لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 12 صفحه
قسمتی از متن .doc :
صلح حدیبیة
برگرفته از کتاب: زندگانى حضرت محمد (ص)
نویسنده: رسولى محلاتى
در ماه ذى قعده سال ششم بود که رسول خدا (ص) در خواب دید با یارانش به مکه رفته و به طواف خانه خدا و انجام مناسک عمره موفق گشتهاند. پیغمبر این خواب را براى اصحاب نقل کرده و وعده آن را به آنها داد و به دنبال آن از مسلمانان و قبایل اطراف مدینه دعوت کرد با او براى انجام عمره به سوى مکه حرکت کنند.
قبایل مزبور بجز عده معدودى دعوت آن حضرت را نپذیرفتند و تنها همان مهاجر و انصار مدینه بودند که اکثرا آماده حرکت شدند و به همراه آن حضرت از مدینه بیرون رفتند.
همراهان آن حضرت را در این سفر برخى هفتصد نفر و برخى یک هزار و چهارصد نفر نوشتهاند.
پیغمبر اسلام مقدارى که از مدینه بیرون رفت و به «ذى الحلیفة» - که اکنون به نام مسجدى که در آنجا بنا شده به «مسجد شجره» معروف است - رسید جامه احرام پوشید و هفتاد شتر نیز که همراه برداشته بود نشانه قربانى بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادى که خبر حرکت او را به قریش مىرسانند بفهماند که به قصد جنگ بیرون نیامده بلکه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانه خداست.
پیغمبر اسلام و همراهان همچنان «لبیک» گویان تا «عسفان» که نام جایى است در دو منزلى مکه پیش راندند و در آنجا به مردى بشیر نام - که از قبیله خزاعه بود برخورد و اوضاع را از او جویا شد و بشیر در پاسخ آن حضرت عرض کرد: قریش که از حرکت شما مطلع شدهاند براى جلوگیرى از شما همگى از شهر خارج شده و زن و بچههاى خود را همراه آوردهاند و سوگند یاد کردهاند تا نگذارند به هیچ قیمتى شما داخل مکه شوید و خالد بن ولید را با دویست نفر از جلو فرستاده تا خود نیز به دنبال او برسند و خالد با همراهان تا «کراع الغمیم» (1) آمدهاند.
پیغمبر فرمود: واى بر قریش که هستى خود را در این کینه توزیها از دست دادهاند چه مىشد که اینها از همان آغاز مرا با سایر قبایل عرب وا مىگذاردند تا اگر آنها بر من پیروز مىشدند مقصودشان حاصل مىشد، و اگر من بر آنها غالب مىشدم قریش اسلام را مىپذیرفتند اگر این کار را هم نمىکردند با نیرو و قوه با من مىجنگیدند، اینها چه مىپندارند؟ به خدا سوگند من در راه این دینى که خدا مرا بدان مبعوث فرموده آن قدر مىجنگم تا خدا آن را پیروز گرداند یا جان خود را بر سر این کار گذارده و کشته شوم!
به دنبال آن، رو به همراهان کرده فرمود: کیست تا ما را از راهى ببرد که با قریش برخورد نکنیم؟
مردى از قبیله اسلم که راههاى حجاز را خوب مىدانست پیش آمده و انجام این کار را بر عهده گرفت سپس جلو افتاده و مهار شتر پیغمبر را به دست گرفت و از میان درهها و سنکلاخهاى سخت آنها را عبور داده و پس از اینکه راههاى دشوار و سختى را پشت سر گذاردند به فضاى باز و وسیعى رسیدند و همچنان تا «حدیبیه» که نام دهى است در نزدیکى مکه - و فاصله آن تا مکه یک منزل راه بود - پیش رفتند.
در آنجا به گفته ابن اسحاق - ناگهان شتر از رفتن ایستاد و دیگر پیش نرفت. پیغمبر دانست که در این کار سرى است و از این رو وقتى اصحاب گفتند: شتر وامانده و نمىتواند راه برود؟ فرمود: نه، وانمانده بلکه آن کس که فیل را از رفتن به سوى مکه بازداشت این شتر را هم از حرکت باز داشته است و من امروز هر پیشنهادى قریش بکنند که دایر بر مراعات جنبه خویشاوندى باشد مىپذیرم و به دنبال آن دستور داد همراهان پیاده شوند و در آنجا منزل کنند. لشکر اسلام در آن سرزمین فرود آمد اما از نظر بى آبى رنج مىبردند و از این رو به رسول خدا (ص) عرض کردند: در این سرزمین آبى یافت نمىشود؟ پیغمبر اسلام از تیردان چرمى خود، تیرى بیرون آورد و به براء بن عازب داد و فرمود: آن را در ته یکى از این چاهها فرو بر، و او چنان کرد و به دنبال آن آب بسیارى از چاه خارج شد و همگى سیراب شدند.
رفت و آمد فرستادگان قریش و رد و بدل پیامهاى صلح
قرشیان که تصمیم گرفته بودند به هر قیمتى شده نگذارند پیغمبر اسلام به آن صورت وارد مکه شود و آن را براى خود خوارى و ذلت و ننگ مىدانستند و مىگفتند: اگر محمد بدین ترتیب به مکه در آید صولت و قدرت ما در نزد عرب شکسته خواهد شد و حرمت ما از میان خواهد رفت، با لشکرى انبوه از مکه بیرون آمده بودند و پیغمبر اسلام نیز همه جا با گفتار و رفتار خود مىخواست بفهماند که براى جنگ با قریش بیرون نیامده و جز انجام مراسم عمره و طواف و قربانى منظور دیگرى ندارد، از این رو وقتى بدیل بن ورقاء خزاعى، مکرز بن حفص و حلیس بن علقمه رئیس «احابیش» (2) و به دنبال همه عروة بن مسعود ثقفى که شخصیت بزرگى بود به نزد رسول خدا (ص) آمدند و با آن حضرت مذاکره کرده و هدف او را از این سفر و آمدن تا پشت دروازه مکه مىپرسیدند پاسخ همه را به یک گونه مىداد و به طور خلاصه به همه مىفرمود:
- ما براى جنگ نیامدهایم بلکه منظورمان زیارت خانه خدا و انجام عمره است، سپس مىخواهیم این شتران را قربانى کرده گوشت آنها را براى شما واگذاریم و باز گردیم!
فرستادگان که این سخنان را مىشنیدند و وضع مسلمانان را نیز مشاهده مىکردند که همگى در حال احرام هستند و اسلحهاى جز یک شمشیر که آن هم در غلاف است همراه نیاوردهاند و شتران را نیز که همگى نشانه قربانى داشتند از نزدیک مىدیدند خشمناک به سوى قریش باز مىگشتند و هر کدام به نوعى آنها را ملامت کرده و به دفاع از مسلمین برخاسته و مىگفتند:
- چرا مانع زیارت زائرین خانه خدا مىشوید؟ و چرا هر آدم بىنام و نشانى حق دارد به زیارت خانه خدا بیاید ولى زاده عبد المطلب با آن همه عظمت و شرافت خانوادگى و دودمان سادات مکه حق زیارت ندارد؟ ما از نزدیک مشاهده کردیم که اینان لباس جنگ نپوشیده و هر کدام دو جامه احرام بیش در تن ندارند، شتران قربانى را که همگى علامت قربانى داشتند و در اثر طول کشیدن زمان قربانى کرکهاى خود را خورده بودند به چشم خود دیدیم! چرا دست از لجاجت و کینه توزى بر نمىدارید؟
قریش در محذور سختى گرفتار شده بودند، از طرفى ورود مسلمانان را به مکه که دشمنان سر سخت خود مىدانستند و بزرگان و پهلوانان نامى آنها به دست ایشان کشته شده بودند براى خود بزرگترین ننگ و شکست مىدانستند و حاضر نبودند به چنین خفت و خوارى تن دهند و زبان شماتت عربها را به روى خود باز کنند، از سوى دیگر روى هیچ قانونى حق نداشتند از زایرین خانه خدا - هر کس که باشد - جلوگیرى کنند و او را از انجام مراسم عمره یا حج باز دارند، از این رو در کار خود سخت متحیر بودند.
