لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 24
نقش زنان مسلمان در جبهه
الف ـ مشارکت زنان صدر اسلام در جنگ
زنانی که در جبهه شرکت کرده اند فراوانند و تاریخ نام چند نفر از آنان را به این عنوان ثبت کرده است . اینک به چند مورد از آنان اشاره می شود .
امّ عطیّه :
وی از زنان انصار بود و علاقة شدیدی به شرکت در جنگ و حضور در جبهه ابراز می کرد . امّ عطیّه در هفت غزوه شرکت کرد و مداوای مجروحان از جمله خدمات وی در جبهه به شمار می آید .
نسیبه دختر کعب ، مشهور به امّ عماره :
وی از زنان فداکار و شجاعی است که رشادتهای وی در غزوة احد معرف شخصیت او می باشد . فداکاری نسیبه ، به اندازه ای حساس و ضروری بود که پیامبر اکرم (ص) به فرزند او عماره فرمود : «امروز مقام مادر تو از مردان جنگی ـ نام دوتن از مردان دلیر را می برد ـ والاتر است» زیرا آن دو از ترس جنگ و کشته شدن ، پیامبر خدا را تنها گذاشته ، فرار کردند ؛ ولی نسیبه با احساس خطر نسبت به پیامبر (ص) وظیفة عادی خویش را رها کرد و همگام با سایر رزمندگان ، از وجود گرامی پیامبر (ص) به دفاع پرداخت .
عماره فرزند نسیبه گوید : « در جنگ احد ، بازوی چپم زخمی شد. مردی به تنومندی درخت خرما ضربتی به بازویم زد و بی توجه به راه خود ادامه داد . خون همچنان سرازیر بود و باز نمی ایستاد . پیامبر اکرم (ص) فرمود زخم را ببند . آنگاه مادرم آمد و با پارچه هایی که آماده کرده بود آن را بست . پیامبر می نگریست . پس از بستن زخمها ، مادرم گفت :« پسرم ! بپا خیز و جنگ کن»
امّ ابیه
وی ، یکی از شش نفری بود که عده ای زیر نظر وی به معالجة مجروحین جنگی در جبهه ها اشتغال داشتند. امّ ابیه با همراهانش راهی خیبر شدند . پیامبر اسلام (ص) با اطلاع از آمدن ایشان ، فردی را فرستاد و با احضار آنان فرمود : «به دستور چه کسی به اینجا آمده اید ؟» امّ ابیه گوید : «چون آثار غضب را برچهرة آن حضرت مشاهده کردیم ، گفتیم : یا رسول الله ! ما با مقداری دارو به منظور مداوای مجروحین آمده ایم . آنگاه حضرت با ماندن ما موافقت فرمود . شغل ما در این جنگ مداوای مجروحان و پختن غذا و طعام بود .
امّ ایمن
یکی دیگر از زنانی که نامش زینت بخش تاریخ جنگهای اسلام شده ، امّ ایمن است . وی زنی بسیار شریف و مؤمن بود . همواره در کنار زنان مجاهد در راه خدا ، در جبهة جنگ به مداوای مجروحان می پرداخت .
حمنه دختر جحش
حمنة از زنان بسیار صبور و مقاومی بود که در جنگها افتخار حضور داشت با اینکه دایی و برادر و شوهرش در جنگ احد شرکت کدند به فوز عظیم شهادت نایل آمدند ، خود نیز با کمال رشادت وشهامت ، همگام با سایر رزمندگان به مداوای مجروحان می پرداخت و به آنان آب می رساند .
ربیع دختر معوذ
وی از زنان انصار و بسیار محترمه و از صحابة پیامبر اکرم (ص) به شمار می رفت ، همراه حضرت (ص) در جنگها شرکت داشت و مجروحان را درمان می کرد .
امّ زیاد
وی از خاندان اشجع و از جمله شش نفری بود که به سرپرستی عده ای از زنان به خیبر رفته بودند.
امیه دختر قیس
امیه از جمله زنانی بود که پس از هجرت به مدینه مسلمان شد و با پیامبر (ص) بیعت نمود و در جنگ خیبر شرکت کرد .
امیه گوید : « با عده ای از زنان بنی غفار به حضور پیامبر اسلام (ص) رسیده ، عرض کردیم : یا رسول الله مایل هستیم در خدمت شما برای معالجة مجروحان و کمک به رزمندگان ، به سوی خیبر حرکت کنیم پیامبر (ص) به نشانة رضایت و موافقت فرمود: با عنایات الهی حرکت کن .»
لیلای غفاریه
وی شیر زنی بود که در خدمت رسول اکرم صلی الله علیه و آله در جنگها شرکت می کرد و به پرستاری و یاری مجروحان می پرداخت . عبدالله بن عمر ، از لیلای غفاریه نقل کرده است که می گفت :«من زنی بودم که با پیامبر (ص) برای مداوای مجروحین به جنگ می رفتم.»
