَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنِّى لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ * أَنْ لاتَعْبُدُوا إِلّا اللَّهَ إِنِّى أَخافُ عَلَیْکُمْ عَذابَ یَوْمٍ أَلِیمٍ؛(3)
ما نوح را به سوى قومش فرستادیم [و گفت] من بیم دهنده آشکارى برایتان هستم، جز خدا کسى را نپرستید، من براى شما بیم عذاب دردناکى را دارم.
چنانکه نوح(ع)بدانان فرمود: «اگر خدا را اطاعت کنید و از گناهان دورى گزینید، گناهان گذشته شما را مىآمرزد و به شما مهلت داده و تا آخرین روزهاى عمرتان که خدا مقدر فرموده، شما را از نعمتهاى دنیوى بهرهمند مىسازد، ولى اگر از پروردگارتان نافرمانى کردید، هرگز شما را مهلت نمىدهد و برایتان عذاب را مقرر فرموده و به طور ناگهانى که تصور آن را نمىکنید، بر شما فرود مىآید...».
قالَ یا قَوْمِ إِنَّى لَکُمْ نَذِیرٌ مُبِینٌ * أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاتَّقُوهُ وَأَطِیعُونِ * یَغْفِر لَکُم مِّن ذُنُوبِکُمْ وَیُؤَخِّرْکُمْ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمّىً إِنَّ أَجَلَ اللَّهِ إِذَا جَآءَ لا یُؤَخَّرُ لَوْ کُنتُمْ تَعْلَمُونَ؛(4)
نوح فرمود: اى قوم، من بیم دهندهاى آشکار براى شمایم، خدا را بپرستید و از او بترسید و مرا اطاعت کنید. خداوند گناهان شما را مىبخشد و تا زمانى معین شما را مهلت مىدهد، آنگاه که وقت مقرر الهى رسید، تأخیر پذیر نیست، اگر به این معنا پىببرید.
برترى جویى کفار
قوم نوح، پندواندرز آن حضرت را نادیده گرفتند و به بیم دادن الهى نسبت به خود، اعتنایى نکردند و با دلایلى، پیامبرى آن حضرت را انکار نموده و مىگفتند:
الف) وى (نوح) مانند آنها انسان است و مىخورد و مىآشامد، بنابراین، چگونه کسى که مانند آنها انسان است مىتواند پیامبر باشد؟، پیامبر - از دیدگاه آنها - مىبایست فرشته باشد نه انسان!
ب) پیروان او همه، افراد مستضعفند، منظورشان تهیدستان و کارگران و کشاورزان و افراد سطح پایین جامعه بود، و این گونه افراد - در نظر آنها - بدون اندیشه و فکر از نوح پیروى کرده و از علم و دانش بهرهاى ندارند.
ج) نوح(ع) و پیروانش را به دروغگویى متهم ساختند و به این اتهامِ خود مطمئن نبودند، بلکه صرفِ ظن و گمان بود....
فَقالَ المَلَأُ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ مانَراکَ إِلّا بَشَراً مِثْلَنا وَما نَراک اتَّبَعَکَ إِلّا الَّذِینَ هُمْ أَراذِلُنا بادِىَ الرَّأىِ وَما نَرى لَکُمْ عَلَیْنا مِنْ فَضْلٍ بَلْ نَظُنُّکُمْ کاذِبِینَ؛(5)
سران کافر قومش گفتند: ما تو را مانند خود بشرى بیشتر نمىدانیم، در دیدگاه نخستین باید گفت کسانى که از تو پیروى مىکنند، اشخاصى پست و بىمقدارند. ما هیچگونه برترى براى شما بر خود نمىبینیم، بلکه شما را دروغگو مىپنداریم.
قرآن، در آیهاى دیگر برترى جویى قوم نوح و ردّ دعوتِ آن حضرت و متهم ساختن وى را به گمراهى، به تصویر کشیده است، چنانکه از نوح(ع) چهرهاى شکیبا و مهربان ارائه داده که قصد دارد این تصور غلط را از ذهن قومش بزداید، از این رو به آنها مىگوید: «اى مردم، من گمراه نیستم، آن گونه که شما تصور مىکنید، من فرستادهاى از نزد پروردگار جهانیانم، دستورات و احکامى که مرا به خاطر آنها فرستاده و به مصلحت شماست، برایتان ابلاغ مىکنم، من شما را به آنچهکه سعادتتان در آن است پند و اندرز مىدهم و از بدبختى و شقاوت برحَذَرتان مىدارم، چرا که خداوند، چیزهایى را که شما از آن آگاهى ندارید، به من آموخته است».
