لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 13 صفحه
قسمتی از متن .doc :
تفسیر سورۀ حدید
آیات (25 تا 27)
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
لَقَدْ أَرْسلْنَا رُسلَنَا بِالْبَیِّنَتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْکِتَب وَ الْمِیزَانَ لِیَقُومَ النَّاس بِالْقِسطِ وَ أَنزَلْنَا الحَْدِیدَ فِیهِ بَأْسٌ شدِیدٌ وَ مَنَفِعُ لِلنَّاسِ وَ لِیَعْلَمَ اللَّهُ مَن یَنصرُهُ وَ رُسلَهُ بِالْغَیْبِ إِنَّ اللَّهَ قَوِىُّ عَزِیزٌ(25)
وَ لَقَدْ أَرْسلْنَا نُوحاً وَ إِبْرَهِیمَ وَ جَعَلْنَا فى ذُرِّیَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْکتَب فَمِنهُم مُّهْتَدٍ وَ کثِیرٌ مِّنهُمْ فَسِقُونَ(26)
ثمَّ قَفَّیْنَا عَلى ءَاثَرِهِم بِرُسلِنَا وَ قَفَّیْنَا بِعِیسى ابْنِ مَرْیَمَ وَ ءَاتَیْنَهُ الانجِیلَ وَ جَعَلْنَا فى قُلُوبِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَ رَحْمَةً وَ رَهْبَانِیَّةً ابْتَدَعُوهَا مَا کَتَبْنَهَا عَلَیْهِمْ إِلا ابْتِغَاءَ رِضوَنِ اللَّهِ فَمَا رَعَوْهَا حَقَّ رِعَایَتِهَا فَئَاتَیْنَا الَّذِینَ ءَامَنُوا مِنهُمْ أَجْرَهُمْ وَ کَثِیرٌ مِّنهُمْ فَسِقُونَ(27)
خدا که قدرت دارد همه انسانها را خوب بیافریند،پس چرا خوب نیافریده است؟اگر مىخواست مردم هدایت بشوند او که مىتوانستبدون اینکه نیازى به این اسباب و مسببات و به این مقدمات واسبابچینىها باشد از اول مردم را صالح و خوب و مهتدى و کامل خلقکند و بعد هم آنها را به بهشت ببرد.اینها توجه نکردهاند و نمىدانند کهخداوند همینطور که قادر على الاطلاق است،حکیم على الاطلاقاست و این نظام عالم هستى به اصطلاح نظام احسن و نظام اکمل استو معنى حکمت این است که هر چیزى بر نظام خودش وجود پیدا کند وبلکه محال است که بر غیر نظام خودش وجود پیدا کند.گفتیم این مثلاین است که کسى بگوید چرا خداى متعال مثلا دندانها را اینچنین خلقکرده،بعضى دندانها را قاطع و برنده خلق کرده و بعضى را طاحن وآسیا؟بعد کسى بگوید براى این است که انسان-و همینطور حیواناتدر جذب کردن غذا اولا نیاز دارد به اینکه ماکولات را ببرد،و ثانیااحتیاج دارد به این که اینها را با وسیله دیگرى نرم کند براى اینکه درمعده و بعد در روده قابل جذب باشد;[و بعد آن شخص اول بگوید]خدا که قادر است،خدا که قدرت على الاطلاق دارد،خدا مىتوانستبدون این اسباب و وسایل هم این کار را انجام بدهد;انسان غذاها راهمینطور دربسته بفرستد در معده،بعد خدا اینها را همینطور بدون ایناسباب به هضم برساند;مگر خدا قدرت ندارد؟!خدا که قادر است همهماکولات را از اول به صورت جویده شده و کامل شده خلق کند که انسانوقتى به دهانش گذاشت دیگر نیازى به جویدن و حتى فرو بردن نداشتهباشد.