امّ سلیم
وی در جنگ اخد شرکت داشت و به تشنگان آب می داد و مجروحین را درمان می کرد . در جنگ حنین با اینکه حامله بود از شرکت در جنگ خودداری نکرد.
معاذه غفاریه
به تعبیر اعلام النساء ، وی از زنان دانشمند عصر خویش به شمار می رفت و با محضر پیامبر (ص) انس داشت در جنگها شرکت می کرد وبیماران را پرستاری و مجروحین را معالجه می کرد .
ام سنان اسلمیه
وی زنی با محبت ، دوستدار اهل بیت عصمت و در جهاد با کفار ، صاحب همت و شجاعت بود ، هنگامی که رسول خدا (ص) عازم خیبر بود ، به حضور پیامبر (ص) آمد و عرض کرد : « یا رسول الله دوست دارم با شما حرکت کنم و در میدان جنگ به معالجة مجروحین و مداوای بیماران و یاری مجاهدان پرداخته ، از وسایل ایشان محافظت نمایم و تشنگان را سیراب کنم .» حضرت فرمود : رواست ؛ با زوجة من امّ سلمه حرکت کن .
ب ـ پرستاری بیماران
دومین مسئولیتی که زنان عهده دار آن بودند ، وظیفة پرستاری از بیمارن جبهه است . پیامبر اکرم (ص) همة نیروهای کار آمد را در جبهه به کار می گرفت و زنانی چون : ام عطیه ، معاذه غفاریه ، لیلای غفاریه ، و ام سنان را به جبهه می برد تا علاوه بر مسئولیت معالجة مجروحین ، وظیفة پرستاری بیماران را نیز عهده دار باشند .
ج ـ تدارکات و پشتیبانی جبهه
یکی از مسایل حساس جبهه ، وجود سازمان قوی و منظمی است که تأمین کننده نیازهای تدارکاتی جبهه باشد هنگامی که مردان مشغول رزمند ؛ زنان می توانند بدین مهم اقدام کنند ؛ همچنان که در جنگهای صدر اسلام با تمام تلاش خویش و به خوبی انجام وظیفه کردند. اینک مواردی از مشارکت زنان در تأمین نیازهای تدارکاتی و پشتیبانی جنگهای معصومین علیهم السلام را می آوریم .
1ـ انتقال و حمل آب و غذا به جبهه
در جنگ احد ، بسیاری از نیروهای مسلمانان فرار کرده بودند . و پیامبر اسلام با تنی چند از یاران نزدیک خود ، در برابر هجوم دشمن مقاومت می کرد . وضعیت سختی پیش آمده بود که چهارده تن از زنان مسلمان برای یاری رزمندگان روانه جبهه احد شدند .
واقدی می نویسد : «محمد بن مسلمه ، همراه زنان به جستجوی آب پرداختند . اینان چهارده نفر بودند که فاطمه(س) دختر پیامبر اکرم (ص) نیز با ایشان بود. زنان آب و غذا را بر شت خویش می بردند وبه درمان مجروحان می پرداختند و به آنان آب می دادند.
عمربن الخطالب دربارة ام سلیط گوید : که وی در جنگ احد مشکهای آب را برای ما حمل می کرد .
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 6 صفحه
قسمتی از متن .doc :
{وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ} [البقرة : 213]وخداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست رهنمود مینامید.
در ابتدا بگویم چیزی که من الآن به آن رسیده ام بر گرفته از یک حالت اهمال وبی مبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع می شود که هنوز به دنیا نیامده بودم ،پدر ومادرم هر دو در یکی از کشور های اروپایی دانشجو بودند . نقطه اشتراک آنها فقط در عربی بودن آنها بود ، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری می کند ،یکی از شروط او ترک دین سابق خویش وروی آوردن به اسلام بعد از ازدواج آنها در اروپا سر می گیرد. هنوز شش ماه از ازدواج نمی گذرد که مشکلات تازه شروع می شود .