بخصوص که بسختى مورد اعتراض و انتقاد فرستادگان خود نیز قرار گرفته بودند تا آنجا که بیم یک اختلاف داخلى و محلى نیز میان آنها مىرفت. حلیس بن علقمه - رئیس احابیش - وقتى از نزد محمد (ص) بازگشت به قریش گفت: به خدا سوگند اگر جلوى محمد را رها نکنید و مانع زیارت او شوید من با شما قطع رابطه خواهم کرد و احابیش را از دور شما پراکنده خواهم ساخت.
و نیز عروة بن مسعود ثقفى - که مورد احترام همه قریش بود - وقتى از نزد رسول خدا (ص) بازگشت و به چشم خود دیده بود که پیغمبر اسلام چه احترام و عظمتى در نظر مسلمانان دارد تا آنجا که اگر تار مویى از سر و صورت او بر زمین مىافتد فورا آن را از زمین برداشته و نگهدارى مىکنند و یا در وقت وضو نمىگذارند قطره آبى ازوضوى آن حضرت بر زمین بریزد و هر قطره آن را شخصى از آنها براى تبرک مىبرد و به سر و صورت و بدن خود مىمالد. . . به قریش گفت:
- اى گروه قریش من به دربار پادشاهان ایران و امپراتوران روم و سلاطین حبشه رفتهام و چنین احترامى که پیروان محمد از او مىکنند در هیچ کدام یک از دربارهاى آنها ندیدهام و با این ترتیب هرگز او را تسلیم شما نخواهند کرد و از دورش پراکنده نخواهند شد، اکنون هر فکرى دارید بکنید! و هر تصمیمى که مىخواهید بگیرید!
رسول خدا (ص) نیز که مامور به جنگ نبود، مىکوشید تا کمترین بهانهاى براى جنگ به دست قریش ندهد و به هر ترتیبى شده مىخواست خونى ریخته نشود و شمشیرى کشیده نشود و حرمت ماه محرم شکسته نگردد، و اگر چنین کارى هم مىشود از طرف قریش شروع شود تا آنها متهم به نقض حرمت ماه حرام گردند نه مسلمانان.
اسارت مکرز بن حفص به دست مسلمانان
قرشیان که سخت در محذور افتاده بودند مکرز بن حفص را که به شجاعت و بىباکى معروف بود با چهل پنجاه نفر از سوارکاران ورزیده مامور کردند تا در اطراف لشکر مسلمانان جولانى بزنند و اگر بتوانند کسى را از ایشان دستگیر ساخته به نزد قریش ببرند تا گروگانى از مسلمانان در دست قریش باشد و بلکه از این راه بتوانند پیشنهادهاى خود را برایشان بقبولانند، اما مکرز و همراهان نیز نتوانستند کارى انجام دهند و همگى به دست نگهبانان لشکر اسلام اسیر گشته و آنها را به نزد پیغمبر اسلام بردند و رسول خدا (ص) به همان جهت که مامور به جنگ نبود دستور داد آنها را آزاد کنند و با اینکه آنها پیش از اسارت خود به سوى مسلمانان تیراندازى کرده و آزار زیادى رسانده بودند و حتى به گفته برخى: یکى از مسلمانان را نیز به نام ابن زنیم به قتل رسانده بودند، به دستور پیغمبر، همگى آزاد شده سالم به سوى قریش بازگشتند.
عذرخواهى عمر از فرمان رسول خدا (ص)
در این وقت پیغمبر اسلام(ص)عمر را خواست و بدو فرمود: بیا و به نزد قریش برو و منظور ما را از این سفر براى آنان تشریح کن و پیغام ما را به گوش آنها برسان!
عمر که از قریش بر جان خود مىترسید صریحا از انجام این کار عذر خواست و گفت: یا رسول الله از قبیله بنى عدى کسى در مکه نیست تا از من دفاع کند و من از قریش مىترسم و بهتر است براى این کار عثمان را بفرستى که خویشانى در مکه دارد و مىتوانند از او حمایت کنند. (3)
پیغمبر خدا که دید عمر حاضر به انجام این دستور نیست عثمان را مامور این کار کرد و عثمان به مکه آمد و ابتدا به خانه ابان بن سعید - پسر عموى خود - رفت و از او خواست تا وى را در پناه خود قرار دهد تا پیام رسول خدا (ص) را به قریش برساند و ابان او را در پناه خود قرار داده و به نزد قریش برد و عثمان پیغام آن حضرت را رسانید.
قریش با اکراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: ما اجازه نمىدهیم محمد به این شهر درآید و طواف کند ولى خودت که به اینجا آمدهاى مىتوانى برخیزى و طواف کنى؟
عثمان گفت: من پیش از پیغمبر این کار را نخواهم کرد و تا او طواف نکند من طواف نمىکنم، و به دنبال آن قرشیان نگذاردند عثمان به نزد پیغمبر باز گردد و او را در مکه محبوس کردند.
بیعت رضوان
از این سو خبر به مسلمانان رسید که عثمان را کشتهاند! و به دنبال این خبر هیجانى در مسلمانان پیدا شد و رسول خدا (ص) نیز که در زیر درختى نشسته بود فرمود: از اینجا بر نخیزم تا تکلیف خود را با قریش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان براىدفاع
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 12 صفحه
قسمتی از متن .doc :
صلح حدیبیة
برگرفته از کتاب: زندگانى حضرت محمد (ص)
نویسنده: رسولى محلاتى
در ماه ذى قعده سال ششم بود که رسول خدا (ص) در خواب دید با یارانش به مکه رفته و به طواف خانه خدا و انجام مناسک عمره موفق گشتهاند. پیغمبر این خواب را براى اصحاب نقل کرده و وعده آن را به آنها داد و به دنبال آن از مسلمانان و قبایل اطراف مدینه دعوت کرد با او براى انجام عمره به سوى مکه حرکت کنند.
قبایل مزبور بجز عده معدودى دعوت آن حضرت را نپذیرفتند و تنها همان مهاجر و انصار مدینه بودند که اکثرا آماده حرکت شدند و به همراه آن حضرت از مدینه بیرون رفتند.
همراهان آن حضرت را در این سفر برخى هفتصد نفر و برخى یک هزار و چهارصد نفر نوشتهاند.
پیغمبر اسلام مقدارى که از مدینه بیرون رفت و به «ذى الحلیفة» - که اکنون به نام مسجدى که در آنجا بنا شده به «مسجد شجره» معروف است - رسید جامه احرام پوشید و هفتاد شتر نیز که همراه برداشته بود نشانه قربانى بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادى که خبر حرکت او را به قریش مىرسانند بفهماند که به قصد جنگ بیرون نیامده بلکه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانه خداست.
پیغمبر اسلام و همراهان همچنان «لبیک» گویان تا «عسفان» که نام جایى است در دو منزلى مکه پیش راندند و در آنجا به مردى بشیر نام - که از قبیله خزاعه بود برخورد و اوضاع را از او جویا شد و بشیر در پاسخ آن حضرت عرض کرد: قریش که از حرکت شما مطلع شدهاند براى جلوگیرى از شما همگى از شهر خارج شده و زن و بچههاى خود را همراه آوردهاند و سوگند یاد کردهاند تا نگذارند به هیچ قیمتى شما داخل مکه شوید و خالد بن ولید را با دویست نفر از جلو فرستاده تا خود نیز به دنبال او برسند و خالد با همراهان تا «کراع الغمیم» (1) آمدهاند.