معناى این حرف این است که اصلا در عالم نظامى وجود نداشتهباشد،هیچ چیزى در عالم شرط هیچ چیزى نباشد.گذشته از اینکهچنین چیزى خیال انسان است و از نظر عقل محال است،ضد حکمت بارى تعالى است.این که در آخر آیه اشاره مىفرماید: «ان الله قوى عزیز»
یعنى بعد از آنکه اشاره مىکند که ما پیغمبران را با دلایل،با معجزات،بابینات فرستادیم، کتاب و میزان با آنها فرستادیم و هدف اصلاح مردمبود و هست و بعد اشاره مىکند به مسؤولیتى که-غیر از انبیاء-خودمردم هم دارند و آن مسؤولیت مجاهده در راه حق است: «و انزلنا الحدیدفیه باس شدید و منافع للناس و لیعلم الله من ینصره و رسله بالغیب» که از مردماستنصار کرده و خواسته است که به کمک این هدایت و این دینبرخیزند،بعد از اشاره به اینها مىخواهد بگوید شما اینها را به حسابعجز و ناتوانى نگذارید;خداوند در عین اینکه فاعل بالاسباب است(ابىالله ان یجرى الامور الا باسبابها)در عین حال فاعل به آلت یستیعنى نیازبه این امور ندارد،منشا اینها عجز و ضعف و ذلت و ناتوانى نیست;لهذامىفرماید: «ان الله قوى عزیز» در عین قدرت و عزت و در کمال قدرت وعزت،این امور هست;یعنى اینها را به حساب کمبودى در قدرت وعزت نگذارید.
و اما آن جهتش که به انسان بستگى دارد،عرض کردیم که کمال هرموجودى متناسب با خود آن موجود است.کمال انسان با کمال یک فلزدوگونه است;یعنى فلز آن کمالى که مىتواند داشته باشد اگر تمامش هموابسته به عوامل بیرون از وجود آن باشد باز این کمال،کمال است. اگرما مثلا یک برلیان را در نظر بگیریم و آن را بهترین برلیانهاى دنیا بدانیم درعین حال توجیه همه صفات خوب و انواع خوبیهایش[در ارتباط باخارج خودش است].به چه دلیل این صفت را دارد؟به دلیل فلان عاملکه مثلا عامل محیطى است.به چه دلیل آن صفت دیگر را دارد؟به دلیلاینکه مثلا صنعتگران روى آن خوب کار کردهاند.و لو اینکه همه اینخصوصیات را از بیرون خودش کسب کرده است در عین حال اینخوبیها را دارد;یعنى شرط خوبى یک برلیان این نیست که خود براىخود کسب کرده باشد.ولى انسان در میان موجودات، رسیده به مرحلهآزادى و اختیار و خلیفة اللهى و انتخاب و به مرحلهاى که خود باید براىخود نیکى را انتخاب کند و آن نیکى که خود براى خود انتخاب نکرده واز خارج به او تحمیل شده است اصلا آن برایش نیکى نیست.مثلاصداقت،امانت،راستى،آزادیخواهى،آزاد منشى،تقوا همه اینها آنوقت براى انسان فضیلت است که این انسانى که در سر دو راهى انتخابقرار مىگیرد طرف خوب را براى خود انتخاب کند.همین قدر که ازخارج به او تحمیل شد یعنى طبیعى و ذاتى شد،آن کمال دیگر کمالانسانى و آن فضیلت دیگر فضیلت انسانى نیست.شرط فضیلت انسانىاین است که خود انسان قیام به آن فضیلت بکند.
بعد ما مىآییم سراغ بهشت و مقابل آن،جهنم.طبیعت بهشتیعنى تجسم اعمال اختیارى انسان.اگر عملى اختیارى نباشد اصلابهشتى وجود ندارد.بهشتیعنى مخلوق خود انسان، یعنى تجسماعمال اختیارى خود انسان.اگر انسانى نباشد و اگر اختیارى و عملاختیارى وجود نداشته باشد اصلا بهشتى نمىتواند وجود داشته باشد.
پس این،حرف مهمل است که خدا انسان را خلق کند بعد هم ببرد بهبهشت.خیال کردهاند بهشت مثل باغى است در شمیرانات،انسان هممثل یک فلز یا گیاه است،این را ببرند آنجا بگذارند،قضیه حل مىشود.
آیه کریمه با این تعبیر بیان مىکند: «لیقوم الناس بالقسط» براى اینکه خود مردم قیام به قسط و عدالت بکنند،خودمردم خوبى را براى خود کسب کنند. «انا خلقنا الانسان من نطفة امشاجنبتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا انا هدیناه السبیل اما شاکرا و اما کفورا».
پس گذشته از اینکه حکمت بارى تعالى اقتضا مىکند که هر مسببىبه وسیله سبب خاص خودش صورت بگیرد،وضع خاص انسان چنینامرى را اقتضا مىکند;و حتى نکتهاى در اینجا هست-که در آیات بعدآن را بیشتر توضیح مىدهیم-و آن این است که مسؤول دین، یعنىمسؤول ترویج و پخش دین،مسؤول حفظ و نگهدارى و صیانت دینفقط انبیاء نیستند، مردم هم در اینجا مسؤولیتى دارند و این مسؤولیت رابسا هست با زور و با نیرو باید انجام بدهند.اینجاست که مساله آهن رامطرح مىکند: «و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس» .هر چیزى درعالم طبیعت براى غایتى خلق شده است و احیانا براى غایات دیگرىکه هدف اصلى نیست[و]در موارد دیگر هم مورد استفاده قرار مىگیرد.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 24 صفحه
قسمتی از متن .doc :
دوران کودکی
محمدبنعبدالله (ص) یک رنجبر به تمام معنای واقعی بود در بین مشاهیری که در دوره طفولیت و آغاز جوانی رنج بردهاند هیچکس را نمیتوان یافت که باندازه پیغمبر اسلام در کودکی و جوانی رنج برده باشد.