مادرم اسلام را به عنوان دین جدید نمی پذیرد وپدرم تصمیم می گیرد او را طلاق دهد ،چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است . در این ایام که پدر ومادر از هم جدا شدند ،مادرم حامله بود ومجبور می شود به کشورش باز گردد. وقتی بدنیا آمدم پدرم خیلی اصرار می کند که حضانت مرا به عهده بگیرد ،اما عاطفه واحساس مادر رانه، مانع می شود که مرا به پدرم بسپارد وبعد از اصرار فروان،پدرم نیز موافقت می کند ومرا نزد مادر مسیحیم می گذارد. ارتباط من وپدرم در حد پولهایی که هر ماه برایم می فرستاد ویا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من بر قرار می کرد،خلاصه می شود واحیاناً هر دو سال یکبار نیز موفق به دیدنش می شدم . البته اسم اسلامی وحامل شناسنامه ای از کشور متبوع پدرم بودم ،اما هیچوقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده ویا اسلام چگونه دین است وخیلی سؤالهای دیگر که سعی می کردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برای سؤالهایم بیابم. نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس می خواندم وبهمراه مادرم به کلیسا می رفتم. (18) سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم بر اساس مبادی دین مسیحیت بود. درست است که در انجام فرائض درینیم اهمال به خرچ میدادم واصلا دوست نداشتم به کلیسا بروم،ولی همیشه خودم را بخاطر این سستی ملامت می کردم. راستش را بخواهید زندگی خسته کنند های داشتم . اکثر اوقات بیرون از خانه بودم ،اکثر اوقات در تفر یحات شبانه شرکت داشتم واز هر دو جنس دختر وپسر دارای دوستان متعدد بودم ، البته برای مادرم زیاد مهم نبود ،فقط بعضی مواقع نصیحتم می کرد،بعد از انتهای دوره دبیرستان با رتبه ممتاز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم،اما در دانشگاه شهری که من ومادرم زندگی می کردیم ،رشته مورد نظرم را نیافتم. بخاطر این موضوع تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور پدرم بروم . وقتی موضوع ادامه تحصیل را پدرم در میان گذاشتم او زیاد اهمیت نداد،واز من خواست که فکری برای اسکان خودم بکنم. آنجا بود که فهمیدم نمی خواهد با خودش زندگی کنم . بنا برین به پدرم پیشناهد کردم که مادرم هم با من سفر کند تا او به همرا برادر ناتنی ام که بعد از مرگ ناپدریم تنها شده اند،با من زندگی کنند . پدرم با پیشنهاد من موافقت کرد وچون از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت،تصمیم گرفت هزینه اسکان وخوراک وحتی خدمتکاری که بر ایمان استخدام کرده بود را به عهده بگیرد وحتی پول تو جیبی مرا نیزافزایش داد. سفر من به آنجا نقطه تحولی در زندگیم بود.
آنجا بود که با اسلام واقعی وبه طور عملی آشنا شدم وقتی دختران کوچکتر از خودم را می دیدم که حجاب پوشیده بودند از خودم خجالت می کشیدم. احساس می کردم که آنها مانند قطعه ای جواهر یا الماس هستند. اما من که تقریباً نیمه عریان بودم خودم را مانند آگهی تبلیغاتی روز نامه ها می دیدم که فقط لحظه اول جزاب هستند ولی بعد یا در آشپز خانه مورد استفاده قرار می گیرند یا از سطل زباله سر در می آورد. من به مادرم خیلی علاقه داشتم یادم می آید سال اول دانشگاه که بودم از او در مورد اسلام سؤالاتی کردم، جوابهایی که او به من داد هیچگاه فراموش نمی کنم . او به من گفت: من قبل از تو وقبل از اینکه با پدرت ازدواج کنم به دین اسلام علاقه پیدا کرده بودم در حالی که با پدرت ازدواج کردم که به این دین اعتقاد داشتم ،ولی بعد از اینکه بیشتر با آن آشنا شدم برایم مؤکد شد که اسلام دین الهی نیست بلکه خرافاتی است که از جانب یک مرد عرب امی که نه می خواند ونه می نوشت ابداع شده است. آیا عاقلانه به نظر می رسد که یک فرد امی بیاید وبا عقل آدم عاقل وتحصیل کرده ای مثل تو بازی کند وبخواهد که زندگی تو را تنظیم کند؟ سپس ساکت شد. ( او با این سخنان سعی می کرد مرا از دین اسلام منحرف کند ) من هم ظاهراً سخنانش را قبول می کردم و ... راستش را بخواهید زیاد خودم را با صحبتها مشغول نمی کردم چون همینکه می دیدم از هر قید و بندی آزادی هستم برایم کافی بود. سه سال گذشت واین افکار همواره ذهن مرا به خود مشغول می کرد . نا گفته نماند که من عاشق انتر نت هستم وهمیشه به اطاقهای گفتگوی همگانی یا پالتاک( Pal talk)وارد می شوم وتقریبا یک سال کامل کارم همین بود ولی یکبار اشتباهاً اتاقی را انتخاب کردم که از مبادی دین مسیحی انتقاد می کردند. نام آن اطاق را اظهار دین حق گذاشته بودند. البته بعد ها فهمیدم که اتاقهای دیگری وجود دارد که از دین اسلام انتقاد می کردند. من واقعاً کیچ شده بودم ، با اینکه اسماً مسلمان بودم وپدرم نیز مسلمان بود ،اما مادرم مسیحی وبر اساس دین مسیحیت تربیت شده بودم واز آنجائیکه خودم را متعلق به هر دو دین میدانستم ،تصمیم گرفتم خود را هم را مشخص کنم . به مدت دو ماه کارم شده بود تردد در اتاقهای اسلامی ومسیحی وبرای هر کدام مدت دو ساعت را تعین کرده بودم وفقط به عنوان شنونده وارد می شدم وبعد از اینکه از هر دو دین اطلاع کامل پیدا کردم سؤالهایی برایم ایجاد شده بود که سعی می کردم جواب خودم را از آنها بگیرم . تقریباً یک ماهی کارم شدم بود سؤال کردن. نکته ای که برایم جالب بود اینکه مسلمانان بیشتر از مسیحی ها مرا تحویل می گرفتند . وهر وقت که سؤالهایم را از مسیحی ها می پرسیدم یا جوابی نمی شنیدم یا شروع میکردند به انتقاد از مسلمانان ویا آنها را متهم به دروغگویی می کردند یا می گفتند که این مسائل همگی مربوط به عهد قدیم؟ چگونه کتاب مقدسم آسمانی است در حالیکه مدت استفاده معینی دارد وبعد از آن،آنرا بیرون می اندازند وکتاب جدیدی که یک مخلوق عادی نوشته است را می آورند ومی گویند این
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 6 صفحه
قسمتی از متن .doc :
{وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ} [البقرة : 213]وخداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست رهنمود مینامید.