پیغمبر فرمود: واى بر قریش که هستى خود را در این کینه توزیها از دست دادهاند چه مىشد که اینها از همان آغاز مرا با سایر قبایل عرب وا مىگذاردند تا اگر آنها بر من پیروز مىشدند مقصودشان حاصل مىشد، و اگر من بر آنها غالب مىشدم قریش اسلام را مىپذیرفتند اگر این کار را هم نمىکردند با نیرو و قوه با من مىجنگیدند، اینها چه مىپندارند؟ به خدا سوگند من در راه این دینى که خدا مرا بدان مبعوث فرموده آن قدر مىجنگم تا خدا آن را پیروز گرداند یا جان خود را بر سر این کار گذارده و کشته شوم!
به دنبال آن، رو به همراهان کرده فرمود: کیست تا ما را از راهى ببرد که با قریش برخورد نکنیم؟
مردى از قبیله اسلم که راههاى حجاز را خوب مىدانست پیش آمده و انجام این کار را بر عهده گرفت سپس جلو افتاده و مهار شتر پیغمبر را به دست گرفت و از میان درهها و سنکلاخهاى سخت آنها را عبور داده و پس از اینکه راههاى دشوار و سختى را پشت سر گذاردند به فضاى باز و وسیعى رسیدند و همچنان تا «حدیبیه» که نام دهى است در نزدیکى مکه - و فاصله آن تا مکه یک منزل راه بود - پیش رفتند.
در آنجا به گفته ابن اسحاق - ناگهان شتر از رفتن ایستاد و دیگر پیش نرفت. پیغمبر دانست که در این کار سرى است و از این رو وقتى اصحاب گفتند: شتر وامانده و نمىتواند راه برود؟ فرمود: نه، وانمانده بلکه آن کس که فیل را از رفتن به سوى مکه بازداشت این شتر را هم از حرکت باز داشته است و من امروز هر پیشنهادى قریش بکنند که دایر بر مراعات جنبه خویشاوندى باشد مىپذیرم و به دنبال آن دستور داد همراهان پیاده شوند و در آنجا منزل کنند. لشکر اسلام در آن سرزمین فرود آمد اما از نظر بى آبى رنج مىبردند و از این رو به رسول خدا (ص) عرض کردند: در این سرزمین آبى یافت نمىشود؟ پیغمبر اسلام از تیردان چرمى خود، تیرى بیرون آورد و به براء بن عازب داد و فرمود: آن را در ته یکى از این چاهها فرو بر، و او چنان کرد و به دنبال آن آب بسیارى از چاه خارج شد و همگى سیراب شدند.
رفت و آمد فرستادگان قریش و رد و بدل پیامهاى صلح
قرشیان که تصمیم گرفته بودند به هر قیمتى شده نگذارند پیغمبر اسلام به آن صورت وارد مکه شود و آن را براى خود خوارى و ذلت و ننگ مىدانستند و مىگفتند: اگر محمد بدین ترتیب به مکه در آید صولت و قدرت ما در نزد عرب شکسته خواهد شد و حرمت ما از میان خواهد رفت، با لشکرى انبوه از مکه بیرون آمده بودند و پیغمبر اسلام نیز همه جا با گفتار و رفتار خود مىخواست بفهماند که براى جنگ با قریش بیرون نیامده و جز انجام مراسم عمره و طواف و قربانى منظور دیگرى ندارد، از این رو وقتى بدیل بن ورقاء خزاعى، مکرز بن حفص و حلیس بن علقمه رئیس «احابیش» (2) و به دنبال همه عروة بن مسعود ثقفى که شخصیت بزرگى بود به نزد رسول خدا (ص) آمدند و با آن حضرت مذاکره کرده و هدف او را از این سفر و آمدن تا پشت دروازه مکه مىپرسیدند پاسخ همه را به یک گونه مىداد و به طور خلاصه به همه مىفرمود:
- ما براى جنگ نیامدهایم بلکه منظورمان زیارت خانه خدا و انجام عمره است، سپس مىخواهیم این شتران را قربانى کرده گوشت آنها را براى شما واگذاریم و باز گردیم!
فرستادگان که این سخنان را مىشنیدند و وضع مسلمانان را نیز مشاهده مىکردند که همگى در حال احرام هستند و اسلحهاى جز یک شمشیر که آن هم در غلاف است همراه نیاوردهاند و شتران را نیز که همگى نشانه قربانى داشتند از نزدیک مىدیدند خشمناک به سوى قریش باز مىگشتند و هر کدام به نوعى آنها را ملامت کرده و به دفاع از مسلمین برخاسته و مىگفتند:
- چرا مانع زیارت زائرین خانه خدا مىشوید؟ و چرا هر آدم بىنام و نشانى حق دارد به زیارت خانه خدا بیاید ولى زاده عبد المطلب با آن همه عظمت و شرافت خانوادگى و دودمان سادات مکه حق زیارت ندارد؟ ما از نزدیک مشاهده کردیم که اینان لباس جنگ نپوشیده و هر کدام دو جامه احرام بیش در تن ندارند، شتران قربانى را که همگى علامت قربانى داشتند و در اثر طول کشیدن زمان قربانى کرکهاى خود را خورده بودند به چشم خود دیدیم! چرا دست از لجاجت و کینه توزى بر نمىدارید؟
قریش در محذور سختى گرفتار شده بودند، از طرفى ورود مسلمانان را به مکه که دشمنان سر سخت خود مىدانستند و بزرگان و پهلوانان نامى آنها به دست ایشان کشته شده بودند براى خود بزرگترین ننگ و شکست مىدانستند و حاضر نبودند به چنین خفت و خوارى تن دهند و زبان شماتت عربها را به روى خود باز کنند، از سوى دیگر روى هیچ قانونى حق نداشتند از زایرین خانه خدا - هر کس که باشد - جلوگیرى کنند و او را از انجام مراسم عمره یا حج باز دارند، از این رو در کار خود سخت متحیر بودند.
بخصوص که بسختى مورد اعتراض و انتقاد فرستادگان خود نیز قرار گرفته بودند تا آنجا که بیم یک اختلاف داخلى و محلى نیز میان آنها مىرفت. حلیس بن علقمه - رئیس احابیش - وقتى از نزد محمد (ص) بازگشت به قریش گفت: به خدا سوگند اگر جلوى محمد را رها نکنید و مانع زیارت او شوید من با شما قطع رابطه خواهم کرد و احابیش را از دور شما پراکنده خواهم ساخت.
و نیز عروة بن مسعود ثقفى - که مورد احترام همه قریش بود - وقتى از نزد رسول خدا (ص) بازگشت و به چشم خود دیده بود که پیغمبر اسلام چه احترام و عظمتى در نظر مسلمانان دارد تا آنجا که اگر تار مویى از سر و صورت او بر زمین مىافتد فورا آن را از زمین برداشته و نگهدارى مىکنند و یا در وقت وضو نمىگذارند قطره آبى ازوضوى آن حضرت بر زمین بریزد و هر قطره آن را شخصى از آنها براى تبرک مىبرد و به سر و صورت و بدن خود مىمالد. . . به قریش گفت:
- اى گروه قریش من به دربار پادشاهان ایران و امپراتوران روم و سلاطین حبشه رفتهام و چنین احترامى که پیروان محمد از او مىکنند در هیچ کدام یک از دربارهاى آنها ندیدهام و با این ترتیب هرگز او را تسلیم شما نخواهند کرد و از دورش پراکنده نخواهند شد، اکنون هر فکرى دارید بکنید! و هر تصمیمى که مىخواهید بگیرید!
رسول خدا (ص) نیز که مامور به جنگ نبود، مىکوشید تا کمترین بهانهاى براى جنگ به دست قریش ندهد و به هر ترتیبى شده مىخواست خونى ریخته نشود و شمشیرى کشیده نشود و حرمت ماه محرم شکسته نگردد، و اگر چنین کارى هم مىشود از طرف قریش شروع شود تا آنها متهم به نقض حرمت ماه حرام گردند نه مسلمانان.