آنگاه نوح(ع) برایشان روشن مىکند که پند و نصیحت و راهنمایى اگر توسط فردى از خودِ آنها باشد، شگفتآور نیست که آنها را از عذاب خدا بیم داده و به رحمت و رضوان الهى دعوت کند.
قالَ المَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ إنّا لَنَراکَ فِى ضَلالٍ مُبِینٍ * قالَ یا قَوْمِ لَیْسَ بِى ضَلالَةٌ وَلکِنِّى رَسُولٌ مِنْ رَبِّ العالَمِینَ * أُبَلِّغُکُمْ رِسالاتِ رَبِّى وَأَنْصَحُ لَکُمْ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لاتَعْلَمُونَ * أَوَ عَجِبْتُمْ أَنْ جاءَکُمْ ذِکْرٌ مِنْ رَبِّکُمْ عَلى رَجُلٍ مِنْکُمْ لِیُنْذِرَکُمْ وَلِتَتَّقُوا وَلَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ؛(6)
گروهى از قومش گفتند، ما تو را در گمراهى آشکار مىبینیم در پاسخشان گفت: اى قوم من در گمراهى نیستم، بلکه فرستادهاى از نزد پروردگار جهانیانم که دستورات خدا را به شما ابلاغ کرده و شما را پند مىدهم و از ناحیه خداوند چیزهایى را مىدانم که شما بدانها آگاهى ندارید. آیا اگر فردى از سوى خداوند مأمور شد شما را [از عذاب الهى] بیم دهد تا
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 10 صفحه
قسمتی از متن .doc :
سرگذشت بودا و ابراهیم ادهم
در قرون اول اسلامی، بلخ و اطراف آن از مراکز بسیار مهم تصوف شده و صوفیان خراسان در تهور فکری و آزادمنشی پیشرو صوفیان بشمار میرفته اند و عقیدهء (( فناء فی الله)) که تا اندازهء مقتبس از افکار هندی است، بیشتر بدست صوفیهای خراسانی از قبیل ، بایزید بسطامی و ابوسعید ابوالخیر ترویج میشده است.
سرگذشت ابراهیم ادهم را که امیرزادهء بلخ بود و ترک دنیا نمود و بواسطهء ریاضت های طولانی از بزرگان صوفیه شده است مطابق آنچه از شرح حال بودا شنیده بودند، ساخته و پرداخته اند و البته مشابهت های عجیبی مابین این دو سرگذشت است.
سرگذشت بودا ( سیدهارتا ) Siddharta
سرگذشت بودا در کتب اسلامی بعنوان (( یوزاسف )) ( بوزاسف) و (( بلوهر)) از همان اوایل اسلام منتشر شده است و اولین ماخذی را که ما سراغ داریم که این قصه را مفصلا ذکر کرده است در اواخر کتاب (( اکمال الدین و اتمام النعمه)) شیخ صدوق ابو جعفر محمد بن علی بن الحسین بن موسی بن بابویه القمی است که در اواسط قرن چهارم تالیف شده است، این قصه به تفصیل و اشباع تمام در چهل صفحه به عربی ذکر شده و بعد از آن مکرر به عربی و فارسی بهمان عنوان قصهء (( یوذاسف و بلوهر )) بطبع رسیده است و نیز تمام این قصه در اواخر چلد هفدهم بحارالانوار مرحوم مجلسی مندرج است.
چون مبالغهء بسیار در موضوع تاثیر طریقت بودا و عرفان هندی شده است و بعضی حکایت ابراهیم ادهم و نحوة تصوف خراسان مخصوصا بلخ را ساخته شده از روی حکایت بودا دانسته اند، خلاصهء از دو سرگذشت را بنظر خوانندگان میرسانیم تا خود صحت و سقم این عقیده را قضاوت نمایند.