من تصور میکنم یکی از علل اینکه در قرآن بدفعات توصیه شده نسبت به یتیمان و مساکین ترحم نمایند و از آنها دستگیری کنند همین بود که محمدبنعبدالله(ص) دورة کودکی را با یتیمی گذرانید و در آغاز جوانی بسیار بیبضاعت بود.
وقتی پیغمبر مسلمین چشم بدنیا گشورد پدرش از دار دنیا رحلت کرده بود و با اینکه محمد(ص) از طائفه مزبور در مکه احترام داشتند مادر محمد(ص) مجبور شد که بمدینه نزد خویشاوندان خود برود که شاید بتواند فرزندش را در آنجا و با کمک خویشاوندان بزرگ نماید زیرا بعد از مرگ عبدالله پدر محمد آن طفل یتیم و مادرش از مال دنیا هیچ نداشتند.
بعد از اینکه مادر و فرزند بمدینه رسیدند مادر محمد(ص) موسوم به آمنه که جوان بود با سرودن شعر خود را از اندوه مرگ شوهر و تنهائی و تهیدستی تسلی میداد.
در آن موقع عدهای از زنهای طبقات محترم در عربستان شعر میسرودند.
سه نفر از مورخین اسلام باسم سیوطی- ابنسعد- حمیدالله- میگویند بعد از اینکه محمد(ص) بمدینه رسید واقعهای برایش پیش آمد که جهت آن طفل تازگی داشت.
واقعة مزبور این بود که محمد(ص) بعد از رسیدن بمدینه برای اولین بار توانست که در یک برکه که از آب غوص نماید و از هر طرف بدن خود را از آب محاط ببیند.
در مکه آب و آذوقه کم بود و برکهای وجود نداشت که اطفال بتوانند بخصوص در روزهای گرم تابستان در آن آبتنی کنند ولی در مدینه برکه وجود داشت و کودکان در فصل تابستان لباس خود را از تن بیرون میآوردند و وارد آب میشدند و احساس خنکی میکردند و محمد(ص) نیز مثل کودکان مدینه ولی برای مرتبه اول در آب برکه آبتنی کرد.
خویشاوندان( آمنه) بعد از ورود او و پسرش به بیوة جوان مرحوم عبدالله کمک کردند ولی افسوس که اندکی بعد از ورود به مدینه مادر محمد(ص) بیمار شد و بزودی حال زن جوان طوری وخیم گردید که همه دانستند خواهد مرد.
رسم اعراب این بود که وقتی حس میکردند که شخصی در حال احتضار است خویشاوندان اطرافش را میگرفتند و دائم با او حرف میزدند تا محتضر در آستانة مرگ خود را تنها نبیند و بیم نداشته باشد.
آنهائی که اطراف آمنه را گرفته بودند پیوسته حرف میزدند که آنزن جوان متوحش نشود و آمنه گاهی چیزی زیر لب میگفت.
یکوقت محمدخردسال دید که دیگر مادرش جواب نمیدهد و خود را روی سینة مادر انداخت و شیونکنان گفت مادر… مادر… چرا جواب نمیدهی؟
ولی روح از کالبد مادر جوان پرواز کرده بود.
زنهائی که خویشاوندان آمنه بودند او را عریان کردند و بدنش را شستند و بعد محمد دید که کفن بر مادرش پوشانیدند و او را بردند و در قبرستان موسوم به( ابوا) دفن کردند.
در عربستان رسم نبود که مرده را با تابوت دفن کنند برای اینکه بمناسبت کمیابی چوب ساختن تابوت خیلی گران تمام میشد و ( آمنه)را مثل سایر اموات بدون تابوت بخاک سپردند. بعد از اینکه قبر را پوشاندند و خویشاوندان مراجعت کردند دیدند که محمد نیست و برگشتند و مشاهده نمودند محمد روی قبر مادر نشسته و او را صدا میزند و میگوید چرا به خانه مراجعت نمیکنی مگر نمیدانی که من غیر از تو کسی را ندارم.