در ابتدا بگویم چیزی که من الآن به آن رسیده ام بر گرفته از یک حالت اهمال وبی مبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع می شود که هنوز به دنیا نیامده بودم ،پدر ومادرم هر دو در یکی از کشور های اروپایی دانشجو بودند . نقطه اشتراک آنها فقط در عربی بودن آنها بود ، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری می کند ،یکی از شروط او ترک دین سابق خویش وروی آوردن به اسلام بعد از ازدواج آنها در اروپا سر می گیرد. هنوز شش ماه از ازدواج نمی گذرد که مشکلات تازه شروع می شود .
مادرم اسلام را به عنوان دین جدید نمی پذیرد وپدرم تصمیم می گیرد او را طلاق دهد ،چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است . در این ایام که پدر ومادر از هم جدا شدند ،مادرم حامله بود ومجبور می شود به کشورش باز گردد. وقتی بدنیا آمدم پدرم خیلی اصرار می کند که حضانت مرا به عهده بگیرد ،اما عاطفه واحساس مادر رانه، مانع می شود که مرا به پدرم بسپارد وبعد از اصرار فروان،پدرم نیز موافقت می کند ومرا نزد مادر مسیحیم می گذارد. ارتباط من وپدرم در حد پولهایی که هر ماه برایم می فرستاد ویا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من بر قرار می کرد،خلاصه می شود واحیاناً هر دو سال یکبار نیز موفق به دیدنش می شدم . البته اسم اسلامی وحامل شناسنامه ای از کشور متبوع پدرم بودم ،اما هیچوقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده ویا اسلام چگونه دین است وخیلی سؤالهای دیگر که سعی می کردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برای سؤالهایم بیابم. نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس می خواندم وبهمراه مادرم به کلیسا می رفتم. (18) سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم بر اساس مبادی دین مسیحیت بود. درست است که در انجام فرائض درینیم اهمال به خرچ میدادم واصلا دوست نداشتم به کلیسا بروم،ولی همیشه خودم را بخاطر این سستی ملامت می کردم. راستش را بخواهید زندگی خسته کنند های داشتم . اکثر اوقات بیرون از خانه بودم ،اکثر اوقات در تفر یحات شبانه شرکت داشتم واز هر دو جنس دختر وپسر دارای دوستان متعدد بودم ، البته برای مادرم زیاد مهم نبود ،فقط بعضی مواقع نصیحتم می کرد،بعد از انتهای دوره دبیرستان با رتبه ممتاز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم،اما در دانشگاه شهری که من ومادرم زندگی می کردیم ،رشته مورد نظرم را نیافتم. بخاطر این موضوع تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور پدرم بروم . وقتی موضوع ادامه تحصیل را پدرم در میان گذاشتم او زیاد اهمیت نداد،واز من خواست که فکری برای اسکان خودم بکنم. آنجا بود که فهمیدم نمی خواهد با خودش زندگی کنم . بنا برین به پدرم پیشناهد کردم که مادرم هم با من سفر کند تا او به همرا برادر ناتنی ام که بعد از مرگ ناپدریم تنها شده اند،با من زندگی کنند . پدرم با پیشنهاد من موافقت کرد وچون از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت،تصمیم گرفت هزینه اسکان وخوراک وحتی خدمتکاری که بر ایمان استخدام کرده بود را به عهده بگیرد وحتی پول تو جیبی مرا نیزافزایش داد. سفر من به آنجا نقطه تحولی در زندگیم بود.