بر حسب عقیدهء بوداییان هرچندی یکبار بودایی در زمین ظاهر میشود که عقیدهء صحیح را به مردم تعلیم دهد زیرا(( بودا)) بمعنی (( حکیم )) و (( مرشد )) است، بعد از مدتی این تعلیم فاسد شده از میان میرود و تجدید آن مربوط به ظهور بودای جدید است. ولی امروز وقتی بودا میگوییم مقصود آخرین بودای تاریخی است که نام او (( سیدهارتا)) Siddharta و نام خانواده گیش (( گوتاما )) Gotama است. گوتاما پسر سودهودانا Suddhodana یکی از روسای قبیلهء (( ساکیاس )) Sakiyas است و بهمین مناسبت او را (( ساکیامونی )) یعنی (( مرتاض ساکیاس)) میگویند. قبیلهء ساکیاس در شمال بنارس جا داشته اند و در این قبیله است که بودا در اواسط قرن ششم قبل از میلاد متولد شده و در سال چهار صدو هفتادو هشت قبل از میلاد پس از هشتاد سال زندگی مرده است.
بودا در نزده سالگی دختر عموی خود را ازدواج نمود و با کمال خوشی و تنعم زندگی میکرد. در سن بیست و نه روزی در بین آنکه به شکار گاهی میرفت ، مردی را دید که بواسطهء کبر سن بنهایت درجهء فرسودگی و بیچاره گی رسیده است، وقتی دیگر مردی را دید که بمرض سخت علاج ناپذیری مبتلا شده و رنج میبرد، و چندی بعد منظرهء کریه بدنی که در حال پوسیدگی بود، او را منقلب ساخت. در تمام این موا قع خادم و مصاحب وفادار او موسوم به
(( چانا )) Channa او را متذکر و متنبه میساخت و به وی میگفت : (( این است پایان زندگی بشر )).
وقتی دیگر بودا یکی از تارکین دنیا را دید که با کمال استراحت خاطر و برازندگی و آزادگی میگذرد، از چانا پرسید که این مرد چه حالی دارد، چانا شرحی از اخلاق و احوال تارکین دنیا که پشت به همه چیز زده اند حکایت کرد و گفت که این جماعت دایما در گردش اند و در طی سیاحت و گردش قولا و عملا تعالیم مهمی به مردم میدهند.
خلاصه آنکه با اختلاف روایاتی که هست قدر مسلم این است که ذهن این شاهزادهء جوان بتدریج برآشفت و او را از زندگی و هیاهوی آن دلسرد نمود.
روزی در همان لحظه ایکه میخواست از تفرج گاه به شهر برگردد، قاصدی رسیده خبر تولد پسری را که اولین او بود آورد. بودا در آن حال با برآشفتگی بی اختیار با خود گفت : (( اینک رابطهء جدیدی که مرا بدنیا می بندد !)) خلاصه در حالیکه نوازندگان در اطراف او بودند بشهر برگشت و آنشب خویشان و نزدیکان او بمناسبت مولود جدید شادمانیها و رقص ها کردند ولی بودا بطوری منقلب و برآشفته بود که توجه به آن اوضاع نداشت، و بالا خره در پایان شب مانند کسی که خانه اش طعمهء حریق شده باشد ناگهان از بستر خواب برجسته به چانا امر کرد اسب حاضر کند و در آن اثنا سر به اتاق زن و فرزند یگانهء خود فرو برده بدون اینکه آنها را بیدار کند در آستانهء آن در با خود عهد کرد که تا
(( بودا )) یعنی (( حکیم روشن و نورانی )) نشود بمنزل خود برنگردد و گفت : (( میروم تا معلم و منجی انان برگردم نه شوهر و پدر )).
خلاصه با چانا بیرون رفت و سر به بیابان نهاد و در این موقع است که (( مارا )) Mara یعنی وسوسه کنندهء بزرگ ( ابلیس یا نفس اماره ) در آسمان ظاهر شده سلطنت و عزت تمام جهان را باو وعده داد که از عزم خود برگردد، ولی او بدام وسوسه نیفتاد.