محمد که از پدر و مادر هر دو یتیم شده بود از آن پس روزها در گوشهای مینشست و وقتی کودکان باو نزدیک میشدند و از وی دعوت میکردند میگفت مرا بحال خود بگذارید من نمیتوانم با شما بازی کنم.
طوری اندوه مرگ مادر آن طفل خردسال را ملول کردهبود که غذا نمیخورد و خویشاوندان ( آمنه) میدیدند که روزبروز آن طفل لاغرتر میشود.
محمد(ص) پدر بزرگی باسم عبدالمطلب داشت که در مکه بسر میبرد و پیرمردی بود یکصدو هشت ساله و خویشاوندان( آمنه) طفل را نزد پدر بزرگش فرستادند.
عبدالمطلب وقتی محمد(ص) را دید محبت آن طفل در قلبش جا گرفت و بقدری نسبت به محمد علاقمند شد که او را به ( دارالندوه) برد.
( دارالندوه) عبارت بود از مجلس شورای مکه که فقط مردان طائفه قریش مجاز بودند که در آن حضور بهم رسانند آنهم مشروط بر این که چهل سال از عمرشان گذشته باشد.
ولی عبدالمطلب محمد(ص) را با خود به (دارالندوه) میبرد و روز اول چند نفر از اعضای آن مجلس بر عبدالمطلب ایراد گرفتند که چرا یک کودک را با خود بآن مجلس بزرگ آورده ولی آنها نیز طوری مجذوب آن طفل شدند که هر دفعه که محمد(ص) با جد خود به مجلس شورا میآمد بزرگان قریش او را نوازش میکردند.
ولی افسوس که عبدالمطلب هم دوسال بعد در سن یکصدودهسالگی جهان را وداع گفت و باز محمد(ص) تنها ماند.
درآن موقع از سن پیغمبر اسلام هشت سال میگذشت و عموی او ابوطالب عهدهدار سرپرستی وی گردید.
ابوطالب بقول اعراب کنیة عموی پیغمبر بود.
اعراب قبل از اسلام از دختر متنفر بودند و بطوریکه میدانیم دختران خود را زنده بگور میکردند تا اینکه ننگ نگاهداری و بزرگ کردن آنان را متحمل نشوند.
ولی در عوض از داراشدن پسر خوشوقت میشدند و داشتن پسر برای هرمرد عرب مایه مباهات بود و نام پسر را بر خود مینهاد و این نام را کنیه میخواندند.
مثلاَ ابوطالب یعنی پدر طالب و عموی پیغمبر اسلام پسری داشت که اسمش طالب بود و وی نام پسر را بر خود نهادهاست.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 24 صفحه
قسمتی از متن .doc :
دوران کودکی
محمدبنعبدالله (ص) یک رنجبر به تمام معنای واقعی بود در بین مشاهیری که در دوره طفولیت و آغاز جوانی رنج بردهاند هیچکس را نمیتوان یافت که باندازه پیغمبر اسلام در کودکی و جوانی رنج برده باشد.
من تصور میکنم یکی از علل اینکه در قرآن بدفعات توصیه شده نسبت به یتیمان و مساکین ترحم نمایند و از آنها دستگیری کنند همین بود که محمدبنعبدالله(ص) دورة کودکی را با یتیمی گذرانید و در آغاز جوانی بسیار بیبضاعت بود.
وقتی پیغمبر مسلمین چشم بدنیا گشورد پدرش از دار دنیا رحلت کرده بود و با اینکه محمد(ص) از طائفه مزبور در مکه احترام داشتند مادر محمد(ص) مجبور شد که بمدینه نزد خویشاوندان خود برود که شاید بتواند فرزندش را در آنجا و با کمک خویشاوندان بزرگ نماید زیرا بعد از مرگ عبدالله پدر محمد آن طفل یتیم و مادرش از مال دنیا هیچ نداشتند.
بعد از اینکه مادر و فرزند بمدینه رسیدند مادر محمد(ص) موسوم به آمنه که جوان بود با سرودن شعر خود را از اندوه مرگ شوهر و تنهائی و تهیدستی تسلی میداد.
در آن موقع عدهای از زنهای طبقات محترم در عربستان شعر میسرودند.
سه نفر از مورخین اسلام باسم سیوطی- ابنسعد- حمیدالله- میگویند بعد از اینکه محمد(ص) بمدینه رسید واقعهای برایش پیش آمد که جهت آن طفل تازگی داشت.
واقعة مزبور این بود که محمد(ص) بعد از رسیدن بمدینه برای اولین بار توانست که در یک برکه که از آب غوص نماید و از هر طرف بدن خود را از آب محاط ببیند.
