حریم فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

حریم فایل

دانلود کتاب، جزوه، تحقیق | مرجع دانشجویی

تحقیق در مورد رمان باران آقای احمدیان

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 206 صفحه

 قسمتی از متن .doc : 

 

وقتی حکم را در اداره آموزش و پرورش یکی از استانهای سرسبز کشورمان به دستم دادند محل تدریسم را در آن مشخص کرده بودند و من با ذوق وشوق فراوان این خبر را به خانواده ام رساندم از کودکی به طبیعت و زندگی در آن آرزوی من بود. بیش از اندازه به طبیعت علاقه داشتم. واین یکی از آرزوهای دیرینه من بود. هنوز چند روز به آغاز سال تحصیلی مانه بود. محلی که برای من درنظر گرفته بودند یکی از روستاهای نسبتا بزرگ استان بود. که درآنجا حتی دبیرستان نیز وجود داشت. ومن به عنوان سرباز معلم به آنجامی رفتم تازه فارغ التحصیل شده بودم. هنوز مُهر مدرک لیسانسم خشک نشده بود. این نوع خدمت در واقع انتخاب خودم بود. می توانستم ضمن انجام وظیفه مقدس سربازی از طبیعت بکر آن محیط که توصیف آنرا زیاد شنیده بودم استفاده وافری ببرم. واین مقدمه ای بودکه بعدها سرنوشت مرا رقم زد. با بی صبری منتظر روز موعود بودم. یادم هست شبی که قرار بود صبح آن روز عازم محل خدمتم شوم خواب به چشمانم نمی آمد. همانطور که اشاره کردم به دو علت میخواستم از آن محیط شلوغ فرار کنم یکی به خاطر اینکه عاشق طبیعت بودم ولازم بعد از چند سال تحصیل به مغز خودم استراحت بدهم. ودیگری موضوعی بودکه بعد از فارغ التحصیل شدن بر سر زبانهای فامیل افتاده بودم و نُقل هر مجلسی شده بودم . و آن ازدواج من با یکی از دختران فامیل که تعدادشان هم زیاد بود. و من واقعا از دست آنها فرار میکردم. هر کدام از فامیل با عناوین و بهانه های مختلف و برای تبریک گفتن به خاطر پایان تحصیلم به خانه ما می آمدند. مسلم بود که دختران دم بخت خود را نیز با خود می آوردند. و در گوش من زمزمه میکردند و از حسن و هنرهای دختران خود تعریف می کردند. ولی من فقط به خاطر اینکه به آنها بی احترامی نکرده باشم به حرفهایشان گوش میدادم . و وقتی از خانه ما می رفتند من نیز آنها را به دست فراموشی می سپردم. سوژه خوبی شده بودم برای آنها. چون رشته تحصیلی من مهندسی عمران بود خیلی دوست داشتند دامادی مثل من داشته باشند ولی هنوز برای من خیلی زود بود که ازدواج کنم. با اینکه موقعیت ازدواج را داشتم ولی می خواستم چند سالی صبر کنم یا لااقل خدمت سربازیم تمام شود. از لحاظ مادی وضعمان خوب بود پدرم صاحب یک کارخانه نسبتاکوچکی بود که می توانست مار را در رفاه و آسایش قرار دهد. به هر حال صبح روز موعود فرا رسید و من با تمام وجودم عازم روستای مورد نظر شدم . با اینکه ماشین شخصی داشتم ولی ترجیح دادم با ماشین بین راهی سفر کنم از حالا باید خودم را با محیط آنجا تطبیق می دادم و اگر لازم می شد بعد ها ماشین خود را می بردم. در داخل ماشین که غیر از من چندمسافر دیگه بودند با هم راجع کارهای خودشان صحبت میکردند. کسی بامن کاری نداشت و من در افکار دور و دراز خود غوطه ور بودم درست متوجه نشدم چه مدت در راه بودیم با توقف ماشین من متوجه اطراف خود شدم و فهمیدم که به مقصد مورد نظر رسیده ام. از ماشین پیاده شدم. مسافرت خسته کننده ای بود و اگر مناظر اطراف جاده نبود من این خستگی را بیشتر از پیش احساس می کردم. در میدان کوچک روستا که به سلیقه خود روستائیان درست شده بود بلاتکلیف ایستاده بودم و نمی دانستم چیکار باید بکنم وبه کجا مراجعه نمایم چون جایی را بلد نبودم. وقتی خوب به اطراف نگریستم پسر بچه ده دوازده ساله ای توجهم را جلب کرد. با قدم های آهسته به او نزدیک شدم. او نیز زل زده بود و مرا تماشا میکرد. شاید تا به حال کسی را در کسوت من ندیده بود چون حالت تعجب را در چهره او به خوبی میدیدم. وقتی به نزدیکش رسیدم دستم را دراز کردم وگفتم: سلام من معلم جدید هستم. چطور می توانم به خانه کدخدای روستا بروم؟

او که تعجبش بیشتر شده بود با خجالت دست مرا فشرد و گفت :

اتفاقا من منتظر شما بودم پدرم مرا فرستاده تا شما را راهنمایی کنم.

از طرز برخورد و صحبت کردنش فهمیدم که بچه با تربیتی است که خوب تربیت شده است کمی خوشحال شدم و پرسیدم اسمت چیست؟

اسم من آیدین است.

گفتم به به چه اسم قشنگی . حالا می توانی مرا تا خانه کد خدا ببری

او گفت:

لطفا دنبال من بیائید. و سپس براه افتاد. و من نیز بعد از این که چمدانم را از روی زمین برداشتم به دنبال او روان شدم. در تمام طول راه او ساکت بود. و من نیز دوست نداشتم سکوت او را برهم بزنم چون از مناظر طبیعت واقعا لذت می بردم. دو طرف جاده را درختهای سر به فلک کشیده تشکیل داده بود. و پرندگان متعددی روی درختها لانه کرده بودند و سر و صدای پرندگان سکوت آنجا را برهم میزد و من در عالم دیگری سیر می کردم نمیدانم چقدر در راه بودیم که یکدفعه صدای آیدین افکار مرا برهم زد که گفت: رسیدیم آقا.

من متوجه او شدم وسپس سرم را بلند کردم و در مقابل خودم خانه تمیزی که به سبک خانه های شمال ساخته شده بود مشاهده کردم که اطراف آنرا پرچین احاطه کرده بود یعنی به جای دیوار آجری با شاخ وبرگ درختان و چوبهای مخصوص دیوار درست کرده بودند. در روبروی من در



خرید و دانلود تحقیق در مورد رمان باران  آقای احمدیان