اسارت مکرز بن حفص به دست مسلمانان
قرشیان که سخت در محذور افتاده بودند مکرز بن حفص را که به شجاعت و بىباکى معروف بود با چهل پنجاه نفر از سوارکاران ورزیده مامور کردند تا در اطراف لشکر مسلمانان جولانى بزنند و اگر بتوانند کسى را از ایشان دستگیر ساخته به نزد قریش ببرند تا گروگانى از مسلمانان در دست قریش باشد و بلکه از این راه بتوانند پیشنهادهاى خود را برایشان بقبولانند، اما مکرز و همراهان نیز نتوانستند کارى انجام دهند و همگى به دست نگهبانان لشکر اسلام اسیر گشته و آنها را به نزد پیغمبر اسلام بردند و رسول خدا (ص) به همان جهت که مامور به جنگ نبود دستور داد آنها را آزاد کنند و با اینکه آنها پیش از اسارت خود به سوى مسلمانان تیراندازى کرده و آزار زیادى رسانده بودند و حتى به گفته برخى: یکى از مسلمانان را نیز به نام ابن زنیم به قتل رسانده بودند، به دستور پیغمبر، همگى آزاد شده سالم به سوى قریش بازگشتند.
عذرخواهى عمر از فرمان رسول خدا (ص)
در این وقت پیغمبر اسلام(ص)عمر را خواست و بدو فرمود: بیا و به نزد قریش برو و منظور ما را از این سفر براى آنان تشریح کن و پیغام ما را به گوش آنها برسان!
عمر که از قریش بر جان خود مىترسید صریحا از انجام این کار عذر خواست و گفت: یا رسول الله از قبیله بنى عدى کسى در مکه نیست تا از من دفاع کند و من از قریش مىترسم و بهتر است براى این کار عثمان را بفرستى که خویشانى در مکه دارد و مىتوانند از او حمایت کنند. (3)
پیغمبر خدا که دید عمر حاضر به انجام این دستور نیست عثمان را مامور این کار کرد و عثمان به مکه آمد و ابتدا به خانه ابان بن سعید - پسر عموى خود - رفت و از او خواست تا وى را در پناه خود قرار دهد تا پیام رسول خدا (ص) را به قریش برساند و ابان او را در پناه خود قرار داده و به نزد قریش برد و عثمان پیغام آن حضرت را رسانید.
قریش با اکراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: ما اجازه نمىدهیم محمد به این شهر درآید و طواف کند ولى خودت که به اینجا آمدهاى مىتوانى برخیزى و طواف کنى؟
عثمان گفت: من پیش از پیغمبر این کار را نخواهم کرد و تا او طواف نکند من طواف نمىکنم، و به دنبال آن قرشیان نگذاردند عثمان به نزد پیغمبر باز گردد و او را در مکه محبوس کردند.
بیعت رضوان
از این سو خبر به مسلمانان رسید که عثمان را کشتهاند! و به دنبال این خبر هیجانى در مسلمانان پیدا شد و رسول خدا (ص) نیز که در زیر درختى نشسته بود فرمود: از اینجا بر نخیزم تا تکلیف خود را با قریش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان براىدفاع
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 12 صفحه
قسمتی از متن .doc :
صلح حدیبیة
برگرفته از کتاب: زندگانى حضرت محمد (ص)
نویسنده: رسولى محلاتى
در ماه ذى قعده سال ششم بود که رسول خدا (ص) در خواب دید با یارانش به مکه رفته و به طواف خانه خدا و انجام مناسک عمره موفق گشتهاند. پیغمبر این خواب را براى اصحاب نقل کرده و وعده آن را به آنها داد و به دنبال آن از مسلمانان و قبایل اطراف مدینه دعوت کرد با او براى انجام عمره به سوى مکه حرکت کنند.
قبایل مزبور بجز عده معدودى دعوت آن حضرت را نپذیرفتند و تنها همان مهاجر و انصار مدینه بودند که اکثرا آماده حرکت شدند و به همراه آن حضرت از مدینه بیرون رفتند.
همراهان آن حضرت را در این سفر برخى هفتصد نفر و برخى یک هزار و چهارصد نفر نوشتهاند.
پیغمبر اسلام مقدارى که از مدینه بیرون رفت و به «ذى الحلیفة» - که اکنون به نام مسجدى که در آنجا بنا شده به «مسجد شجره» معروف است - رسید جامه احرام پوشید و هفتاد شتر نیز که همراه برداشته بود نشانه قربانى بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادى که خبر حرکت او را به قریش مىرسانند بفهماند که به قصد جنگ بیرون نیامده بلکه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانه خداست.
پیغمبر اسلام و همراهان همچنان «لبیک» گویان تا «عسفان» که نام جایى است در دو منزلى مکه پیش راندند و در آنجا به مردى بشیر نام - که از قبیله خزاعه بود برخورد و اوضاع را از او جویا شد و بشیر در پاسخ آن حضرت عرض کرد: قریش که از حرکت شما مطلع شدهاند براى جلوگیرى از شما همگى از شهر خارج شده و زن و بچههاى خود را همراه آوردهاند و سوگند یاد کردهاند تا نگذارند به هیچ قیمتى شما داخل مکه شوید و خالد بن ولید را با دویست نفر از جلو فرستاده تا خود نیز به دنبال او برسند و خالد با همراهان تا «کراع الغمیم» (1) آمدهاند.
پیغمبر فرمود: واى بر قریش که هستى خود را در این کینه توزیها از دست دادهاند چه مىشد که اینها از همان آغاز مرا با سایر قبایل عرب وا مىگذاردند تا اگر آنها بر من پیروز مىشدند مقصودشان حاصل مىشد، و اگر من بر آنها غالب مىشدم قریش اسلام را مىپذیرفتند اگر این کار را هم نمىکردند با نیرو و قوه با من مىجنگیدند، اینها چه مىپندارند؟ به خدا سوگند من در راه این دینى که خدا مرا بدان مبعوث فرموده آن قدر مىجنگم تا خدا آن را پیروز گرداند یا جان خود را بر سر این کار گذارده و کشته شوم!
به دنبال آن، رو به همراهان کرده فرمود: کیست تا ما را از راهى ببرد که با قریش برخورد نکنیم؟
مردى از قبیله اسلم که راههاى حجاز را خوب مىدانست پیش آمده و انجام این کار را بر عهده گرفت سپس جلو افتاده و مهار شتر پیغمبر را به دست گرفت و از میان درهها و سنکلاخهاى سخت آنها را عبور داده و پس از اینکه راههاى دشوار و سختى را پشت سر گذاردند به فضاى باز و وسیعى رسیدند و همچنان تا «حدیبیه» که نام دهى است در نزدیکى مکه - و فاصله آن تا مکه یک منزل راه بود - پیش رفتند.
در آنجا به گفته ابن اسحاق - ناگهان شتر از رفتن ایستاد و دیگر پیش نرفت. پیغمبر دانست که در این کار سرى است و از این رو وقتى اصحاب گفتند: شتر وامانده و نمىتواند راه برود؟ فرمود: نه، وانمانده بلکه آن کس که فیل را از رفتن به سوى مکه بازداشت این شتر را هم از حرکت باز داشته است و من امروز هر پیشنهادى قریش بکنند که دایر بر مراعات جنبه خویشاوندى باشد مىپذیرم و به دنبال آن دستور داد همراهان پیاده شوند و در آنجا منزل کنند. لشکر اسلام در آن سرزمین فرود آمد اما از نظر بى آبى رنج مىبردند و از این رو به رسول خدا (ص) عرض کردند: در این سرزمین آبى یافت نمىشود؟ پیغمبر اسلام از تیردان چرمى خود، تیرى بیرون آورد و به براء بن عازب داد و فرمود: آن را در ته یکى از این چاهها فرو بر، و او چنان کرد و به دنبال آن آب بسیارى از چاه خارج شد و همگى سیراب شدند.