در مکه آب و آذوقه کم بود و برکهای وجود نداشت که اطفال بتوانند بخصوص در روزهای گرم تابستان در آن آبتنی کنند ولی در مدینه برکه وجود داشت و کودکان در فصل تابستان لباس خود را از تن بیرون میآوردند و وارد آب میشدند و احساس خنکی میکردند و محمد(ص) نیز مثل کودکان مدینه ولی برای مرتبه اول در آب برکه آبتنی کرد.
خویشاوندان( آمنه) بعد از ورود او و پسرش به بیوة جوان مرحوم عبدالله کمک کردند ولی افسوس که اندکی بعد از ورود به مدینه مادر محمد(ص) بیمار شد و بزودی حال زن جوان طوری وخیم گردید که همه دانستند خواهد مرد.
رسم اعراب این بود که وقتی حس میکردند که شخصی در حال احتضار است خویشاوندان اطرافش را میگرفتند و دائم با او حرف میزدند تا محتضر در آستانة مرگ خود را تنها نبیند و بیم نداشته باشد.
آنهائی که اطراف آمنه را گرفته بودند پیوسته حرف میزدند که آنزن جوان متوحش نشود و آمنه گاهی چیزی زیر لب میگفت.
یکوقت محمدخردسال دید که دیگر مادرش جواب نمیدهد و خود را روی سینة مادر انداخت و شیونکنان گفت مادر… مادر… چرا جواب نمیدهی؟
ولی روح از کالبد مادر جوان پرواز کرده بود.
زنهائی که خویشاوندان آمنه بودند او را عریان کردند و بدنش را شستند و بعد محمد دید که کفن بر مادرش پوشانیدند و او را بردند و در قبرستان موسوم به( ابوا) دفن کردند.
در عربستان رسم نبود که مرده را با تابوت دفن کنند برای اینکه بمناسبت کمیابی چوب ساختن تابوت خیلی گران تمام میشد و ( آمنه)را مثل سایر اموات بدون تابوت بخاک سپردند. بعد از اینکه قبر را پوشاندند و خویشاوندان مراجعت کردند دیدند که محمد نیست و برگشتند و مشاهده نمودند محمد روی قبر مادر نشسته و او را صدا میزند و میگوید چرا به خانه مراجعت نمیکنی مگر نمیدانی که من غیر از تو کسی را ندارم.
محمد که از پدر و مادر هر دو یتیم شده بود از آن پس روزها در گوشهای مینشست و وقتی کودکان باو نزدیک میشدند و از وی دعوت میکردند میگفت مرا بحال خود بگذارید من نمیتوانم با شما بازی کنم.
طوری اندوه مرگ مادر آن طفل خردسال را ملول کردهبود که غذا نمیخورد و خویشاوندان ( آمنه) میدیدند که روزبروز آن طفل لاغرتر میشود.
محمد(ص) پدر بزرگی باسم عبدالمطلب داشت که در مکه بسر میبرد و پیرمردی بود یکصدو هشت ساله و خویشاوندان( آمنه) طفل را نزد پدر بزرگش فرستادند.
عبدالمطلب وقتی محمد(ص) را دید محبت آن طفل در قلبش جا گرفت و بقدری نسبت به محمد علاقمند شد که او را به ( دارالندوه) برد.
( دارالندوه) عبارت بود از مجلس شورای مکه که فقط مردان طائفه قریش مجاز بودند که در آن حضور بهم رسانند آنهم مشروط بر این که چهل سال از عمرشان گذشته باشد.
ولی عبدالمطلب محمد(ص) را با خود به (دارالندوه) میبرد و روز اول چند نفر از اعضای آن مجلس بر عبدالمطلب ایراد گرفتند که چرا یک کودک را با خود بآن مجلس بزرگ آورده ولی آنها نیز طوری مجذوب آن طفل شدند که هر دفعه که محمد(ص) با جد خود به مجلس شورا میآمد بزرگان قریش او را نوازش میکردند.
ولی افسوس که عبدالمطلب هم دوسال بعد در سن یکصدودهسالگی جهان را وداع گفت و باز محمد(ص) تنها ماند.
درآن موقع از سن پیغمبر اسلام هشت سال میگذشت و عموی او ابوطالب عهدهدار سرپرستی وی گردید.
ابوطالب بقول اعراب کنیة عموی پیغمبر بود.
اعراب قبل از اسلام از دختر متنفر بودند و بطوریکه میدانیم دختران خود را زنده بگور میکردند تا اینکه ننگ نگاهداری و بزرگ کردن آنان را متحمل نشوند.