بودا آنشب مقداری در ساحل رودخانه رفت، بعد لباس های فاخر و جواهر خود را به چانا بخشیده او را برگرداند و خود هفت شبانه روز در بیشهء بسر برد، بعد در آن سرزمین بخدمت برهمنی موسوم به (( آلارا)) درآمده و چندی بعد ملازمت برهمنی دیگر موسوم به (( اودراکا )) را اختیار نمود و از این دو نفر تمام حکمت و دانایی هندی را آموخت ولی قلبش آرام نیافته به جنگلی که در یکی از کوهستانها واقع بود رفت، و در آنجا با مصاحبت پنج شاگردی که گردش جمع بودند شش سال به توبه و ریاضات شاقه پرداخت تا آنکه در آن ناحیه شهرت یافت و به همین جهت عزم کرد که آنجا را ترک کند و چون به قصد رفتن بپا خاست از غایت ضعف و ناتوانی برزمین افتاده از هوش برفت چندانکه شاگردانش چنان پنداشتند که مرده است، ولی بحال آمد و از آن وقت ببعد ریاضات سخت را رها نمود و مرتبا غذا میخورد. پنج نفر شاگرد و مصاحب او چون دیدند بودا از ریاضت کاسته از احترام باو دست باز داشتند و او را رها کردند و به بنارس رفتند.
بودا ثروت و مقام و لذایذ دنیا را رها کرد که بآرامش و سکون خاطر برسد. از راه تعلم و فلسفه و حکمت سایرین نتوانست ، ریاضت و توبه هم اطمینان قلبی را که انتظار میبرد باو نداد. حاصل آنکه در کار خود حیران و سرگردان بود و درست در همان روزی که شاگردان او پراکنده شدند، بودا زیر درختی ساعتها با خود اندیشید که چه کند و چه راهی پیش گیرد، وسوسهء بسیار باو هجوم آورد ، دلش به زن و فرزند و مقام و ثروت و عیش و تنعم رغبت پیدا کرد و این مبارزه و جهاد با نفس تا غروب آفتاب ادامه داشت اما بودا بالاخره از این مبارزه فاتح بیرون آمد یعنی بر نفس غلبه یافت و در نتیجهء این مبارزه است که به (( نیروانا )) اتصال یافت و بر خودش مسلم شد که (( بودا )) شده یعنی اشراق یافته و روحانی شده است.
بودا چون اطمینان و آرامشی را که سالها در طلبش بود جست تصمیم گرفت که به ارشاد پرداخته مسلک خود را بسایرین عرضه دارد. در این موقع بودا سی و پنج ساله بود ، اول قصد دو نفر معلم خود (( آلارا )) و (( اودراکا )) نمود ولی چون دانست که آنها مرده اند در نزدیکی بنارس نزد پنج نفر شاگرد شتافته آنها را ارشاد نموده پیرو خود ساخت و نیز مادر و زن و پدرش باو گرویدند، آنگاه جماعتی از خواص شاگردان خود را مامور به ارشاد خلق کرد.
از تاریخ اشراق در زیر درخت مذکور تا هجده ماه مفصلا تاریخ او را نوشته اند و از آن ببعد روایات متفرقی از حیات او نگاشته اند از این قبیل که در طی گردشهای خود بچه اشخاصی برخورد و در هر مورد چه تعالیمی داد، چه چیز ها از او پرسیدند و او چه جوابها گفت و امثال آن. خلاصه آنکه بعد از نورانی شدن مدت چهل و پنج سال در دره های رود گنگ در گردش و تعلیم بود تا در هشتاد سالگی از دنیا رفت.
سرگذشت ابراهیم ادهم
آنچه که شیخ فریدالدین عطار در تذکره الاولیا راجع به ابو اسحق ابراهیم بن ادهم نوشته، تقریبا مطابق است با آنچه که سایر کتب تراجم عرفا نوشته اند.
ابتدا ابراهیم ادهم آن بود که پادشاه بلخ بود، و عالمی زیر فرمان داشت و چهل شمشیر زرین با چهل گرز زرین در جلو و عقب او میبردند. یک شب بر تخت خفته بود نیم شب سقف خانه بجنبید چنانکه کسی بر بام میرود، آواز داد که کی است. گفت آشناست اُشتری گم کرده ام بر این بام طلب میکنم. گفت ای جاهل اُشتر بر بام میجویی. گفت ای غافل تو خدای را در جامهء اطلس خفته بر تخت زرین میطلبی.
از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتشی در دلش افتاد تا صبح آنروز نخوابید. چون روز شد بر تخت نشست متفکر و متحیر و اندوهگین، ارکان دولت هر یکی بر جای خویش ایستادند، غلامان صف کشیدند، ناگاه مردی با هیبت از در درآمد چنانکه هیچ کس را از خشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی، جمله را زبانها بگلو فرو شد، همچنان می آمد تا پیش تخت، ابراهیم گفت چه