آنجا بود که با اسلام واقعی وبه طور عملی آشنا شدم وقتی دختران کوچکتر از خودم را می دیدم که حجاب پوشیده بودند از خودم خجالت می کشیدم. احساس می کردم که آنها مانند قطعه ای جواهر یا الماس هستند. اما من که تقریباً نیمه عریان بودم خودم را مانند آگهی تبلیغاتی روز نامه ها می دیدم که فقط لحظه اول جزاب هستند ولی بعد یا در آشپز خانه مورد استفاده قرار می گیرند یا از سطل زباله سر در می آورد. من به مادرم خیلی علاقه داشتم یادم می آید سال اول دانشگاه که بودم از او در مورد اسلام سؤالاتی کردم، جوابهایی که او به من داد هیچگاه فراموش نمی کنم . او به من گفت: من قبل از تو وقبل از اینکه با پدرت ازدواج کنم به دین اسلام علاقه پیدا کرده بودم در حالی که با پدرت ازدواج کردم که به این دین اعتقاد داشتم ،ولی بعد از اینکه بیشتر با آن آشنا شدم برایم مؤکد شد که اسلام دین الهی نیست بلکه خرافاتی است که از جانب یک مرد عرب امی که نه می خواند ونه می نوشت ابداع شده است. آیا عاقلانه به نظر می رسد که یک فرد امی بیاید وبا عقل آدم عاقل وتحصیل کرده ای مثل تو بازی کند وبخواهد که زندگی تو را تنظیم کند؟ سپس ساکت شد. ( او با این سخنان سعی می کرد مرا از دین اسلام منحرف کند ) من هم ظاهراً سخنانش را قبول می کردم و ... راستش را بخواهید زیاد خودم را با صحبتها مشغول نمی کردم چون همینکه می دیدم از هر قید و بندی آزادی هستم برایم کافی بود. سه سال گذشت واین افکار همواره ذهن مرا به خود مشغول می کرد . نا گفته نماند که من عاشق انتر نت هستم وهمیشه به اطاقهای گفتگوی همگانی یا پالتاک( Pal talk)وارد می شوم وتقریبا یک سال کامل کارم همین بود ولی یکبار اشتباهاً اتاقی را انتخاب کردم که از مبادی دین مسیحی انتقاد می کردند. نام آن اطاق را اظهار دین حق گذاشته بودند. البته بعد ها فهمیدم که اتاقهای دیگری وجود دارد که از دین اسلام انتقاد می کردند. من واقعاً کیچ شده بودم ، با اینکه اسماً مسلمان بودم وپدرم نیز مسلمان بود ،اما مادرم مسیحی وبر اساس دین مسیحیت تربیت شده بودم واز آنجائیکه خودم را متعلق به هر دو دین میدانستم ،تصمیم گرفتم خود را هم را مشخص کنم . به مدت دو ماه کارم شده بود تردد در اتاقهای اسلامی ومسیحی وبرای هر کدام مدت دو ساعت را تعین کرده بودم وفقط به عنوان شنونده وارد می شدم وبعد از اینکه از هر دو دین اطلاع کامل پیدا کردم سؤالهایی برایم ایجاد شده بود که سعی می کردم جواب خودم را از آنها بگیرم . تقریباً یک ماهی کارم شدم بود سؤال کردن. نکته ای که برایم جالب بود اینکه مسلمانان بیشتر از مسیحی ها مرا تحویل می گرفتند . وهر وقت که سؤالهایم را از مسیحی ها می پرسیدم یا جوابی نمی شنیدم یا شروع میکردند به انتقاد از مسلمانان ویا آنها را متهم به دروغگویی می کردند یا می گفتند که این مسائل همگی مربوط به عهد قدیم؟ چگونه کتاب مقدسم آسمانی است در حالیکه مدت استفاده معینی دارد وبعد از آن،آنرا بیرون می اندازند وکتاب جدیدی که یک مخلوق عادی نوشته است را می آورند ومی گویند این
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 6 صفحه
قسمتی از متن .doc :
{وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ} [البقرة : 213]وخداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست رهنمود مینامید.
در ابتدا بگویم چیزی که من الآن به آن رسیده ام بر گرفته از یک حالت اهمال وبی مبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع می شود که هنوز به دنیا نیامده بودم ،پدر ومادرم هر دو در یکی از کشور های اروپایی دانشجو بودند . نقطه اشتراک آنها فقط در عربی بودن آنها بود ، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری می کند ،یکی از شروط او ترک دین سابق خویش وروی آوردن به اسلام بعد از ازدواج آنها در اروپا سر می گیرد. هنوز شش ماه از ازدواج نمی گذرد که مشکلات تازه شروع می شود .