ولی در عوض از داراشدن پسر خوشوقت میشدند و داشتن پسر برای هرمرد عرب مایه مباهات بود و نام پسر را بر خود مینهاد و این نام را کنیه میخواندند.
مثلاَ ابوطالب یعنی پدر طالب و عموی پیغمبر اسلام پسری داشت که اسمش طالب بود و وی نام پسر را بر خود نهادهاست.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 24 صفحه
قسمتی از متن .doc :
دوران کودکی
محمدبنعبدالله (ص) یک رنجبر به تمام معنای واقعی بود در بین مشاهیری که در دوره طفولیت و آغاز جوانی رنج بردهاند هیچکس را نمیتوان یافت که باندازه پیغمبر اسلام در کودکی و جوانی رنج برده باشد.
من تصور میکنم یکی از علل اینکه در قرآن بدفعات توصیه شده نسبت به یتیمان و مساکین ترحم نمایند و از آنها دستگیری کنند همین بود که محمدبنعبدالله(ص) دورة کودکی را با یتیمی گذرانید و در آغاز جوانی بسیار بیبضاعت بود.
وقتی پیغمبر مسلمین چشم بدنیا گشورد پدرش از دار دنیا رحلت کرده بود و با اینکه محمد(ص) از طائفه مزبور در مکه احترام داشتند مادر محمد(ص) مجبور شد که بمدینه نزد خویشاوندان خود برود که شاید بتواند فرزندش را در آنجا و با کمک خویشاوندان بزرگ نماید زیرا بعد از مرگ عبدالله پدر محمد آن طفل یتیم و مادرش از مال دنیا هیچ نداشتند.
بعد از اینکه مادر و فرزند بمدینه رسیدند مادر محمد(ص) موسوم به آمنه که جوان بود با سرودن شعر خود را از اندوه مرگ شوهر و تنهائی و تهیدستی تسلی میداد.
در آن موقع عدهای از زنهای طبقات محترم در عربستان شعر میسرودند.
سه نفر از مورخین اسلام باسم سیوطی- ابنسعد- حمیدالله- میگویند بعد از اینکه محمد(ص) بمدینه رسید واقعهای برایش پیش آمد که جهت آن طفل تازگی داشت.
واقعة مزبور این بود که محمد(ص) بعد از رسیدن بمدینه برای اولین بار توانست که در یک برکه که از آب غوص نماید و از هر طرف بدن خود را از آب محاط ببیند.
در مکه آب و آذوقه کم بود و برکهای وجود نداشت که اطفال بتوانند بخصوص در روزهای گرم تابستان در آن آبتنی کنند ولی در مدینه برکه وجود داشت و کودکان در فصل تابستان لباس خود را از تن بیرون میآوردند و وارد آب میشدند و احساس خنکی میکردند و محمد(ص) نیز مثل کودکان مدینه ولی برای مرتبه اول در آب برکه آبتنی کرد.
خویشاوندان( آمنه) بعد از ورود او و پسرش به بیوة جوان مرحوم عبدالله کمک کردند ولی افسوس که اندکی بعد از ورود به مدینه مادر محمد(ص) بیمار شد و بزودی حال زن جوان طوری وخیم گردید که همه دانستند خواهد مرد.
رسم اعراب این بود که وقتی حس میکردند که شخصی در حال احتضار است خویشاوندان اطرافش را میگرفتند و دائم با او حرف میزدند تا محتضر در آستانة مرگ خود را تنها نبیند و بیم نداشته باشد.
آنهائی که اطراف آمنه را گرفته بودند پیوسته حرف میزدند که آنزن جوان متوحش نشود و آمنه گاهی چیزی زیر لب میگفت.
یکوقت محمدخردسال دید که دیگر مادرش جواب نمیدهد و خود را روی سینة مادر انداخت و شیونکنان گفت مادر… مادر… چرا جواب نمیدهی؟
ولی روح از کالبد مادر جوان پرواز کرده بود.
زنهائی که خویشاوندان آمنه بودند او را عریان کردند و بدنش را شستند و بعد محمد دید که کفن بر مادرش پوشانیدند و او را بردند و در قبرستان موسوم به( ابوا) دفن کردند.
در عربستان رسم نبود که مرده را با تابوت دفن کنند برای اینکه بمناسبت کمیابی چوب ساختن تابوت خیلی گران تمام میشد و ( آمنه)را مثل سایر اموات بدون تابوت بخاک سپردند. بعد از اینکه قبر را پوشاندند و خویشاوندان مراجعت کردند دیدند که محمد نیست و برگشتند و مشاهده نمودند محمد روی قبر مادر نشسته و او را صدا میزند و میگوید چرا به خانه مراجعت نمیکنی مگر نمیدانی که من غیر از تو کسی را ندارم.