رفت و آمد فرستادگان قریش و رد و بدل پیامهاى صلح
قرشیان که تصمیم گرفته بودند به هر قیمتى شده نگذارند پیغمبر اسلام به آن صورت وارد مکه شود و آن را براى خود خوارى و ذلت و ننگ مىدانستند و مىگفتند: اگر محمد بدین ترتیب به مکه در آید صولت و قدرت ما در نزد عرب شکسته خواهد شد و حرمت ما از میان خواهد رفت، با لشکرى انبوه از مکه بیرون آمده بودند و پیغمبر اسلام نیز همه جا با گفتار و رفتار خود مىخواست بفهماند که براى جنگ با قریش بیرون نیامده و جز انجام مراسم عمره و طواف و قربانى منظور دیگرى ندارد، از این رو وقتى بدیل بن ورقاء خزاعى، مکرز بن حفص و حلیس بن علقمه رئیس «احابیش» (2) و به دنبال همه عروة بن مسعود ثقفى که شخصیت بزرگى بود به نزد رسول خدا (ص) آمدند و با آن حضرت مذاکره کرده و هدف او را از این سفر و آمدن تا پشت دروازه مکه مىپرسیدند پاسخ همه را به یک گونه مىداد و به طور خلاصه به همه مىفرمود:
- ما براى جنگ نیامدهایم بلکه منظورمان زیارت خانه خدا و انجام عمره است، سپس مىخواهیم این شتران را قربانى کرده گوشت آنها را براى شما واگذاریم و باز گردیم!
فرستادگان که این سخنان را مىشنیدند و وضع مسلمانان را نیز مشاهده مىکردند که همگى در حال احرام هستند و اسلحهاى جز یک شمشیر که آن هم در غلاف است همراه نیاوردهاند و شتران را نیز که همگى نشانه قربانى داشتند از نزدیک مىدیدند خشمناک به سوى قریش باز مىگشتند و هر کدام به نوعى آنها را ملامت کرده و به دفاع از مسلمین برخاسته و مىگفتند:
- چرا مانع زیارت زائرین خانه خدا مىشوید؟ و چرا هر آدم بىنام و نشانى حق دارد به زیارت خانه خدا بیاید ولى زاده عبد المطلب با آن همه عظمت و شرافت خانوادگى و دودمان سادات مکه حق زیارت ندارد؟ ما از نزدیک مشاهده کردیم که اینان لباس جنگ نپوشیده و هر کدام دو جامه احرام بیش در تن ندارند، شتران قربانى را که همگى علامت قربانى داشتند و در اثر طول کشیدن زمان قربانى کرکهاى خود را خورده بودند به چشم خود دیدیم! چرا دست از لجاجت و کینه توزى بر نمىدارید؟
قریش در محذور سختى گرفتار شده بودند، از طرفى ورود مسلمانان را به مکه که دشمنان سر سخت خود مىدانستند و بزرگان و پهلوانان نامى آنها به دست ایشان کشته شده بودند براى خود بزرگترین ننگ و شکست مىدانستند و حاضر نبودند به چنین خفت و خوارى تن دهند و زبان شماتت عربها را به روى خود باز کنند، از سوى دیگر روى هیچ قانونى حق نداشتند از زایرین خانه خدا - هر کس که باشد - جلوگیرى کنند و او را از انجام مراسم عمره یا حج باز دارند، از این رو در کار خود سخت متحیر بودند.
بخصوص که بسختى مورد اعتراض و انتقاد فرستادگان خود نیز قرار گرفته بودند تا آنجا که بیم یک اختلاف داخلى و محلى نیز میان آنها مىرفت. حلیس بن علقمه - رئیس احابیش - وقتى از نزد محمد (ص) بازگشت به قریش گفت: به خدا سوگند اگر جلوى محمد را رها نکنید و مانع زیارت او شوید من با شما قطع رابطه خواهم کرد و احابیش را از دور شما پراکنده خواهم ساخت.
و نیز عروة بن مسعود ثقفى - که مورد احترام همه قریش بود - وقتى از نزد رسول خدا (ص) بازگشت و به چشم خود دیده بود که پیغمبر اسلام چه احترام و عظمتى در نظر مسلمانان دارد تا آنجا که اگر تار مویى از سر و صورت او بر زمین مىافتد فورا آن را از زمین برداشته و نگهدارى مىکنند و یا در وقت وضو نمىگذارند قطره آبى ازوضوى آن حضرت بر زمین بریزد و هر قطره آن را شخصى از آنها براى تبرک مىبرد و به سر و صورت و بدن خود مىمالد. . . به قریش گفت:
- اى گروه قریش من به دربار پادشاهان ایران و امپراتوران روم و سلاطین حبشه رفتهام و چنین احترامى که پیروان محمد از او مىکنند در هیچ کدام یک از دربارهاى آنها ندیدهام و با این ترتیب هرگز او را تسلیم شما نخواهند کرد و از دورش پراکنده نخواهند شد، اکنون هر فکرى دارید بکنید! و هر تصمیمى که مىخواهید بگیرید!
رسول خدا (ص) نیز که مامور به جنگ نبود، مىکوشید تا کمترین بهانهاى براى جنگ به دست قریش ندهد و به هر ترتیبى شده مىخواست خونى ریخته نشود و شمشیرى کشیده نشود و حرمت ماه محرم شکسته نگردد، و اگر چنین کارى هم مىشود از طرف قریش شروع شود تا آنها متهم به نقض حرمت ماه حرام گردند نه مسلمانان.
اسارت مکرز بن حفص به دست مسلمانان
قرشیان که سخت در محذور افتاده بودند مکرز بن حفص را که به شجاعت و بىباکى معروف بود با چهل پنجاه نفر از سوارکاران ورزیده مامور کردند تا در اطراف لشکر مسلمانان جولانى بزنند و اگر بتوانند کسى را از ایشان دستگیر ساخته به نزد قریش ببرند تا گروگانى از مسلمانان در دست قریش باشد و بلکه از این راه بتوانند پیشنهادهاى خود را برایشان بقبولانند، اما مکرز و همراهان نیز نتوانستند کارى انجام دهند و همگى به دست نگهبانان لشکر اسلام اسیر گشته و آنها را به نزد پیغمبر اسلام بردند و رسول خدا (ص) به همان جهت که مامور به جنگ نبود دستور داد آنها را آزاد کنند و با اینکه آنها پیش از اسارت خود به سوى مسلمانان تیراندازى کرده و آزار زیادى رسانده بودند و حتى به گفته برخى: یکى از مسلمانان را نیز به نام ابن زنیم به قتل رسانده بودند، به دستور پیغمبر، همگى آزاد شده سالم به سوى قریش بازگشتند.
عذرخواهى عمر از فرمان رسول خدا (ص)
در این وقت پیغمبر اسلام(ص)عمر را خواست و بدو فرمود: بیا و به نزد قریش برو و منظور ما را از این سفر براى آنان تشریح کن و پیغام ما را به گوش آنها برسان!
عمر که از قریش بر جان خود مىترسید صریحا از انجام این کار عذر خواست و گفت: یا رسول الله از قبیله بنى عدى کسى در مکه نیست تا از من دفاع کند و من از قریش مىترسم و بهتر است براى این کار عثمان را بفرستى که خویشانى در مکه دارد و مىتوانند از او حمایت کنند. (3)
پیغمبر خدا که دید عمر حاضر به انجام این دستور نیست عثمان را مامور این کار کرد و عثمان به مکه آمد و ابتدا به خانه ابان بن سعید - پسر عموى خود - رفت و از او خواست تا وى را در پناه خود قرار دهد تا پیام رسول خدا (ص) را به قریش برساند و ابان او را در پناه خود قرار داده و به نزد قریش برد و عثمان پیغام آن حضرت را رسانید.
قریش با اکراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: ما اجازه نمىدهیم محمد به این شهر درآید و طواف کند ولى خودت که به اینجا آمدهاى مىتوانى برخیزى و طواف کنى؟
عثمان گفت: من پیش از پیغمبر این کار را نخواهم کرد و تا او طواف نکند من طواف نمىکنم، و به دنبال آن قرشیان نگذاردند عثمان به نزد پیغمبر باز گردد و او را در مکه محبوس کردند.