مادرم اسلام را به عنوان دین جدید نمی پذیرد وپدرم تصمیم می گیرد او را طلاق دهد ،چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است . در این ایام که پدر ومادر از هم جدا شدند ،مادرم حامله بود ومجبور می شود به کشورش باز گردد. وقتی بدنیا آمدم پدرم خیلی اصرار می کند که حضانت مرا به عهده بگیرد ،اما عاطفه واحساس مادر رانه، مانع می شود که مرا به پدرم بسپارد وبعد از اصرار فروان،پدرم نیز موافقت می کند ومرا نزد مادر مسیحیم می گذارد. ارتباط من وپدرم در حد پولهایی که هر ماه برایم می فرستاد ویا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من بر قرار می کرد،خلاصه می شود واحیاناً هر دو سال یکبار نیز موفق به دیدنش می شدم . البته اسم اسلامی وحامل شناسنامه ای از کشور متبوع پدرم بودم ،اما هیچوقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده ویا اسلام چگونه دین است وخیلی سؤالهای دیگر که سعی می کردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برای سؤالهایم بیابم. نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس می خواندم وبهمراه مادرم به کلیسا می رفتم. (18) سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم بر اساس مبادی دین مسیحیت بود. درست است که در انجام فرائض درینیم اهمال به خرچ میدادم واصلا دوست نداشتم به کلیسا بروم،ولی همیشه خودم را بخاطر این سستی ملامت می کردم. راستش را بخواهید زندگی خسته کنند های داشتم . اکثر اوقات بیرون از خانه بودم ،اکثر اوقات در تفر یحات شبانه شرکت داشتم واز هر دو جنس دختر وپسر دارای دوستان متعدد بودم ، البته برای مادرم زیاد مهم نبود ،فقط بعضی مواقع نصیحتم می کرد،بعد از انتهای دوره دبیرستان با رتبه ممتاز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم،اما در دانشگاه شهری که من ومادرم زندگی می کردیم ،رشته مورد نظرم را نیافتم. بخاطر این موضوع تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور پدرم بروم . وقتی موضوع ادامه تحصیل را پدرم در میان گذاشتم او زیاد اهمیت نداد،واز من خواست که فکری برای اسکان خودم بکنم. آنجا بود که فهمیدم نمی خواهد با خودش زندگی کنم . بنا برین به پدرم پیشناهد کردم که مادرم هم با من سفر کند تا او به همرا برادر ناتنی ام که بعد از مرگ ناپدریم تنها شده اند،با من زندگی کنند . پدرم با پیشنهاد من موافقت کرد وچون از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت،تصمیم گرفت هزینه اسکان وخوراک وحتی خدمتکاری که بر ایمان استخدام کرده بود را به عهده بگیرد وحتی پول تو جیبی مرا نیزافزایش داد. سفر من به آنجا نقطه تحولی در زندگیم بود.
آنجا بود که با اسلام واقعی وبه طور عملی آشنا شدم وقتی دختران کوچکتر از خودم را می دیدم که حجاب پوشیده بودند از خودم خجالت می کشیدم. احساس می کردم که آنها مانند قطعه ای جواهر یا الماس هستند. اما من که تقریباً نیمه عریان بودم خودم را مانند آگهی تبلیغاتی روز نامه ها می دیدم که فقط لحظه اول جزاب هستند ولی بعد یا در آشپز خانه مورد استفاده قرار می گیرند یا از سطل زباله سر در می آورد. من به مادرم خیلی علاقه داشتم یادم می آید سال اول دانشگاه که بودم از او در مورد اسلام سؤالاتی کردم، جوابهایی که او به من داد هیچگاه فراموش نمی کنم . او به من گفت: من قبل از تو وقبل از اینکه با پدرت ازدواج کنم به دین اسلام علاقه پیدا کرده بودم در حالی که با پدرت ازدواج کردم که به این دین اعتقاد داشتم ،ولی بعد از اینکه بیشتر با آن آشنا شدم برایم مؤکد شد که اسلام دین الهی نیست بلکه خرافاتی است که از جانب یک مرد عرب امی که نه می خواند ونه می نوشت ابداع شده است. آیا عاقلانه به نظر می رسد که یک فرد امی بیاید وبا عقل آدم عاقل وتحصیل کرده ای مثل تو بازی کند وبخواهد که زندگی تو را تنظیم کند؟ سپس ساکت شد. ( او با این سخنان سعی می کرد مرا از دین اسلام منحرف کند ) من هم ظاهراً سخنانش را قبول می کردم و ... راستش را بخواهید زیاد خودم را با صحبتها مشغول نمی کردم چون همینکه می دیدم از هر قید و بندی آزادی هستم برایم کافی بود. سه سال گذشت واین افکار همواره ذهن مرا به خود مشغول می کرد . نا گفته نماند که من عاشق انتر نت هستم وهمیشه به اطاقهای گفتگوی همگانی یا پالتاک( Pal talk)وارد می شوم وتقریبا یک سال کامل کارم همین بود ولی یکبار اشتباهاً اتاقی را انتخاب کردم که از مبادی دین مسیحی انتقاد می کردند. نام آن اطاق را اظهار دین حق گذاشته بودند. البته بعد ها فهمیدم که اتاقهای دیگری وجود دارد که از دین اسلام انتقاد می