محمد که از پدر و مادر هر دو یتیم شده بود از آن پس روزها در گوشهای مینشست و وقتی کودکان باو نزدیک میشدند و از وی دعوت میکردند میگفت مرا بحال خود بگذارید من نمیتوانم با شما بازی کنم.
طوری اندوه مرگ مادر آن طفل خردسال را ملول کردهبود که غذا نمیخورد و خویشاوندان ( آمنه) میدیدند که روزبروز آن طفل لاغرتر میشود.
محمد(ص) پدر بزرگی باسم عبدالمطلب داشت که در مکه بسر میبرد و پیرمردی بود یکصدو هشت ساله و خویشاوندان( آمنه) طفل را نزد پدر بزرگش فرستادند.
عبدالمطلب وقتی محمد(ص) را دید محبت آن طفل در قلبش جا گرفت و بقدری نسبت به محمد علاقمند شد که او را به ( دارالندوه) برد.
( دارالندوه) عبارت بود از مجلس شورای مکه که فقط مردان طائفه قریش مجاز بودند که در آن حضور بهم رسانند آنهم مشروط بر این که چهل سال از عمرشان گذشته باشد.
ولی عبدالمطلب محمد(ص) را با خود به (دارالندوه) میبرد و روز اول چند نفر از اعضای آن مجلس بر عبدالمطلب ایراد گرفتند که چرا یک کودک را با خود بآن مجلس بزرگ آورده ولی آنها نیز طوری مجذوب آن طفل شدند که هر دفعه که محمد(ص) با جد خود به مجلس شورا میآمد بزرگان قریش او را نوازش میکردند.
ولی افسوس که عبدالمطلب هم دوسال بعد در سن یکصدودهسالگی جهان را وداع گفت و باز محمد(ص) تنها ماند.
درآن موقع از سن پیغمبر اسلام هشت سال میگذشت و عموی او ابوطالب عهدهدار سرپرستی وی گردید.
ابوطالب بقول اعراب کنیة عموی پیغمبر بود.
اعراب قبل از اسلام از دختر متنفر بودند و بطوریکه میدانیم دختران خود را زنده بگور میکردند تا اینکه ننگ نگاهداری و بزرگ کردن آنان را متحمل نشوند.
ولی در عوض از داراشدن پسر خوشوقت میشدند و داشتن پسر برای هرمرد عرب مایه مباهات بود و نام پسر را بر خود مینهاد و این نام را کنیه میخواندند.
مثلاَ ابوطالب یعنی پدر طالب و عموی پیغمبر اسلام پسری داشت که اسمش طالب بود و وی نام پسر را بر خود نهادهاست.
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
دسته بندی : وورد
نوع فایل : .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )
تعداد صفحه : 26 صفحه
قسمتی از متن .doc :
مدیریت تعارض
تعارض پدیده ای است که آثار مثبت و منفی روی عملکرد افراد و سازمان ها دارد،.استفاده صحیح و مؤثر از تعارض موجب بهبود عملکرد و ارتقای سطح سلامتی سازمان می گردد و استفاده غیر مؤثر از آن موجب کاهش عملکرد و ایجاد کشمکش و تشنج در سازمان می شود.استفاده مؤثر از تعارض مستلزم شناخت و درک کامل ماهیت آن و همچنین علل خلق کننده و کسب مهارت در اداره و کنترل آن است که البته امروز به عنوان یکی از مهمترین مهارت های مدیریت به شمار می آید. توانایی برخورد با تعارض و اداره آن، در موفقیت مدیران سازمان ها نقش ارزنده ای دارد. اگر تعارض ها سازنده باشند، موجب بروز افکار نو و خلاق می شوند و زمینه تغییر و نوآوری و تحول سازنده را در سازمان فراهم می سازند و در نهایت به مدیریت کمک می کنند تا به اهداف سازمانی خویش نائل آید.
در این مقاله سعی بر آن است تا مفهوم تعارض، دیدگاه های سنتی، روابط انسانی و تعاملی و انواع تعارض را تبیین و به مدیران سازمان ها کمک کند تا با مهارت های مدیریت تعارض آشنا و در مواقع لزوم آن را به کار گیرند.
مفهوم تعارض
در فرهنگ لغات فارسی، تعارض به معنای متعرض و مزاحم یکدیگر شدن، باهم خلاف کردن و اختلاف داشتن معنی شده است.رابینز در تعریفی می گوید: «تعارض فرآیندی است که در آن، شخص الف به طور عمدی می کوشد تا به گونه ای بازدارنده سبب ناکامی شخص در رسیدن به علایق و اهدافش گردد.»