بیعت رضوان
از این سو خبر به مسلمانان رسید که عثمان را کشتهاند! و به دنبال این خبر هیجانى در مسلمانان پیدا شد و رسول خدا (ص) نیز که در زیر درختى نشسته بود فرمود: از اینجا بر نخیزم تا تکلیف خود را با قریش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان براىدفاع
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 12 صفحه
قسمتی از متن .doc :
صلح حدیبیة
برگرفته از کتاب: زندگانى حضرت محمد (ص)
نویسنده: رسولى محلاتى
در ماه ذى قعده سال ششم بود که رسول خدا (ص) در خواب دید با یارانش به مکه رفته و به طواف خانه خدا و انجام مناسک عمره موفق گشتهاند. پیغمبر این خواب را براى اصحاب نقل کرده و وعده آن را به آنها داد و به دنبال آن از مسلمانان و قبایل اطراف مدینه دعوت کرد با او براى انجام عمره به سوى مکه حرکت کنند.
قبایل مزبور بجز عده معدودى دعوت آن حضرت را نپذیرفتند و تنها همان مهاجر و انصار مدینه بودند که اکثرا آماده حرکت شدند و به همراه آن حضرت از مدینه بیرون رفتند.
همراهان آن حضرت را در این سفر برخى هفتصد نفر و برخى یک هزار و چهارصد نفر نوشتهاند.
پیغمبر اسلام مقدارى که از مدینه بیرون رفت و به «ذى الحلیفة» - که اکنون به نام مسجدى که در آنجا بنا شده به «مسجد شجره» معروف است - رسید جامه احرام پوشید و هفتاد شتر نیز که همراه برداشته بود نشانه قربانى بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادى که خبر حرکت او را به قریش مىرسانند بفهماند که به قصد جنگ بیرون نیامده بلکه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانه خداست.
پیغمبر اسلام و همراهان همچنان «لبیک» گویان تا «عسفان» که نام جایى است در دو منزلى مکه پیش راندند و در آنجا به مردى بشیر نام - که از قبیله خزاعه بود برخورد و اوضاع را از او جویا شد و بشیر در پاسخ آن حضرت عرض کرد: قریش که از حرکت شما مطلع شدهاند براى جلوگیرى از شما همگى از شهر خارج شده و زن و بچههاى خود را همراه آوردهاند و سوگند یاد کردهاند تا نگذارند به هیچ قیمتى شما داخل مکه شوید و خالد بن ولید را با دویست نفر از جلو فرستاده تا خود نیز به دنبال او برسند و خالد با همراهان تا «کراع الغمیم» (1) آمدهاند.
پیغمبر فرمود: واى بر قریش که هستى خود را در این کینه توزیها از دست دادهاند چه مىشد که اینها از همان آغاز مرا با سایر قبایل عرب وا مىگذاردند تا اگر آنها بر من پیروز مىشدند مقصودشان حاصل مىشد، و اگر من بر آنها غالب مىشدم قریش اسلام را مىپذیرفتند اگر این کار را هم نمىکردند با نیرو و قوه با من مىجنگیدند، اینها چه مىپندارند؟ به خدا سوگند من در راه این دینى که خدا مرا بدان مبعوث فرموده آن قدر مىجنگم تا خدا آن را پیروز گرداند یا جان خود را بر سر این کار گذارده و کشته شوم!
به دنبال آن، رو به همراهان کرده فرمود: کیست تا ما را از راهى ببرد که با قریش برخورد نکنیم؟
مردى از قبیله اسلم که راههاى حجاز را خوب مىدانست پیش آمده و انجام این کار را بر عهده گرفت سپس جلو افتاده و مهار شتر پیغمبر را به دست گرفت و از میان درهها و سنکلاخهاى سخت آنها را عبور داده و پس از اینکه راههاى دشوار و سختى را پشت سر گذاردند به فضاى باز و وسیعى رسیدند و همچنان تا «حدیبیه» که نام دهى است در نزدیکى مکه - و فاصله آن تا مکه یک منزل راه بود - پیش رفتند.
در آنجا به گفته ابن اسحاق - ناگهان شتر از رفتن ایستاد و دیگر پیش نرفت. پیغمبر دانست که در این کار سرى است و از این رو وقتى اصحاب گفتند: شتر وامانده و نمىتواند راه برود؟ فرمود: نه، وانمانده بلکه آن کس که فیل را از رفتن به سوى مکه بازداشت این شتر را هم از حرکت باز داشته است و من امروز هر پیشنهادى قریش بکنند که دایر بر مراعات جنبه خویشاوندى باشد مىپذیرم و به دنبال آن دستور داد همراهان پیاده شوند و در آنجا منزل کنند. لشکر اسلام در آن سرزمین فرود آمد اما از نظر بى آبى رنج مىبردند و از این رو به رسول خدا (ص) عرض کردند: در این سرزمین آبى یافت نمىشود؟ پیغمبر اسلام از تیردان چرمى خود، تیرى بیرون آورد و به براء بن عازب داد و فرمود: آن را در ته یکى از این چاهها فرو بر، و او چنان کرد و به دنبال آن آب بسیارى از چاه خارج شد و همگى سیراب شدند.
رفت و آمد فرستادگان قریش و رد و بدل پیامهاى صلح
قرشیان که تصمیم گرفته بودند به هر قیمتى شده نگذارند پیغمبر اسلام به آن صورت وارد مکه شود و آن را براى خود خوارى و ذلت و ننگ مىدانستند و مىگفتند: اگر محمد بدین ترتیب به مکه در آید صولت و قدرت ما در نزد عرب شکسته خواهد شد و حرمت ما از میان خواهد رفت، با لشکرى انبوه از مکه بیرون آمده بودند و پیغمبر اسلام نیز همه جا با گفتار و رفتار خود مىخواست بفهماند که براى جنگ با قریش بیرون نیامده و جز انجام مراسم عمره و طواف و قربانى منظور دیگرى ندارد، از این رو وقتى بدیل بن ورقاء خزاعى، مکرز بن حفص و حلیس بن علقمه رئیس «احابیش» (2) و به دنبال همه عروة بن مسعود ثقفى که شخصیت بزرگى بود به نزد رسول خدا (ص) آمدند و با آن حضرت مذاکره کرده و هدف او را از این سفر و آمدن تا پشت دروازه مکه مىپرسیدند پاسخ همه را به یک گونه مىداد و به طور خلاصه به همه مىفرمود:
- ما براى جنگ نیامدهایم بلکه منظورمان زیارت خانه خدا و انجام عمره است، سپس مىخواهیم این شتران را قربانى کرده گوشت آنها را براى شما واگذاریم و باز گردیم!
فرستادگان که این سخنان را مىشنیدند و وضع مسلمانان را نیز مشاهده مىکردند که همگى در حال احرام هستند و اسلحهاى جز یک شمشیر که آن هم در غلاف است همراه نیاوردهاند و شتران را نیز که همگى نشانه قربانى داشتند از نزدیک مىدیدند خشمناک به سوى قریش باز مىگشتند و هر کدام به نوعى آنها را ملامت کرده و به دفاع از مسلمین برخاسته و مىگفتند:
- چرا مانع زیارت زائرین خانه خدا مىشوید؟ و چرا هر آدم بىنام و نشانى حق دارد به زیارت خانه خدا بیاید ولى زاده عبد المطلب با آن همه عظمت و شرافت خانوادگى و دودمان سادات مکه حق زیارت ندارد؟ ما از نزدیک مشاهده کردیم که اینان لباس جنگ نپوشیده و هر کدام دو جامه احرام بیش در تن ندارند، شتران قربانى را که همگى علامت قربانى داشتند و در اثر طول کشیدن زمان قربانى کرکهاى خود را خورده بودند به چشم خود دیدیم! چرا دست از لجاجت و کینه توزى بر نمىدارید؟
قریش در محذور سختى گرفتار شده بودند، از طرفى ورود مسلمانان را به مکه که دشمنان سر سخت خود مىدانستند و بزرگان و پهلوانان نامى آنها به دست ایشان کشته شده بودند براى خود بزرگترین ننگ و شکست مىدانستند و حاضر نبودند به چنین خفت و خوارى تن دهند و زبان شماتت عربها را به روى خود باز کنند، از سوى دیگر روى هیچ قانونى حق نداشتند از زایرین خانه خدا - هر کس که باشد - جلوگیرى کنند و او را از انجام مراسم عمره یا حج باز دارند، از این رو در کار خود سخت متحیر بودند.