کردند. من واقعاً کیچ شده بودم ، با اینکه اسماً مسلمان بودم وپدرم نیز مسلمان بود ،اما مادرم مسیحی وبر اساس دین مسیحیت تربیت شده بودم واز آنجائیکه خودم را متعلق به هر دو دین میدانستم ،تصمیم گرفتم خود را هم را مشخص کنم . به مدت دو ماه کارم شده بود تردد در اتاقهای اسلامی ومسیحی وبرای هر کدام مدت دو ساعت را تعین کرده بودم وفقط به عنوان شنونده وارد می شدم وبعد از اینکه از هر دو دین اطلاع کامل پیدا کردم سؤالهایی برایم ایجاد شده بود که سعی می کردم جواب خودم را از آنها بگیرم . تقریباً یک ماهی کارم شدم بود سؤال کردن. نکته ای که برایم جالب بود اینکه مسلمانان بیشتر از مسیحی ها مرا تحویل می گرفتند . وهر وقت که سؤالهایم را از مسیحی ها می پرسیدم یا جوابی نمی شنیدم یا شروع میکردند به انتقاد از مسلمانان ویا آنها را متهم به دروغگویی می کردند یا می گفتند که این مسائل همگی مربوط به عهد قدیم؟ چگونه کتاب مقدسم آسمانی است در حالیکه مدت استفاده معینی دارد وبعد از آن،آنرا بیرون می اندازند وکتاب جدیدی که یک مخلوق عادی نوشته است را می آورند ومی گویند این
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 6 صفحه
قسمتی از متن .doc :
{وَاللّهُ یَهْدِی مَن یَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ} [البقرة : 213]وخداوند هر کسی را که بخواهد به راه راست رهنمود مینامید.
در ابتدا بگویم چیزی که من الآن به آن رسیده ام بر گرفته از یک حالت اهمال وبی مبالاتی است. داستان زندگی من از زمانی شروع می شود که هنوز به دنیا نیامده بودم ،پدر ومادرم هر دو در یکی از کشور های اروپایی دانشجو بودند . نقطه اشتراک آنها فقط در عربی بودن آنها بود ، به خاطر همین وقتی که در دوران تحصیل پدر مسلمانم از مادر مسیحیم خواستگاری می کند ،یکی از شروط او ترک دین سابق خویش وروی آوردن به اسلام بعد از ازدواج آنها در اروپا سر می گیرد. هنوز شش ماه از ازدواج نمی گذرد که مشکلات تازه شروع می شود .
مادرم اسلام را به عنوان دین جدید نمی پذیرد وپدرم تصمیم می گیرد او را طلاق دهد ،چون یکی از شروط او از اول اسلام آوردن مادرم بوده است . در این ایام که پدر ومادر از هم جدا شدند ،مادرم حامله بود ومجبور می شود به کشورش باز گردد. وقتی بدنیا آمدم پدرم خیلی اصرار می کند که حضانت مرا به عهده بگیرد ،اما عاطفه واحساس مادر رانه، مانع می شود که مرا به پدرم بسپارد وبعد از اصرار فروان،پدرم نیز موافقت می کند ومرا نزد مادر مسیحیم می گذارد. ارتباط من وپدرم در حد پولهایی که هر ماه برایم می فرستاد ویا تماسهایی که به خاطر مناسبتهای مختلف با من بر قرار می کرد،خلاصه می شود واحیاناً هر دو سال یکبار نیز موفق به دیدنش می شدم . البته اسم اسلامی وحامل شناسنامه ای از کشور متبوع پدرم بودم ،اما هیچوقت نفهمیدم که وطن پدرم کجا واقع شده ویا اسلام چگونه دین است وخیلی سؤالهای دیگر که سعی می کردم در کتابهای تاریخ یا جغرافیا جوابی برای سؤالهایم بیابم. نزد مادرم که بودم در یک مدرسه فرقه کاتولیک درس می خواندم وبهمراه مادرم به کلیسا می رفتم. (18) سال به این صورت گذشت، اسماً مسلمان بودم اما عبادتم بر اساس مبادی دین مسیحیت بود. درست است که در انجام فرائض درینیم اهمال به خرچ میدادم واصلا دوست نداشتم به کلیسا بروم،ولی همیشه خودم را بخاطر این سستی ملامت می کردم. راستش را بخواهید زندگی خسته کنند های داشتم . اکثر اوقات بیرون از خانه بودم ،اکثر اوقات در تفر یحات شبانه شرکت داشتم واز هر دو جنس دختر وپسر دارای دوستان متعدد بودم ، البته برای مادرم زیاد مهم نبود ،فقط بعضی مواقع نصیحتم می کرد،بعد از انتهای دوره دبیرستان با رتبه ممتاز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم،اما در دانشگاه شهری که من ومادرم زندگی می کردیم ،رشته مورد نظرم را نیافتم. بخاطر این موضوع تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به کشور پدرم بروم . وقتی موضوع ادامه تحصیل را پدرم در میان گذاشتم او زیاد اهمیت نداد،واز من خواست که فکری برای اسکان خودم بکنم. آنجا بود که فهمیدم نمی خواهد با خودش زندگی کنم . بنا برین به پدرم پیشناهد کردم که مادرم هم با من سفر کند تا او به همرا برادر ناتنی ام که بعد از مرگ ناپدریم تنها شده اند،با من زندگی کنند . پدرم با پیشنهاد من موافقت کرد وچون از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت،تصمیم گرفت هزینه اسکان وخوراک وحتی خدمتکاری که بر ایمان استخدام کرده بود را به عهده بگیرد وحتی پول تو جیبی مرا نیزافزایش داد. سفر من به آنجا نقطه تحولی در زندگیم بود.