وی توضیح می دهد که در این تعریف، مفاهیم ادراک یا آگاهی (Perception)، مخالفت(Opposition)، کمیابی (Scarcity) و بازدارندگی (Blockage) نشاندهنده ماهیت تعارض هستند.
سایر وجوه مشترک تعریف های واژه تعارض عبارت از مخالفت، نزاع، کشمکش، پرخاشگری و آ شوب است.
جایگاه تعارض در مدیریت
بنابر آنچه که گذشت نتیجه می گیریم آنچه که تعارض را ایجاد می کند، وجود نظرات مختلف و سپس ناسازگاری یا ضد و نقیض بودن آن نظریات است. درک نظرات مختلف به مدیران کمک می کند تا شیوه مناسبی را برای حل تعارض انتخاب کنند.با توجه به سیر پیشرفت مکاتب فکری مدیریت در طول سالهای اخیر، سه نظریه متفاوت در مورد تعارض در سازمان ها وجود دارد.نخستین دیدگاه اعتقاد دارد که باید از تعارض دوری جست چرا که کارکردهای زیانباری در درون سازمان خواهد داشت، به این دیدگاه نظریه سنتی تعارض(تئوری یگانگی) می گویند.
دومین دیدگاه، نظریه روابط انسانی است که تعارض را امری طبیعی می داند و در هر سازمانی پیامدهای حتمی و مسلمی خواهد داشت، ضرری ندارد و به طور بالقوه نیروی مثبتی را برای کمک به عملکرد سازمان ایجاد می کند.
و سومین نظریه و مهمترین دیدگاه اخیر، مبنی بر این است که تعارض نه تنها می تواند یک نیروی مثبت در سازمان ایجاد کند، بلکه همچنین یک ضرورت بدیهی برای فعالیت های سازمانی به شمار می آید که به این نگرش، نظریه تعامل تعارض می گویند.
نظریه سنتی
بر اساس این نظریه، هیچ تضادی در سازمان وجود ندارد. چون سازمان را یک مجموعه هماهنگ و منسجم می داند که برای یک منظور مشترک به وجود آمده است. از این رو از کارکنان زیر دست هیچ انتظار اعتراض به تصمیمات مدیریت نمی رفت و اگر چنین می شد، آن را یک ضد ارزش تلقی می کردند و خود به خود از سیستم خارج می شد.در این نظریه، تعارض یک عنصر بد و ناخوشایند است و همیشه اثر منفی روی سازمان دارد. تعارض را با واژه هایی چون ویران سازی، تعدد، تخریب و بی نظمی مترادف می داند و چون زیان آور هستند، لذا باید از آنها دوری جست و در نتیجه مدیر سازمان مسئولیت دارد سازمان را از شر تعارض برهاند. این نحوه نگرش به مسئله تعارض از سال ۱۹۰۰ تا نیمه دوم دهه ۱۹۴۰ بوده است.
نظریه روابط انسانی
این نظریه تعارض را یک پدیده طبیعی و غیرقابل اجتناب در همه سازمان ها می داند که با موجودیت آن در سازمان موافق است. همچنین طرفداران مکتب مزبور عقیده دارند که تعارض را نمی توان حذف یا از بین برد، حتی در موارد زیادی تعارض به نفع سازمان است و عملکرد را بهبود می بخشد. نظریه روابط انسانی از آخرین سالهای دهه ۱۹۴۰ تا نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ رواج داشت.
نظریه تعامل
در حال حاضر تئوری تعارض حول محور دیدگاهی می چرخد که، آن را مکتب تعامل می نامند. اگرچه از دیدگاه روابط انسانی باید تعارض را پذیرفت ولی در مکتب تعامل بدین سبب پدیده تعارض مورد تأیید قرار می گیرند که یک گروه هماهنگ ، آرام و بی دغدغه، مستعد این است که به فطرت انسانی خویش برگردد، یعنی احساس خود را از دست بدهد، تنبلی و سستی پیشه کند و در برابر پدیده تغییر، تحول و نوآوری هیچ واکنشی از خود نشان ندهد.
نقش اصلی این شیوه تفکر درباره تعارض این است که این پدیده مدیران سازمان ها را وادار می کند که در حفظ سطحی معینی از تعارض بکوشند و مقدار تعارض را تا حدی نگه دارند که سازمان را زنده، با تحرک، خلاق و منتقد به خود نگه دارد.