بخصوص که بسختى مورد اعتراض و انتقاد فرستادگان خود نیز قرار گرفته بودند تا آنجا که بیم یک اختلاف داخلى و محلى نیز میان آنها مىرفت. حلیس بن علقمه - رئیس احابیش - وقتى از نزد محمد (ص) بازگشت به قریش گفت: به خدا سوگند اگر جلوى محمد را رها نکنید و مانع زیارت او شوید من با شما قطع رابطه خواهم کرد و احابیش را از دور شما پراکنده خواهم ساخت.
و نیز عروة بن مسعود ثقفى - که مورد احترام همه قریش بود - وقتى از نزد رسول خدا (ص) بازگشت و به چشم خود دیده بود که پیغمبر اسلام چه احترام و عظمتى در نظر مسلمانان دارد تا آنجا که اگر تار مویى از سر و صورت او بر زمین مىافتد فورا آن را از زمین برداشته و نگهدارى مىکنند و یا در وقت وضو نمىگذارند قطره آبى ازوضوى آن حضرت بر زمین بریزد و هر قطره آن را شخصى از آنها براى تبرک مىبرد و به سر و صورت و بدن خود مىمالد. . . به قریش گفت:
- اى گروه قریش من به دربار پادشاهان ایران و امپراتوران روم و سلاطین حبشه رفتهام و چنین احترامى که پیروان محمد از او مىکنند در هیچ کدام یک از دربارهاى آنها ندیدهام و با این ترتیب هرگز او را تسلیم شما نخواهند کرد و از دورش پراکنده نخواهند شد، اکنون هر فکرى دارید بکنید! و هر تصمیمى که مىخواهید بگیرید!
رسول خدا (ص) نیز که مامور به جنگ نبود، مىکوشید تا کمترین بهانهاى براى جنگ به دست قریش ندهد و به هر ترتیبى شده مىخواست خونى ریخته نشود و شمشیرى کشیده نشود و حرمت ماه محرم شکسته نگردد، و اگر چنین کارى هم مىشود از طرف قریش شروع شود تا آنها متهم به نقض حرمت ماه حرام گردند نه مسلمانان.
اسارت مکرز بن حفص به دست مسلمانان
قرشیان که سخت در محذور افتاده بودند مکرز بن حفص را که به شجاعت و بىباکى معروف بود با چهل پنجاه نفر از سوارکاران ورزیده مامور کردند تا در اطراف لشکر مسلمانان جولانى بزنند و اگر بتوانند کسى را از ایشان دستگیر ساخته به نزد قریش ببرند تا گروگانى از مسلمانان در دست قریش باشد و بلکه از این راه بتوانند پیشنهادهاى خود را برایشان بقبولانند، اما مکرز و همراهان نیز نتوانستند کارى انجام دهند و همگى به دست نگهبانان لشکر اسلام اسیر گشته و آنها را به نزد پیغمبر اسلام بردند و رسول خدا (ص) به همان جهت که مامور به جنگ نبود دستور داد آنها را آزاد کنند و با اینکه آنها پیش از اسارت خود به سوى مسلمانان تیراندازى کرده و آزار زیادى رسانده بودند و حتى به گفته برخى: یکى از مسلمانان را نیز به نام ابن زنیم به قتل رسانده بودند، به دستور پیغمبر، همگى آزاد شده سالم به سوى قریش بازگشتند.
عذرخواهى عمر از فرمان رسول خدا (ص)
در این وقت پیغمبر اسلام(ص)عمر را خواست و بدو فرمود: بیا و به نزد قریش برو و منظور ما را از این سفر براى آنان تشریح کن و پیغام ما را به گوش آنها برسان!
عمر که از قریش بر جان خود مىترسید صریحا از انجام این کار عذر خواست و گفت: یا رسول الله از قبیله بنى عدى کسى در مکه نیست تا از من دفاع کند و من از قریش مىترسم و بهتر است براى این کار عثمان را بفرستى که خویشانى در مکه دارد و مىتوانند از او حمایت کنند. (3)
پیغمبر خدا که دید عمر حاضر به انجام این دستور نیست عثمان را مامور این کار کرد و عثمان به مکه آمد و ابتدا به خانه ابان بن سعید - پسر عموى خود - رفت و از او خواست تا وى را در پناه خود قرار دهد تا پیام رسول خدا (ص) را به قریش برساند و ابان او را در پناه خود قرار داده و به نزد قریش برد و عثمان پیغام آن حضرت را رسانید.
قریش با اکراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: ما اجازه نمىدهیم محمد به این شهر درآید و طواف کند ولى خودت که به اینجا آمدهاى مىتوانى برخیزى و طواف کنى؟
عثمان گفت: من پیش از پیغمبر این کار را نخواهم کرد و تا او طواف نکند من طواف نمىکنم، و به دنبال آن قرشیان نگذاردند عثمان به نزد پیغمبر باز گردد و او را در مکه محبوس کردند.
بیعت رضوان
از این سو خبر به مسلمانان رسید که عثمان را کشتهاند! و به دنبال این خبر هیجانى در مسلمانان پیدا شد و رسول خدا (ص) نیز که در زیر درختى نشسته بود فرمود: از اینجا بر نخیزم تا تکلیف خود را با قریش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان براىدفاع
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 5 صفحه
قسمتی از متن .doc :
عنصرامر به معروف :
در ساختمان نهضت حسینی سه عنصر اساسی وجود دارد و دخالت داشته است و مجموعاً سه عامل به این حادثه بزرگ شکل داده است که این حادثه با اینکه از نظر تاریخی طول و تفضیل زیادی ندارد ، لکن از نظر تفسیری و پی بردن به ماهیت این واقعه مهم تاریخی ، بسیار پیچیده است و یکی از علل این که تفسیرهای مختلفی دربارة این حادثه شده است و احیاناً سوء استفاده هائی از این حادثه عظیم و بزرگ شده است پیچیدگی این داستان از نظر عناصری که مؤثر در به وجود آمدن این حادثه بوده است ما در این حادثه به مسائل زیادی بر می خوریم در یکجا می بینیم سخن از بیعت خواستن از امام حسین(ع) و امتناع کردن امام از بیعت کردن است یک جای دیگر می بینیم سخن از دعوت مردم کوفه است و پذیرفتن امام دعوت را و در جای دیگر می بینیم امام بطور کلی بدون توجه به مسئله بعیت خواستن و امتناع از بیعت و بدون این که اساساً توجهی به این مسئله بکند که مردم کوفه از او دعوت کرده اند یا دعوت نکرده اند اوضاع زمان را و وضع حکومت وقت را انتقاد میکند و شیوع فساد را متذکر می شود.
تغییر ماهیت اسلام را یادآوری می کند حلال شدن حرام ها و حرام شدن حلال ها را بیان می نماید و آن وقت می بیند وظیفه یک ملت مسلمان این است که در مقابل چنین حوادثی ساکت نباشد در آن نظام می بینیم امام نه سخن از بیعت می آورند و نه سخن از دعوت نه سخن از بیعتی که یزید از او می خواهد نه سخن از دعوتی که مردم کوفه از او کرده اند ، قضیه از چه قرار است ؟آیا مسئله ، مسئله بیعت بود ، آیا مسئله مسئله دعوت بود ، آیا مسئله مسئله اعتراض و انتقاد بود و مسئله شیوع منکرات بود ، کدام یک از این قضایا بود و این مسئله را ما باید بر چه اساسی پی جویی کنیم و بعلاوه چه تفاوت واضح و روشنی میان عصر امام و دورة یزید با دوره های قبلی بود ، با دوره معاویه بود ، که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح میکند ولی امام حسین علیه السلام به هیچ وجه سر صلح با یزید ندارد و چنین صلحی را جایز نمی شمارد.