آنجا بود که با اسلام واقعی وبه طور عملی آشنا شدم وقتی دختران کوچکتر از خودم را می دیدم که حجاب پوشیده بودند از خودم خجالت می کشیدم. احساس می کردم که آنها مانند قطعه ای جواهر یا الماس هستند. اما من که تقریباً نیمه عریان بودم خودم را مانند آگهی تبلیغاتی روز نامه ها می دیدم که فقط لحظه اول جزاب هستند ولی بعد یا در آشپز خانه مورد استفاده قرار می گیرند یا از سطل زباله سر در می آورد. من به مادرم خیلی علاقه داشتم یادم می آید سال اول دانشگاه که بودم از او در مورد اسلام سؤالاتی کردم، جوابهایی که او به من داد هیچگاه فراموش نمی کنم . او به من گفت: من قبل از تو وقبل از اینکه با پدرت ازدواج کنم به دین اسلام علاقه پیدا کرده بودم در حالی که با پدرت ازدواج کردم که به این دین اعتقاد داشتم ،ولی بعد از اینکه بیشتر با آن آشنا شدم برایم مؤکد شد که اسلام دین الهی نیست بلکه خرافاتی است که از جانب یک مرد عرب امی که نه می خواند ونه می نوشت ابداع شده است. آیا عاقلانه به نظر می رسد که یک فرد امی بیاید وبا عقل آدم عاقل وتحصیل کرده ای مثل تو بازی کند وبخواهد که زندگی تو را تنظیم کند؟ سپس ساکت شد. ( او با این سخنان سعی می کرد مرا از دین اسلام منحرف کند ) من هم ظاهراً سخنانش را قبول می کردم و ... راستش را بخواهید زیاد خودم را با صحبتها مشغول نمی کردم چون همینکه می دیدم از هر قید و بندی آزادی هستم برایم کافی بود. سه سال گذشت واین افکار همواره ذهن مرا به خود مشغول می کرد . نا گفته نماند که من عاشق انتر نت هستم وهمیشه به اطاقهای گفتگوی همگانی یا پالتاک( Pal talk)وارد می شوم وتقریبا یک سال کامل کارم همین بود ولی یکبار اشتباهاً اتاقی را انتخاب کردم که از مبادی دین مسیحی انتقاد می کردند. نام آن اطاق را اظهار دین حق گذاشته بودند. البته بعد ها فهمیدم که اتاقهای دیگری وجود دارد که از دین اسلام انتقاد می کردند. من واقعاً کیچ شده بودم ، با اینکه اسماً مسلمان بودم وپدرم نیز مسلمان بود ،اما مادرم مسیحی وبر اساس دین مسیحیت تربیت شده بودم واز آنجائیکه خودم را متعلق به هر دو دین میدانستم ،تصمیم گرفتم خود را هم را مشخص کنم . به مدت دو ماه کارم شده بود تردد در اتاقهای اسلامی ومسیحی وبرای هر کدام مدت دو ساعت را تعین کرده بودم وفقط به عنوان شنونده وارد می شدم وبعد از اینکه از هر دو دین اطلاع کامل پیدا کردم سؤالهایی برایم ایجاد شده بود که سعی می کردم جواب خودم را از آنها بگیرم . تقریباً یک ماهی کارم شدم بود سؤال کردن. نکته ای که برایم جالب بود اینکه مسلمانان بیشتر از مسیحی ها مرا تحویل می گرفتند . وهر وقت که سؤالهایم را از مسیحی ها می پرسیدم یا جوابی نمی شنیدم یا شروع میکردند به انتقاد از مسلمانان ویا آنها را متهم به دروغگویی می کردند یا می گفتند که این مسائل همگی مربوط به عهد قدیم؟ چگونه کتاب مقدسم آسمانی است در حالیکه مدت استفاده معینی دارد وبعد از آن،آنرا بیرون می اندازند وکتاب جدیدی که یک مخلوق عادی نوشته است را می آورند ومی گویند این