حقیقت مطلب این است که همه این عوامل مؤثر و دخیل بوده است ، یعنی همه این عوامل وجود داشته است و امام در مقابل همه این عوامل عکس العمل نشان داده است پاره ای از عکس العمل ها وعمل های امام بر اساس امتناع از بیعت است ، پاره ای از تصمیمات امام بر اساسی دعوت مردم کوفه است و پاره ای از تصمیات امام بر اساس مبارزه با منکرات و فسادهائی است که در آن زمان به هر حال وجود داشته است. همه این عناصر در حادثه کربلا مجموعه ای است از جریان ها و عکس العمل ها و تصمیم هایی که از طرف امام گرفته شده است، عامل اول مسئله بیعت است ، پس از آنکه اصحاب امام حسن علیه السلام آنقدر سستی نشان دادند امام حسن (ع) یک قرار داد موقت با معاویه امضاء می کند نه بر اساس خلافت معاویه و نه بر اساس حکومت معاویه ، بلکه یکی قرار داد موقتی با او امضاء می کند که برای یک مدت محدودی معاویه اگر می خواهد حکومت بکند حکومت بکند و بعد از آن مسلمین باشند به اختیار خودشان و آن کسی را که صلاح می دانند او را به خلافت انتخاب بکنند و یا بروند به دنبال آن کسی که تشخیص می دهند که از طرف پیغمبر منصوب شده است و بالاخره بدنبال خلیفه شایسته خودشان بروند تا زمان معاویه مسئله حکومت و خلافت یک مسئله موروثی نبود یک مسئله ای بود که تا آن وقت درباره او دو گونه فکر بیشتر نبود . یک فکر آن بود که خلافت شایسته کیست که پیغمبر بامر خدا او را برای خودشان خلیفه ای انتخاب بکنند و به هر حال این مسئله در میان نبود که خلیفه گذشته تکلیف مردم را برای خلیفه بعدی معین کند خودش برای خودش جانشین تعیین کند دیگری هم همینطور .
یکی از شرایطی که امام حسن وارد کردند و گنجانیدند در صلح نامه و معاویه به او عمل نکرد ، همین بود که معاویه حق ندارد تصمیمی برای مسلمین بعد از خودش بگیرد و به هر حال تصمیمش این بود که نگذارد خلافت از خانودانش خارج شود و بقول مورخین خلافت را بشکل سلطنت دربیاورد ولی خودش احساس می کرد که این کار فعلاً زمینه مساعدی ندارد درباره این مطلب زیاد می اندیشید و با دوستان خاصش در میان می گذاشت ولی جرأت اظهار آن را نداشت یعنی فکر نمی کرد که این مطلب عملی می شود ، آنطوریکه مورخین نوشته اند کسی که او را تشویق کرد بر این کار و مطمئن ساخت که این کار را بکن عملی است ، مغیره بن شعبه بود آن هم به خاطر طمعی که به حکومت کوفه بسته بود او حاکم و والی کوفه بود معاویه او را معزول کرد ناراخت بود از این معزولیت آمد به شام و برای اینکه به حکومت کوفه برگردد نقشه ای کشید و آن این بود که روزی یزید بن معاویه را دید به او گفت که من نمی دانم چرا معاویه دربارة تو کوتاهی می کند گفت چطور ، گفت چرا معطل است، چرا تو را معرفی نمی کند به مردم به عنوان جانشینی خودش .
گفت پدرم فکر می کندکه این مطلب عملی نیست ، گفت خیر عملی است ، گفت چطور ؟ گفت شما کجا را فکر می کنید که مردم عمل نخواهند کرد اما شام هر چه معاویه بگوید اطاعت می کنند اما مردم مدینهاگر فالن کس را به مدینه بفرستید او در مدینه این وظیفه را انجام می دهد و از همه جا خطرناکتر عراق و کوفه است معاویه آنهم به عهده خودم بعهده من که این وظیفه را انجام بدهم یزید می رود پیش معاویه و می گوید مغیره بمن اینچنین گفته است معاویه بعد مغیره را می خواهد و مغیره با چرب زبانی و منطق قوی که داشت توانست معاویه را قانع کند که زمینه آماده است و کار کوفه را که از همه جا سخت تر و مشکل تر است خودام انجام می دهم در نتیجه معاویه دو مرتبه ابلاغ برایش صادر کرد که بر گرد و برو البته این فرمان بعد از وفات امام مجتبی علیه السلام است.
در سالهای آخر حکومت معاویه است جریانهائی دارد که مردم کوفه همان وقت هم قبول نکردند مردم مدینه هم قبول نکردند که خود معاویه مجبور شد آمد به مدینه رؤسای اهل مدینه را یعنی کسانی که مورد احترام مردم بودند امام حسین (ع) ، عبدالله بن زبیر ، عبدالله بن عمر را خواست و خواست با چرب زبانی بعنوان اینکه مصلحت اسلامی فعلاً ایجاب می کند که حکومت ظاهری در دست یزید باشد کار در دست شما باشد برای اینکه اختلافی بین مردم رخ ندهد شما بیائید فعلاً بیعت بکنید و عملاً زمام امور در دست شما باشد ولی هیچکدام از آنها قبول نکردند اینکار هم آنطوریکه باید و معاویه می خواست عملی نشد بعد با یک نیرنگی می خواست در مسجد مدینه به مردم بفهماند که اینها حاضر بودند به این کار و حاضر شدند که این نیرنگ هم نافرجام ماند ،معاویه در عین حال در وقت مردن سخت نگران پسرش یزید بود و مسائلی را به او گوش زد کرد ، گفت تو برای بیعت گرفتن با عبدالله بن زبیر چگونه رفتا رکن با عبدالله بن عمر چکونه رفتار کن ، با حسین بن عملی چگونه رفتار کن مخصوصاً با امام حسین که دستور داد با او با رفق و نرمی رفتار بکند که او فرزند پیغمبر است ، متانت عظیمی در میان مسلیمن دارد ، بترس از آنکه با حسین بن علی (ع) با خصومت رفتار کنی .
معاویه پیش بینی می کرد که اگر یزید با حسین بن علی (ع) با خصومت رفتار بکند و دست خودش را بخون امام حسین آلوده بکند دیگر نخواهد توانست خلافت بکند و خلافت از خانوادن ابوسفیان بیرون خواهد رفت ، معاویه بسیار زیرک بود . پیش بینی هایش مانند پیش بینی های هر مرد سیاسی دیگری غالباً درست از کار در می آمد و خوب می فهمید ، برعکس یزید اولاً جوان بود و بعد یک مردی بود که از اول در لباس بزرگ زادگی و اشراف زادگی بزرگ شده بود با لهو ولعب انس فراوانی داشت سیاست را واقعاً درک نمی کرد غرور جوانی داشت، غرور سیاسی داشت ، غرور ثروت داشت ؛ غرور شهوت داشت و این مخالفت در درجه اول به ضرر خاندان ابوسفیان تمام شد خاندان ابوسفیان هدفی جز حکومت و سلطنت نداشتند و برای همیشه از خاندان آنها بیرون آمد ، آنها هدف معنوی که نداشتند ، حسین بن علی کشته شد و به هدفهای معنوی خود ش رسید ، حسین بن علی کشته شد و به هدفهای خودشان بهیچ شکل نرسیدند بعد از آنکه معاویه در نیمه ماه رجب سال 60 می میرد ،یزید نامه ای می نویسد به حاکم مدینه که از بنی امیه بود ، در آن نامه مرگ معاویه را اعلام می کند و می گوید از مردم برای من بیعت بگیر چون می داند که مدینه مرکز است و چشم همه مردم به مدینه است در نامه خصوصی آن دستور شدید خودش را صادر می کند و می گوید ، حسین بن علی را بخواه و از او بیعت